eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 :تصمیم بازگشت 📝 همون طور که دراز کشيده بودم... با پدرم حرف مي زدم و بي اختيار، قطرات اشک از چشمم سرازير مي شد... درخواست تحويل مدارکم رو به دانشگاه دادم... باورشون نمي شد مي خوام برگردم ايران... هر چند، حق داشتن... نمي تونم بگم وسوسه شيطان و اون دنياي فوق العاده اي که برام ترتيب داده بودن... گاهي اوقات، ازم دلبري نمي کرد... اونقدر قوي که ته دلم مي لرزيد... زنگ زدم ايران و به زبان بي زباني به مادرم گفتم مي خوام برگردم... اول که فکر کرد براي ديدار ميام... خيلي خوشحال شد... اما وقتي فهميد براي هميشه است،... حالت صداش تغيير کرد... توضيح برام سخت بود... _چرا مادر؟ اتفاقي افتاده؟ اتفاق که نميشه گفت... اما شرايط براي من مناسب نيست... منم تصميم گرفتم برگردم... خدا براي من، شيرين تر از خرماست... اما علي که گفت... پريدم وسط حرفش... بغض گلوم رو گرفت... من نمي دونم چرا بابا گفت بيام... فقط مي دونم اين مدت امتحان هاي خيلي سختي رو پس دادم ...بارها نزديک بود کل ايمانم رو به باد بدم... گريه ام گرفت... مامان نمي دوني چي کشيدم... من، تک و تنها... له شدم... توي اون لحظات به حدي حالم خراب بود که فراموش کردم... دارم با دل يه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنياست... چه مي کنم و چه افکار دردآوري رو توي ذهنش وارد مي کنم... ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #به_سوی_رهایی 📝 #قسمت_پنجاه_و_هفتم ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﻴﻜﻨﻢ . ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 📖 📝 ﺑﻪ ﺭﻭﺍﻳﺖ زینب ……… ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ، ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺩﺍﺷﺖ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﺩ . ﮐﻼﻓﻪ ﺩﺳﺘﯽ ﺗﻮ ﻣﻮﻫﺎﺵ ﻣﯿﮑﺸﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﺯ ﻣﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﻭﺭﮐﯽ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ ﻧﯿﺴﺘﻦ ، ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ . ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻭ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﺗﺎ ﮐﻠﯿﺪ ﺭﻭ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻢ . ﺑﺎ ﻟﻤﺲ ﺟﺴﻢ ﻓﻠﺰﯼ ﺳﺮﺩ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺗﺼﻤﯿﻤﯽ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻣﯿﻮﻓﺘﻢ ، ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﯾﺦ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺪﻧﻢ ﺑﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻟﺮﺯﯾﺪﻥ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﺩﺭ ﯾﮏ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺁﻧﯽ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﮐﻪ ﺳﻌﯽ ﺩﺭ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻟﺮﺯﺷﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻣﯿﮕﻢ _ ﻣﯿﺸﻪ ..… ﻣﯿﺸﻪ .… ﺑﺎﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ ؟ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺍﻻﻥ ﺣﺎﻟﺘﻮﻥ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ ، ﺑﺮﯾﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﯾﮑﻢ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪﯾﺪ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ ، ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﻣﻨﻢ ﮐﺎﺭﺗﻮﻥ ﺩﺍﺭﻡ . ﺑﺎ ﺟﺪﯾﺖ ﻣﯿﮕﻢ _ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﯼ ﺭﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﺩﻭﺭ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺳﻤﺖ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﯿﺸﻪ . _ ﺑﺮﯾﺪ ﯾﻪ ﭘﺎﺭﮎ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻟﻄﻔﺎ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﭼﺸﻢ . ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﻣﺴﯿﺮ ﺩﺭ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺎﻣﻞ ﺗﻮﺍﻡ ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ . ﺑﻪ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﭘﺎﺭﮐﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﺳﯿﻢ ، ﭘﺎﺭﮎ ﻣﯿﮑﻨﻪ، ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻣﯿﺘﻮﻧﯿﺪ ﺑﯿﺎﯾﺪ . ﻫﻨﻮﺯﻫﻢ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺮﺍﻡ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ ، ﭘﺎﻫﺎﻡ ﺑﯽ ﺣﺲ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺑﺸﻢ ، ﺑﻪ ﺗﮑﻮﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺳﺮ ﺍﮐﺘﻔﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ، ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺳﻌﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻠﻮ ﺗﻠﻮ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺭﻭ ﭘﺎﻫﺎﻡ ﺑﺎﯾﺴﺘﻢ . ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻫﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ ﻣﯿﺎﺩ ، ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﮐﺎﻣﻼ ﺗﻮ ﭼﻬﺮﺵ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ، ﺩﯾﮕﻪ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﮐﻪ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺯﯾﻨﺖ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﭼﻬﺮﺵ ﺑﻮﺩ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ . ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺭﻭﯼ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ، ﻓﺎﺻﻠﻤﻮﻥ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺩﻓﻌﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺑﯽ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﻠﺮﺯﯾﺪ ﻣﯿﮕﻢ _ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﯾﻢ . ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻭ ﺳﺮﻡ ﺁﻭﺍﺭ ﻣﯿﺸﻪ ، ﺻﺪﺍ ﻫﺎ ﮔﻨﮓ ﻣﯿﺸﻦ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺗﺎﺭ . ﺍﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﻌﯽ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﻇﺎﻫﺮﻡ ، ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﯼ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺭﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻧﺰﻧﻪ . ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻡ ، ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ، ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺑﺎ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﺸﻢ ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺳﻌﯽ ﺗﻮ ﮐﻨﺘﺮﻟﺶ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﮕﻪ _ ﻣﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻮﺧﯿﺎ ﻧﮑﻨﯿﺪ ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺪ ﺟﻨﺒﻢ ﺑﺎﻻ ﻧﯿﺴﺖ . _ ﻣﻦ ، ﻣﻦ ، ﺷﻮﺧﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻣﯿﺸﻪ ﻭﺍﺿﺢ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﺪ ؟ ﯾﺎﺩ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺘﺶ ﺗﻮ ﺩﺭﺑﻨﺪ ﻣﯿﻮﻓﺘﻢ ، ﺑﻐﻀﻢ ﺑﯽ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯿﺸﮑﻨﻪ ﻭ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺟﺎﺭﯼ ﻣﯿﺸﻦ ، ﺳﺮﯾﻊ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻭ . ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﻣﯿﮕﻢ _ ﯾﻌﻨﯽ ..… ﻩ .. ﻡ … ﻩ ﭼﯽ ﺗﻢ … ﻭ … ﻣﻪ ..… ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﻡ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺯﺍﻧﻮ ﻣﯿﺰﻧﻪ ، ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﭘﺎﯾﯿﻦ . ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺯﯾﺮ ﭼﻮﻧﻢ ﻣﯿﺰﺍﺭﻩ ﻭ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﺎﺭﻩ . ﺑﻬﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ، ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﻤﯿﺎﺭﻡ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﺤﻠﯿﻞ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﮕﻪ _ ﻣﻨﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ . زینب ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﺭﻭﻫﻢ ﻓﺸﺎﺭ ﻣﯿﺪﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﯿﮕﻪ _ ﻣﻨﻮ .… ﻧﻨﮕﺎﻩ ﮐﻦ . ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ، ﻟﺐ ﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﺭﻭﻫﻢ ﻓﺸﺎﺭ ﻣﯿﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﻐﻀﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻧﺸﮑﻨﻪ . ﭼﺸﻤﺎﺵ ﭘﺮ ﺍﺷﮏ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﻣﯿﮕﻪ _ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﺧﺎﻧﻮﻣﻢ ؟ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪﻭﻗﺘﻪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺷﺪﯼ؟ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ زینب؟ ﭼﯿﺮﻭ ﺩﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﻣﻦ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﯿﮑﻨﯽ ؟ ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﺯﺍﻧﻮﻡ ﻣﯿﺰﺍﺭﻩ ﻭ ﺷﻮﻧﻪ ﻫﺎﺵ ﻣﯿﻠﺮﺯﻩ . ﻣﺮﺩ ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ؟ ﻣﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﮔﺮﯾﺶ ﺷﺪﻡ؟ ﻫﺮﮐﺲ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻬﻤﻮﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮﺩ ، ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻣﻬﻢ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻻﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﺪﺍﺩﻣﺶ ، ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ . _ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ . ﻣﯿﺸﻪ .… ﻣﯿﺸﻪ .… ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺮﯼ ﺧﻮﻧﻪ؟ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺵ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﻪ ، ﺣﺘﯽ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ، ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﻮﻓﺘﯿﻢ . ﻣﺴﯿﺮ ﭘﻨﺞ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺳﮑﻮﺕ ﺳﭙﺮﯼ ﻣﯿﺸﻪ . ﻣﯿﺮﺳﯿﻢ ، ﺩﺳﺘﮕﯿﺮﻩ ﺭﻭ ﻣﯿﮑﺸﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﯿﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﯿﻔﺘﺎﺩﻩ . _ ﻓﻘﻂ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺑﻌﺪﺍ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻢ . ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﻣﯿﺒﻨﺪﻡ ، ﮐﻠﯿﺪ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﺭﻡ ، ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﯿﺸﻢ ، ﺩﺭ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﻨﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﻐﺾ ﻟﻌﻨﺘﯽ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﮑﻮﻧﻢ . ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻣﻌﻨﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ . ﺍﻣﺎ ﺭﺍﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ، ﺩﺍﺷﺘﻢ ﭼﻮﺏ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﯽ ﺟﺎﻡ ﺭﻭ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﺁﯾﻔﻮﻥ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﻢ ، ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ، ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺑﻐﻠﺶ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻖ ﻫﻖ ﮔﺮﯾﻢ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﻪ . ﻓﺎﻃﻤﻪ _ زینب.… ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ؟ ……………_ ﻓﺎﻃﻤﻪ _ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﻕ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺧﺐ ﺑﮕﻮ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟؟؟؟ _ ﻫﯿﭽﯽ .… ﺩﻟﻢ .… ﮔﺮﻓﺘﻪ . ﻓﺎﻃﻤﻪ _ ﻭﺍﯼ زینب . ﻣﺮﺩﻡ . ﺍﺯ ﺑﻐﻠﺶ ﻣﯿﺎﻡ ﮐﻨﺎﺭ ، ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ، ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﯽ ﺟﻮﻧﯽ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻭ ﻣﯿﮕﻢ _ ﻣﻨﻢ ﺍﻻﻥ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺗﻮ . ﻓﺎﻃﻤﻪ _ ﻧﻪ ﻣﻤﻨﻮﻥ . ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻡ ، ﮐﻼﺱ ﺩﺍﺭﻡ . ﺍﻭﻣﺪﻡ ﮐﺘﺎﺑﺖ ﺭﻭ ﺑﺪﻡ . _ ﻋﺠﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ . ﻗﺎﺑﻠﯿﻢ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻓﺎﻃﻤﻪ _ ﻓﺪﺍﺕ ﺷﻢ ﻋﺰﯾﺰﻡ . ﻋﺼﺮ ﻣﯿﺎﯼ ﺑﺮﯾﻢ ﺍﻣﺎﻣﺰﺍﺩﻩ ﺻﺎﻟﺢ؟ _ ﻭﺍﯼ ﺍﺭﻩ . ﺍﺥ ﺟﻮﻥ . 🖌نویسنده : ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_پنجاه_و_هفتم با صدای آهنگ ملایم گوشیم از خواب بیدار شدم بعد از چ
📚 📖 📝 با تمام وجودم از خدا خواستم‌ بابا رو برام‌نگه داره به پشتی تکیه دادم و سرم و به دیوار پشت سرم چسبوندم انقدر ذکر گفتم و گریه کردم که متوجه گذر زمان نشدم همش به ساعتم‌نگاه میکردم و منتظر تماس ریحانه بودم بهش گفته بودم عمل باباکه تموم شد بهم خبر بده قرآنی که اون شب که تو پالتوم پیداش کرده بودم همیشه باهام بود. بازش کردم. خوندن یا حتی نگاه کردن به کلمه های قرآن باعث آرامشم میشد. یه ساعت بعد چشمام خسته شد . قرآن و بستم و انگشتام و رو چشمام فشار دادم وقتی دیدم خبری نشد از نماز خونه اومدم بیرون و رفتم پیش بچه ها تو سالن انتظار نشسته بودن ریحانه سرش و رو شونه ی روح الله گذاشه بود و گریه میکرد روح الله هم به رو بروش خیره شده بود.علی با دستاش سرشو میفشرد.زن داداشم کلافه ومضطرب بچه رو تکون میداد تا شایدآروم بگیره.قوت قلب گرفته بودم .سعی کردم روحیه شونو عوض کنم باید توکل میکردن نه اینکه وا برن و جا بزنن. اروم زدم رو سر ریحانه و گفتم چتهه آبغوره گرفتی ؟خودتو واسه شوهرت لوس میکنی !!فاصله رو حفظ کن خواهر !!!مکان عمومیه !!! علی با شنیدن صدام سرش و بالا اورد و یه نیمچه لبخندی تحویل داد.ریحانه هم گفت : + ولم کن محمد . _چی و ولت کنم پاشو ببینم بازوشوگرفتم و کشیدمش طرف آب سرد کن لیوان و پر آب سرد کردم یخوردشو رو دستم ریختم و پاشیدم روصورت ریحانه که صداش بلند شد : + اههههههه محمددد!!! یه دستمال از جیبم در اوردم و دادم دستش و گفتم : _خواهرم به جای گریه بشین دعا کن. گریه میکنی که چی بشه ؟ چیزی نشده که .باباهم چند دیقه دیگه صحیح و سالم میارن بیرون ناراحت میشه اینجوری ببینتت بعد به شوهرت که چیزی نمیگه!. به من میگه چرا گذاشتی خواهرت گریه کنه؟ . دستشو گرفتم و با لبخند ادامه دادم : _بخند عزیزم الان باید با امید به خدا توکل کنی . بقیه ی آب و هم دادم دستش و گفتم : _اینو هم بخور لبخند زد ازش دور شدم رفتم طرف زن داداش و بهش گفتم : _ بدین من فرشته رو خسته شدین زن داداشم از خدا خواسته بچه رو داد به من و یه نفس راحت کشید راه میرفتم و آروم سوره های کوچیکی که حفظ بودم ، میخوندم بچه هم دیگه گریه نمیکرد و ساکت شده بود . انقدر خوندم و راه رفتم که هم سرگیجه گرفتم و دهنم کف کرد،هم فرشته خوابش برد . دادمش دست باباش خواستم بشینم که با باز شدن در صرف نظر کردم و رفتم سمت دکتر سبز پوشی که بیرون اومد. دکتر به نگاه مضطربم با یه لبخند جواب داد و گفت : +عمل خوبی بود خداروشکر.مشکلی نیست تا ۲۴ ساعت آینده بهوش میان ان شا الله . منتظر جوابی نموند و رفت خداروشکرر کردم و خبر و به بقیه که جمع شده بودنم رسوندم همه خوشحال شدن ریحانه پرید بغلممم در گوشش گفتم : _ اییش دختره ی لوس!! انقدر خوشحال بود که بیخیال جواب دادن به من شد _ فاطمه: کلافه و داغون رفتم رو ترازوی تو اتاقم هر هفته یه کیلو کم میکردم از دیدن قیافه خودم تو آینه میترسیدم شده بودم چوب خشک کتابم و که میدیدم کهیر میزدم واقعا دیگه مرز خر خونی و گذرونده بودم از خونه بیرون نمیرفتم جز برای دادن آزمونای کانون رسیده بودیم به خرداد و فردا باید اولین امتحان نهاییم و میدادم. دیگه جونی برام‌نمونده بود دراز کشیدم‌تو اتاقم که مامانم با یه لیوان شیر اومد تو . گذاشتش رو میز و بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون. یه نفس عمیق کشیدم خداروشکر چند وقتی بود که بخاطر زنجیرم بهم گیر نمیداد . مجبور شده بودم بگم دادم به یه نیازمندی...! بعدِ کلی داد و بیداد و دعوا بالاخره سکوت پیشه کرد و راضی شد. خداروشکر الان دیگه بیخیالش شده بود. درِ کشوی دِراور و باز کردم و کلوچه و پسته هامو از توش در اوردم و مثه قحطی زدها آوار شدم سرش. ساعت کوک کرده بودم تا فردا صبح زود بیدار شم درس بخونم و یه دور کتابو مرور کنم. واسه امشب دیگه توانی برام‌نمونده بود. تا اراده کردم از خستگی چشام بسته شد و خوابم برد ___ از استرس چندباری از خواب پریدم ولی سعی کردم دوباره بخوابم. ساعت ۸ صبح امتحان داشتیم‌. هر چی سعی کردم واسه نماز بیدار شم و بعدش بشینم درس بخونم نتونستم.اصلا نمیتونستم چشامو باز نگه دارم. نزدیکای ساعت هفت و نیم بود که بابا بیدارم کرد. +پاشو . پاشو امتحانت دیر میشه‌ پتو رو از روم کنار زدم و نشستم رو تخت.وقتی چشام به ساعت افتاد داد زدم _یا خدا چرا بیدارم نکردین؟ +خیلی خسته بودی . بیدارت کردم ولی نشدی. محکم زدم تو سرم و _بدبخت شدم بدبخت شدم وایییی... من دوره نکردم این کتاب کوفتیو . بابا همونجور که از اتاق خارج میشد گفت :+بسه دیگه یه ساله داره میخونی هر روز.چرا انقدر سخت میگیری ...!؟ ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─