🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_هفتاد_و_نه شرمنده ام به خدا. خواستم ادامه بدم که دوباره گریه ام
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_هشتاد
ریحانه ادامه داد: با چیزایی که از تو و علاقه اش بهت شنیدم ،شاید وقتی باهاش ازدواج میکردی،عقایدتون شبیه هم می شد!!
فقط تونستم بگم:
_هیچ وقت این اتفاق نمی افتاد.
+چرا فاطمه ؟چی رو به من نمیگی؟
سعی کردم بحث روعوض کنم یه لبخند الکی زدم و گفتم:
_بگذار برم یه چیزی برات بیارم همینجوری نگهت داشتم اینجا
ریحانه تا اینو شنید بلند شدو گفت:
+نه قربونت برم محمد منتظره
_چیی؟از کی تاحالا؟
+از وقتی که زنگ زدم بهت.
_وای بمیرم الهی
متعجب نگاهم که کرد تازه فهمیدم گند زدم!!! سعی کردم عادی باشم:
_الهی بمیرم برات کلی مزاحمت شدم بخاطر من وقتت تلف شد.
لبخند بی جونی زد و گفت:
+عه فاطمه نگو اینجوری.دیگه هماینجوری گریه نکن سکته کردم.نگران هیچی نباش و به خدا توکل کن همه چی درست میشه.
_چشم.خیلی بد شدبعد مدتها اومدی خونمون اینجوری شد اگه منتظرت نبودن نمیگذاشتم بری
+میام بازم عزیزم
دست کشیدروگونه ام که رد انگشتای بابا باعث کبودیش شده بود
دوباره بغلم کردو داشت خداحافظی میکرد که گفتم:
_میام باهات تا دم در
+نمیخوادبابا! خودم میرم.
اجازه ندادم اعتراض کنه و چادرم رو سرم کردم
یهو یه چیزی یادم افتاد و بهش گفتم:
_ریحانه چی شد که موندی؟
+مگه تو،تو لحظات بدم باهام نموندی؟من میذاشتم میرفتم؟
دستش رو گرفتم رفتیم بیرون
محمد با دیدنمون از ماشین پیاده شد.
آروم سلام کردو منتظر موند تا ریحانه بره تو ماشین بشینه
ریحانه رو بغل کردم و دوباره ازش معذرت خواستم
وقتی رفت طرف ماشین تازه تونستم به محمد نگاه کنم
محاسن و موهای همیشه مرتبش نا مرتب شده بود
خستگی چشماش، غرورش رو محو کرده بود
نشست تو ماشین
میدونستم چقدر درد کشیده ولی هنوز محکم بود وچیزی از قدرتش کم نشده بود
میدونستم چقدر عاشقه پدرشه.ولی برام عجیب بود صبرشون
کاش میفهمیدم این همه توکل و صبرشون از کجا نشات میگیره؟
چطور تونستن مثل قبل خودشون رو حفظ کنن.
غرق افکارم بودم و نگاهم به ماشین بود که به سرعت دور شد از جلو چشمام
_
محمد:
با اصرار ریحانه راضی شدم که بریم دنبال دوستش
به محض اینکه نشستیم تو ماشین تلفن رو برداشت و زنگ زد بهش.
قرار شد نیم ساعت دیگه دم خونشون باشیم.
خیلی وقت بود نرفته بودم سپاه از همه چی عقب مونده بودم.
یه سری فایل که از قبل دستم بود رو رفتم که به محسن بدم تا با خودش ببره تهران .
بعد از اینکه کارم تموم شد روندم سمت خونه ی دوست ریحانه.
بعد از چند دقیقه رسیدیم.
یکم صبر کردیم تا بیاد.
ولی نیومد.
کلافه تو آینه به خودم نگاه کردم و گفتم:
_ریحانه ببین چقدر وقت کشی میکنی!
زنگ بزن بهش ببینم دیره.
ریحانه سرش رو تکون دادو شمارش رو گرفت
بعد از چندتا بوق جواب داد.
صدای گوشیش خیلی بلند بود طوری که من میتونستم بشنوم
منتهی توجهی نداشتم به حرفاشون که یه دفعه صدای گریه هایی که از پشت تلفن میومد حواسمو از افکارم پرت کرد.
دقیق شدم و سعی کردم ببینم چی میگن.
یه خورده ک گذشت ریحانه تلفن رو قطع کرد با تعجب بهش گفتم
_چیشده؟نمیاد؟
+وای نه نمیدونم چه اتفاقی افتاده.
باباش سخت گیر بود ولی نه در این حد که.
_حتما چیزی دیده ازش که نمیگذاره بره بیرون.
+نه بابا اهل این چیزا نیست بیچاره.
_پس چی شده؟
+چه میدونم.
دندون رو جیگر بگذار برم تو بپرسم ازش.
گفت چند دقیقه دیگه باباش میره بیرون.
_مثلا چند دقیقه دیگه؟؟کی میخواد صبر کنه تا اون موقع؟
+خواهش میکنم محمد. صبر کن دیگه.
چیزی نگفتم. اصلا نه حوصله ی حرف زدن داشتم نه بحث کردن.
دلم هم نمیخواست دل خواهر کوچولوم رو بشکونم .
جدیدا از شنیدن صدای خودم هم حالم بد میشد.
یه مداحی پلی کردم و حواسمو دادم بهش و باهاش زمزمه کردم.
تقریبا یک ربع گذشت که دیدم در خونشون باز شد و یه سمند بیرون زد از خونه.
قیافه خشن باباش بود که مثل همیشه ابروهاش توهم گره خورده بود.
یه گاز دادو ماشین از جاش کنده شد .
بلافاصله ریحانه از ماشین پیاده شد و رفت سمت خونشون.
منم نگاهم رو ازش برداشتمو صندلی رو خوابوندم و صدای مداحی رو بلند تر کردم.
خواستم گوشیم رو روشن کنم که صورتم تو صفحه مشکیش پیدا شد.
چقد بی حال و شلخته!
یه دست کشیدم به محاسنم و گوشیمو پرت کردم تو داشبورد.
چشم هامو بستم.
نفهمیدم چقدر گذشت . از جام پاشدم و صندلی رو به حالت اولش برگردوندم و چشم دوختم به در خونه
که ریحانه اومد بیرون پشت سرشم دوستش اومد.
نگاهم رفت سمت لنگه ی شلوارم که مجبور نشم سلام کنم که فهمیدم شلوارم خاکیه.
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.
شلوارم رو با دست تکوندم ک دیدم ریحانه اومد نزدیک ماشین.
بهم اشاره زد ک سلام کنم.
منم سرمو تکون دادم و آروم سلام کردم.
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_هفتاد_و_نه 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_هشتاد
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
° مروا °
اشک هاش رو پاک کرد و با بغض گفت :
+ ب ... باشه
از اول میگم
اون روزای اولی که رفتی خیلی حالم خراب بود .
خیلی خیلی ...
یه روز توی دانشگاه حالم بهم خورد
کاملیا اتفاقی دیدم و ازم پرسید چرا حالم بد شده
منم بهش گفتم که بخاطر تو اینجوری شدم .
بهم گفت تو ارزش این همه حال بد رو نداری ، بهم گفت باید قوی باشم و روی پای خودم بایستم .
هق هقش بلند شد و من بیشتر کنجکاو شدم ببینم قضیه از چه قراره .
بعد از چند دقیقه ادامه داد :
+ کاملیا گفت قراره یه مهمونی برگزار کنن و از من خواست که دعوتش رو قبول کنم و همراهش برم
مروا غلط کردم ، بخدا غلط کردم ...😭
در حالی که گریه می کرد گفت :
+ من هم باهاش رفتم ...
اولاش همه چیز خیلی خوب پیش رفت ؛ خیلی خوب بود اما کم کم خیلی ها رفتن و جمعیتی که اونجا بودن رفته رفته کمتر و کمتر شد .
دیگه نصف شب بود منم رفتم تا کاملیا رو پیدا کنم و بهش بگم منم میخوام برم خونه ...
با داد گفت :
+ مروا مروا بدبخت شدم 😭
و با دستاش به صورتش ضربه زد ، سریع به سمتش رفتم و جلوش رو گرفتم .
_ بعدش چی شد آنالی ؟
بعدش چی شد ؟!
یالا بگو
+ پیداش کردم ، کنار ساشا و چند نفر دیگه گوشه ای نشسته بودند ، صدای خنده هاشون خیلی روی مخم رژه میرفت خیلی ...
بهش گفتم میخوام برم خونه .
که گفت تازه جمع خودمونی شده بمون .
به اجبار موندم و کنارشون نشستم .
کاملیا سیگاری به سمتم گرفت و ازم خواست که سیگار بکشم .
چشمام گرد شد و با داد گفتم :
_نگو که قبول کردی ! 😳
فین فینی کرد و گفت :
+ اولش گفتم نمیخوام اهل این کارا نیستم .
خیلی اصرار کرد و گفت همین یه باره .
یه شب که هزار شب نمیشه !
منم ازش گرفتم و یکم کشیدم
اطرافیانش خیلی تشویقم کردن که بکشم .
اون شب تموم شد و موقعی که خواستم برگردم خونه ، کاملیا یه پاکت سیگار بهم داد منم ازش گرفتم .
در حالی که می نالید ادامه داد :
+ اون شب تا صبح سه تا دیگه کشیدم .
مروا دیگه بهش عادت کرده بودم ، عادت 😭
مصرفم توی روز خیلی زیاد شده بود خیلی ...
رفته رفته زیر چشم هام سیاه شد و هر کاری میکردم که با آرایش بپوشونمش اصلا فایده ای نداشت ..
دهنم هم مرتب بوی سیگار می داد !
مامانم چند باری متوجه شد اما به روم نیاورد ...
این مدت هرچی لازم داشتم کاملیا و ساشا برام آماده میکردند و کم وکسری نداشتم
حتی پول خرید سیگارم رو اونها بهم میدادن .
دقیقا یک روز قبل از اینکه بهم زنگ بزنی و ازم پول بخوای ؛ خدمتکار خونمون داشته اتاق من رو تمیز میکرده که چند تا پاکت سیگار توی کشو میبینه .
میره نشون مامانم میده
مامانم خیلی عصبانی شد و بهم هشدار داد که اگر ادامه بدم از خونه بیرونم میکنه !
منم همه چیز رو به کاملیا گفتم
اونم گفت که خودش ازم حمایت میکنه ، بهم گفت بیام پیش خودش .
صبح همون روزی که بهم زنگ زدی من فرار کردم و اومدم پیش کاملیا .
همه چیز خیلی خوب پیش رفت ...
ازم حمایت می کرد هم خودش هم ساشا
تا اینکه...
چند باری کاملیا خواست سر صحبت رو باز کنه
میگفت میخواد یک نفر رو بهم معرفی کنه...
تا ته حرفش رو خواندم و هر بار مخالفت کردم
نمیخواستم وارد این ماجراها بشم
اون هم از دستم کلافه شد و گفت که با ساشا میرن سفر
گفت چند روز وقت دارم فکرام رو بکنم
اگه باهش مخالفت کنم از اینجا میندازتم بیرون😭😭
به اینجای حرفش که رسید؛هق هقش بلند شد
این بار مانع گریه کردنش نشدم
فقط غمگین نگاهش میکردم 😟
با چشمای قرمزش نگاهی بهم کرد :
+ میبینی
از دو روز پیش تا حالا که کاملیا رفته؛ اصلا چیزی نخوردم... خونه خالیِ خالیه
حالم خیلی بده ...
بدنم خیلی درد میکنه ، خیلی
کاملیا هم امروز صبح زنگ زد...😢
حرفش رو خورد و چیزی نگفت که با داد گفتم :
_ چی بهت گفت ؟! 😠
+ مروا عصبانی نشو !
خواهش میکنم عصبی نشو !
گفت امشب همون خونه قبلی مهمونی دارن ، گفت که برم .
گفت اگر نَرَم هر چیزی دیدم از چشم خودم دیدم 😭
در حالی که از روی زمین بلند شدم دستی به موهای پریشونم کشیدم و گفتم :
_ غلط کرده دختره ...😠
استغفرالله
دستم رو زیر بازوی آنالی گذاشتم و گفتم :
_ بلند شو .
یالا بلند شو .
+ چی کارم داری ؟!
میخوای چی کار کنی ؟
_ آنالی هیچی نگو ! 😠
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
بسم رب العشق
#قسمت_هشتاد-
😍 #علمدارعشق😍#
منتظر دستور فرمانده بودیم
فرمانده به جمع ما پیوست
بسم الله الرحمن الرحیم
برادرا خط آتش قبلی خیلی شهید داده
و اکثرا گمنام هستن
به چهره ها نگاه کنید
اگه کسی شناختید اعلام کنید
اخوی ها ببینید خانمی که شما مدافع حرمش شدید
زینب کبری است
تو کربلا شهادت ۱۸عزیزش دیده
سر ۷۲ نفر روی نیزه دید
اما رسالتش انجام داد
ما آمدیم تا حرامی پا به حرام نذاره پس محکم باشید
خیلی دقیق به چهره شهدا نگاه میکردیم
یهو گفتم یاحسین
علی
این استاد مرعشی نیست
علی: چرا خودشه
حاج حسین
این شهید استاد ما تو دانشگاه بودن
اسم فامیلشون هم علی مرعشی هست
حاج حسین : عباس
عباس
اخوی بیا اینجا این شهید هویتش معلوم شد
ما به خط آتش تزریق شدیم
اوضاع به نفع ما بود
داعش عقب رفت
وارد منطقه مسکونی حمص شد
- حاجی چیکار کنیم
حاج حسین : دست نگه دارید
بعداز نیم ساعت
سیدهادی و عباس
آماده باشید باید برید تو خط دشمن
برای شناسایی
هادی اومد سمتم :مرتضی جان ما بریم اون سمت صددرصد شهید برمیگردیم
این انگشتر بده ب مائده سادات بگو وقتی زینبم بزرگ شود
بگه بابا خیلی دوست داشت
بهش بگو زینب من حتما چادر مادر سرش کنه
+ هادی تو سالم برمیگردی
ثانیه ها به ما سال میگذشت
چندساعت بعد داشتم دیدبانی میدادم
حاجی
حاجی
بچه ها اسیر داعش شدن .
فرمانده داعش حاج حسین علمدار ببین چه میکنم با نیروهات میکنم
عباس بستن به درخت و نارنجک سراسر بدنش کار گذاشتن و در چشم بهم زدنی
عباس شهید شد
موهای هادی گرفت رو پلاکش نوشته سید
های حاجی ببین این عجم عرب نما چیکارش میکنم
سر هادی برید و پرت کرد سمت ما
بدن بی جانش گلوله باران کردن
بعد دستور حمله شدید به خط آتش ما داد
یه گلوله توپ بین منو علی خورد
#رمان_خوان
#پاتوق_رمان
#علمدارعشق❤️
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─