eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_پنجاه_و_هشت 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 ناباور سَرم رو بالا آوردم که با آراد چشم تو چشم شدم اشک توی چشمام جمع شد صورتش از عصبانیت، قرمز شده بود و نفس نفس میزد.. آیه ناباور لب زد • آ ...آ ...آر ... آراد ، تو چی کار کردی ؟! 😨 آراد ، کلافه دستی توی موهاش کشید با همون اخم و لحن عصبانیش گفت + قبولِ اینجا رو میگردیم ! اشک هام یکی یکی از هم دیگه سبقت میگرفتن حق نداشت روی من دست بلند کنه اونم جلوی این همه آدم 😭 از روی خاک ها بلند شدم و مقابل آرادی که حالا دست روم بلند کرده بود ایستادم با صدایی بغض آلود گفتم _نمیخوام ببینمت ! نه تو رو نه هیچ کس دیگه ای رو ! همتون سَر و ته از یه کرباسین ! 😭 با پام ضربه ی محکمی به خاک ها زدم و بدون توجه به صداهای آیه و مژده به طرف چادر دویدم خدایا چرا با من اینجوری تا می کنی !؟ تاوان کدوم کارم رو دارم پس میدم ؟ آنالی کجایی ببینی همه ی حرفات درست از آب در اومد 😭 هق هقم بلند شد و با صدای بلندی شروع کردم به گریه کردن در همون حال به سمت چادر می دویدم به چادر که رسیدم بازوم از عقب کشیده شد با چشمای گریون به عقب برگشتم ، تار میدیدم.. چند بار پلک زدم تا تصویر واضح شد و متوجه شدم مژده هست با صدای لرزون گفتم _مژده برو ! میخوام تنها باشم نمیخوام هیچ کسی رو ببینم مژده با دستش اشک هام رو پس زد و گفت * آروم باش عزیزم خودتو ناراحت نکن ! آقای حجتی گفته تیم تفحص بیان ، ان شاءالله چیزی که تو میگی درست باشه و شهدا اونجا باشن دستمو از دستش جدا کردم و با داد گفتم ‌_برید با همون فرشته‌ی بی ریاتون...همگی خوش باشید ! فقط مواظب باشید روتون دست بلند نکنه 😏 و با پوزخندی به داخل چادر رفتم... رفتم یه گوشه چنباتمه زدم و شروع کردم به مرور خاطرات این سفر از قهرم با آنالی تا الان ... چه چیزی تو زندگیم تغییر کرد؟! این بود خدایی که میگفتن اگر به سمتش اومدی رهات نمی کنه ؟! 😭 اون از آنالی که به خاطر این سفر، برای همیشه از دستش دادم اون از پدر و مادرم که بهم بدبین شدن و حتی جواب تلفنم رو درست حسابی ندادن 💔 از وقتی اینجا اومدم یه روز خوش ندیدم همش گریه و ناراحتی ! و الانم ... سیلی خوردن از ... از ... هنوزم درست حسابی نتونستم اون لحظه رو هضمش کنم باورم نمیشه ! اون چطور تونست همچین کاری رو بکنه ؟ 😞 چند دقیقه ای به همین شکل گذشت.. با یادآوریِ نگرانی ام برای آنالی، اشک هام رو کنار زدم و به سراغ گوشیم رفتم چند بار شماره اش رو گرفتم ولی جواب نداد😞 دلم براش خیلی تنگ شده بود نگاه گذرایی به گالری گوشیم انداختم... آخرین عکس هایی که گرفته بودم؛ بین بقیه عکس ها بدجور خودنمایی میکرد! اول خواستم پاک شون کنم اما اما انگار تکه ای از قلبم رو میون این خاکها جا گذاشته بودم... نمیتونستم ازشون دل بکنم😞 چند ثانیه بهشون خیره موندم تابلوی آبی رنگی که میگفت : تنها راه پیش روی ما قوی شدن است . . . با خوندنش لبخندی به لبم نشست..🙂 نمی‌دونستم با دلِ خودم چند چندم! نمیدونستم خاطرات این سفر، تلخه یا شیرین؟! نمی‌دونستم غمِ یا شادی.... کلافه، دستی به چشم هام کشیدم سرم از این همه فکر، داشت منفجر میشد! گوشی رو کنار گذاشتم و سعی کردم بدون فکر به چیزی، بخوابم... ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─