✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_پنجاه_وپنجم:کربلای زینب
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
پليس خوب و بد شده بودن و همه با يه هدف... يا بايد از اينجا بري يا بايد شرايط رو
بپذيري...
من ساکت بودم؛ اما حس مي کردم به اندازه يه دونده ماراتن، تمام انرژيم رو از دست
دادم...
به پشتي صندلي تکيه دادم.
زينب! اين کربلای توئه چي کار مي کني؟ کربلایي ميشي يا تسليم؟چشم هام رو بستم.
بي خيال جلسه
و تمام آدم هاي اونجا...
خدايا! به اين بنده کوچيکت کمک کن. نگذار جاي حق و باطل توي نظرم عوض بشه
نگذار حق در ،
چشم من، باطل و باطل در نظرم حق جلوه کنه.
خدايا راضي ام به رضاي تو!
با ديدن من توي اون حالت با اون چشمهاي بسته و غرق فکر همه شون ساکت
شدن. سکوت کل سالن رو پر کرد. خدايا! به اميد تو، بسم الله الرحمن الرحيم...
و خيلي آروم و شمرده شروع به صحبت کردم...
اين همه امکانات بهم داديد که دلم رو ببريد و اون رو مسخ کنيد... حالا هم بهم ميگيد يا بايد شرايط
شما رو بپذيرم يا بايد برم... امروز آستين و قد لباسم کوتاه ميشه و
يقه هفت، تنم مي کنيد، فردا مي گيد پوشيدن لباس تنگ و يقه باز چه اشکالي داره؟
چند روز بعد هم لابد مي خوايد حجاب سرم رو هم بردارم؟!
چشم هام رو باز کردم...
هميشه همه چيز با رفتن روي اون پله اول شروع ميشه.سکوت عميقي کل سالن رو پر کرده بود
.چند لحظه مکث کردم...
يادم نمياد براي اومدن به انگلستان و پذيرشم در اينجا به پاي کسي افتاده باشم والتماس کرده باشم!
شما از روز اول ديديد من يه دختر مسلمان و محجبه ام و شما
چنين آدمي رو دعوت کرديد... حالا هم اين مشکل شماست نه من، اگر نمي تونيد اين
مشکل رو حل کنيد کسي که بايد تحت فشار و توبيخ قرار بگيره من نيستم.
و از جا بلند شدم. همه خشک شون زده بود! يه عده مبهوت، يه عده عصباني! فقط
اون وسط رئيس تيم جراحي عمومي خنده اش گرفته بود. به ساعتم نگاه کردم...
اين جلسه خيلي طولاني شده. حدودا نيم ساعت ديگه هم اذان ظهره، هر وقت به نتيجه رسيديد لطفا بهم
خبر بديد؛ با کمال ميل برمي گردم ايران...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─