eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 :دزدان انگلیسی 📝 اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اينجا آورديد، تحويلم گرفتيد؛ اما حالا که حاضر نيستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم. هم نمي خوايد من رو از دست بديد و هم با سخت کردن شرايط، من رو تحت فشار قرار مي ديد تا راضي به انجام خواسته تون بشم... چند لحظه مکث کردم لطف کنيد از طرف من به رياست دانشگاه بگيد برعکس اينکه توي دنيا، انگليسي هابه زيرک بودن شهرت دارن، اصلا دزدهاي زرنگي نيستن. اين رو گفتم و از جا بلند شدم... با صداي بلند خنديد دزد؟ از نظر شما رئيس دانشگاه دزده؟ کسي که با فريفتن يه نفر، اون رو از ملتش جدا مي کنه، چه اسمي ميشه روش گذاشت؟ هر چند توي نگهداشتن چندان مهارت ندارن... بهشون بگيد، هيچ کدوم از اين شروط رو قبول نمي کنم. از جاش بلند شد... تا الان با شخصي به استقامت شما برخورد نداشتن،. هر چند فکر نمي کنم کسي،شما رو براي اومدن به اينجا مجبور کرده باشه. نفس عميقي کشيدم... چرا، من به اجبار اومدم... به اجبار پدرم.و از اتاق خارج شدم... برگشتم خونه، خسته تر از هميشه ،دل تنگ مادر و خانواده، دل شکسته از شرايط و فشارها، از ترس اينکه مادرم بفهمه اين مدت چقدر بهم سخت گذشته هر بار با يه بهانه اي تماسها رو رد مي کردم. سعي مي کردم بهانه هام دروغ نباشه؛ اما بعد باز هم عذاب وجدان مي گرفتم به خاطر بهانه آوردن ها از خدا خجالت مي کشيدم... از طرفي هم، نمي خواستم مادرم نگران بشه... حس غذا درست کردن يا خوردنش رو هم نداشتم... رفتم بالا توي اتاق و روي تخت وال شدم... بابا... مي دوني که من از تلاش کردن و مسير سخت نمي ترسم... اما... من، يه نفره و تنها... بي يار و ياور وسط اين همه مکر و حيله و فشار... مي ترسم از پس اين همه آزمون سخت برنيام... کمکم کن تا آخرين لحظه زندگيم... توي مسير حق باشم... بين حق و باطل دو دل و سرگردان نشم ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #به_سوی_رهایی 📝 #قسمت_پنجاه_و_ششم عمو_.راستی یه سوال؟ .تو چرا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 📖 📝 ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﻴﻜﻨﻢ . ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﻮﺭ ﺗﻨﺪﻱ ﻛﻪ ﺗﻮ ﻣﺤﻴﻂ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺁﺯﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺳﺮﻳﻊ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﻠﻚ ﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﺭﻭﻱ ﻫﻢ ﻣﻴﺰﺍﺭﻡ . ﺻﺪﺍﻱ ﻧﺠﻮﺍﮔﺮ ﻛﺴﻲ ﺭﻭ ﺑﺎﻻﻱ ﺳﺮﻡ ﻣﻴﺸﻨﻮﻡ . “ ﺻﺪﺍﻱ ﻗﺮﺁﻧﻪ؟ ﺁﺭﻩ . ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ . ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﻛﺠﺎ؟ ﻧﻜﻨﻪ ﻣﺮﺩﻡ ؟ ” ﺑﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺳﻮﺯﺵ ﺷﺪﻳﺪﻱ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﻢ ﺍﻳﺠﺎﺩ ﻣﻴﺸﻪ ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻭ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻓﺮﺻﺖ ﻛﻨﻢ ﺩﻟﻴﻞ ﺳﻮﺯﺵ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻭ ﺟﻮﻳﺎ ﺑﺸﻢ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻱ ﺑﺎﺭﻭﻧﻲ ﺍﻣﻴﺮ ﺣﺴﻴﻦ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ ﻣﻴﺸﻢ ، ﭼﺸﻢ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻱ ﺍﺷﻚ ﺑﺎﺭﺵ ﻣﻴﮕﻴﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻛﺘﺎﺑﻲ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﺧﻴﺮﻩ ﻣﻴﺸﻢ ، ﻭ ﺑﻌﺪ ﭼﺸﻢ ﻣﻴﺪﻭﺯﻡ ﺑﻪ ﻟﺐ ﻫﺎﺵ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺧﺎﺻﻲ ﺁﻳﻪ ﻫﺎﻱ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﻭ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﻴﻜﺮﺩﻥ . ﭼﻪ ﺻﻮﺕ ﺩﻟﻨﺸﯿﻨﯽ ، ﺣﺘﯽ ﺗﻮ ﺭﻭﯾﺎ ﻫﻢ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﺻﺪﺍﯼ ﻗﺮﺁﻥ ﺧﻮﻧﺪﻧﺶ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺨﺶ ﺑﺎﺷﻪ . ﺍﻣﻴﺮﺣﺴﻴﻦ _ ﺻَﺪَﻕَ ﺍﻟﻠﻪُ ﺍﻟﻌﻠﻲُ ﺍﻟﻌَﻈﻴﻢ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻱ ﺍﻣﻴﺮﺣﺴﻴﻦ ، ﻛﺘﺎﺏ ﻋﺸﻖ ﺑﺴﺘﻪ ﻣﻴﺸﻪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻮﺳﻪ ﺭﻭﻱ ﺟﻠﺪﺵ ﻣﻴﺸﻴﻨﻪ . ﭼﺸﻢ ﻣﻴﺪﻭﺯﻡ ﺑﻪ ﺣﺮﻛﺎﺕ ﺍﻣﻴﺮﺣﺴﻴﻦ . ﭼﺸﻤﺎﺵ ﻛﻪ ﺑﺎﺯ ﻣﻴﺸﻪ ﺑﺎﻫﻢ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﻣﻴﺸﻴﻨﻢ ، ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﻣﻴﺰﻧﻪ ﻭ ﺑﺮﻋﻜﺲ ﺩﻟﻬﺮﻩ ﺍﻱ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺩﺍﺷﺖ. ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﻴﻜﻨﻪ: ﺧﻮﺑﻲ؟ . ﺻﺪﺍﺵ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﻱ ﺁﺭﻭﻡ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻮﻧﻲ ﻣﻴﺸﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ، ﺑﻪ ﺳﺮ ﺗﻜﻮﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﻛﺘﻔﺎ ﻣﻴﻜﻨﻢ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺳﻮﺯﺵ، ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﻴﻜﺸﻮﻧﻪ ، ﺑﻠﻪ . ﺩﻗﻴﻘﺎ ﭼﻴﺰﻱ ﻛﻪ ﺍﺯﺵ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ؛ ﺳﺮﻡ . ﺍﻭﻟﻴﻦ ﻭ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﺳﺮﻡ ﺯﺩﻡ ، ﻧﺰﺩﻳﻜﺎﻱ ﻛﻨﻜﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﻭ ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ﻛﺎﺭﻡ ﺑﻪ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻛﺸﻴﺪ، ﺍﻭﻝ ﻛﻪ ﺭﮒ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻭ ﭘﻴﺪﺍ ﻧﻤﻴﻜﺮﺩﻥ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻭ ﺳﺮﺍﺥ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻛﺮﺩﻥ ، ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﻛﻪ ﺳِﺮُﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩﻥ ﺗﺎ ﻳﻚ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﺎ ﻛﻮﭼﻴﻚ ﺗﺮﻳﻦ ﺣﺮﻛﺘﻲ ﺣﺴﺎﺑﻢ ﺑﺎ ﻛﺮﺍﻡ ﺍﻟﻜﺎﺗﺒﻴﻦ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﺻﺪﺍﻱ ﺍﻣﻴﺮﺣﺴﻴﻦ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺳﻮﺯﺵ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﻴﺸﻪ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﻫﻢ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﻣﯿﺸﯿﻢ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﻩ؟ _ ﯾﮑﻢ ﻭﻟﯽ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﺮﯼ ﻗﺒﻞ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺭﺍﺳﺘﺶ، ﭼﯿﺰﻩ .… ﻫﯿﭽﯽ ﻓﻘﻂ ﺣﻼﻝ ﮐﻨﯿﺪ ..… ﻓﮑﺮﺍﯼ ﻣﺰﺍﺣﻤﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺶ ﺑﻪ ﻣﻐﺰﻡ ﻫﺠﻮﻡ ﺍﻭﺭﺩﻥ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩﻡ ﻭﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻭ ﭘﺮﺳﺸﯽ ﻧﮕﺎﺵ ﮐﺮﺩﻡ _ ﭼﻄﻮﺭ؟ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺪﻩ ؟ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻧﻪ ﻧﻪ . ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺸﯿﻦ . ﺁﺧﻪ ﺁﺧﻪ ﺳِﺮُﻣِﺘﻮﻥ ﺭﻭ ﻣﻦ ﻭﺻﻞ ﻛﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﻼﻝ ﻛﻨﻴﺪ ﺍﮔﻪ ..… ﺣﺮﻓﺶ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﻣﻴﻜﻨﻢ _ ﻧﻪ ﻧﻪ . ﻣﻤﻨﻮﻥ . ﻣﻦ ﻛﻼ ﺗﻮ ﺳﺮﻡ ﻭﺻﻞ ﻛﺮﺩﻥ ﻣﻜﺎﻓﺎﺗم.ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻱ ﺯﻧﮓ ﺩﺭ ﺍﺯ ﺟﺎﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﻴﺸﻢ . ﺑﻲ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺬﻳﺮﺍﻳﻲ ﻣﻴﺮﻡ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻱ ﻧﺴﺒﺘﺎ ﺑﻠﻨﺪﻱ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﻪ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺍﻱ ﻧﻤﻴﺮﺳﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﻳﻔﻮﻥ ﻣﻴﺮﻡ . ﺑﺎ ﺩﻳﺪﻥ ﭼﻬﺮﻩ ی ﺍﻣﻴﺮﺣﺴﻴﻦ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﻟﺐ ﻫﺎﻡ ﻣﻴﺸﻪ . ﺩﺭ ﺭﻭ ﻣﻴﺰﻧﻢ ﻭ ﮔﻮﺷﻲ ﺍﻑ ﺍﻑ ﺭﻭ ﺑﺮﻣﻴﺪﺍﺭﻡ . _ ﺳﻼﻡ . ﺑﻔﺮﻣﺎﻳﻴﺪ . ﺍﻣﻴﺮﺣﺴﻴﻦ: ﺳﻼﻡ . ﻣﺰﺍﺣﻢ ﻧﻤﻴﺸﻢ . ﻣﻴﺸﻪ ﻳﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻴﺎﻳﺪ ﺗﻮ ﺣﻴﺎﻁ ﻓﻘﻂ ﻟﻄﻔﺎ ._ ﺧﺐ ﺑﻔﺮﻣﺎﻳﻴﺪ ﺩﺍﺧﻞ . ﺍﻣﻴﺮﺣﺴﻴﻦ: ﻛﺎﺭﻡ ﻛﻮﺗﺎﻫﻪ ﻃﻮﻝ ﻧﻤﻴﻜﺸﻪ .ﮔﻮﺷﻲ ﺁﻳﻔﻮﻥ ﺭﻭ ﻣﻴﺰﺍﺭﻡ ، ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻧﮕﻲ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﻭ ﺑﺮﻣﻴﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﻣﻴﺮﻡ ﺗﻮ ﺣﻴﺎﻁ . ﺑﺎ ﺩﻳﺪﻥ ﺍﻣﻴﺮﺣﺴﻴﻦ ﻛﻪ ﭼﻨﺪ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﺭﺯ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺟﻠﻮﻱ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺫﻭﻕ ﻣﻴﻜﻨﻢ ، ﻛﻤﻲ ﻣﻴﭙﺮﻡ ﻭ ﺩﺳﺘﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﻴﺰﻧﻢ _ ﻭﺍﻱ ﻣﺮﺭﺭﺭﺭﺳﻲ .ﺍﻣﻴﺮﺣﺴﻴﻦ ﻣﻴﺨﻨﺪﻩ ﻭ ﮔﻞ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﻢ ﻣﻴﮕﻴﺮﻩ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻴﮕﻪ _ ﺑﻔﺮﻣﺎﻳﻴﺪ ، ﺗﺎﺯﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺣﺮﻛﺖ ﺿﺎﻳﻊ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﻴﺸﻢ . ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﺭﻭﻫﻢ ﻓﺸﺎﺭ ﻣﻴﺪﻡ ﻭ ﻣﻴﮕﻢ: ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ . ﻣﻦ ﮔﻞ ﺭﺯ ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺫﻭﻕ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻡ . ﻣﻤﻨﻮﻥ ﺍﻣﻴﺮﺣﺴﻴﻦ: ﻗﺎﺑﻞ ﺷﻤﺎﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﮔﻞ ﻫﺎﺭﻭ ﺍﺯﺵ ﻣﻴﮕﻴﺮﻡ ﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻛﻪ ﺑﻴﺎﺩ ﺗﻮ ﺍﻣﺎ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﻤﻴﻜﻨﻪ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﭼﻬﺮﺵ ﺟﺪﻱ ﻣﻴﺸﻪ ﻭ ﻣﻴﮕﻪ _ ﺭﺍﺳﺘﺶ ، ﺍﻳﻦ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻠﻔﻦ ﻫﻤﺮﺍﻫﺘﻮﻥ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ ، ﻧﻤﻴﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﻣﻨﺰﻝ ﻫﻢ ﺑﺸﻢ ، ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﺒﻴﻨﻢ ﭼﻴﺰﻱ ﺷﺪﻩ؟ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﺤﺶ ﻣﻴﺪﺍﺩﻡ ﻛﻪ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﻋﺚ ﺍﺫﻳﺖ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﻴﺶ ﺷﺪﻡ . _ ﻧﻪ . ﭼﻴﺰﻱ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ ﺍﮔﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻧﮕﺮﺍﻧﻴﺘﻮﻥ ﺷﺪﻡ . “ ﺍﻣﻴﺮﺣﺴﻴﻦ _ ﺧﺐ ﺧﺪﺍﺭﻭﺷﻜﺮ . ﭘﺲ ﻣﻦ ﺩﻳﮕﻪ ﺭﻓﻊ ﺯﺣﻤﺖ ﻣﻴﻜﻨﻢ . _ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺩﺍﺭﻳﺪ . ﻣﻤﻨﻮﻥ ﻛﻪ ﺍﻭﻣﺪﻳﺪ . ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆی می کنم ﻭ ﻣﻴﺮﻡ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ . ﺍﻳﻦ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﻩ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺁﺭﻣﺎﻥ ﮔﻮﺷﯿﻢ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ، ﻫﺮﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻠﻔﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﻋﻤﻮ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ . ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﯿﺮﻡ ، ﮔﻮﺷﯿﻢ ﺭﻭ ﺍﺯ ﮐﺸﻮﯼ ﺩﺭﺍﻭﺭ ﺑﺮ ﻣﯿﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﺭﻭﺷﻨﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ۲۵ ﺗﺎ ﺗﻤﺎﺱ ﺑﯽ ﭘﺎﺳﺦ ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻭ ۵ ﺗﺎ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ . ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﻗﻔﻞ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﻣﯿﺬﺍﺭﻡ ، ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻣﯿﺮﻡ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ . ﻫﻤﻮﻥ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ “ ﻧﮑﻨﻪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺑﺎﺷﻪ ” ﺩﺍﯾﺮﻩ ﺳﺒﺰ ﺭﻧﮓ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﺮﻣﺰ ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻢ ﻭ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ . : ﺑﻠﻪ؟ ﺑﺎ ﭘﯿﭽﯿﺪﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﻧﻔﺮﺕ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﺁﺭﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯽ ، ﺳﺮﯾﻊ ﺗﻤﺎﺱ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺻﻔﺤﻪ ﮔﻮﺷﯽ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯿﺸﻢ ... 🖌نویسنده : ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_پنجاه_و_ششم :اگر من رفتم،مراقب ریحانه باش... سرمو انداختم پای
📚 📖 📝 با صدای آهنگ ملایم گوشیم از خواب بیدار شدم بعد از چند دقیقه از رخت خواب بلندشدم و به صورتم آب زدم . لباسام و عوض کردم و بابا رو بیدار کردم و تا وقتی آماده شه دوتا استکان چای ریختم... بعد خوردن چای،نشستیم تو ماشین. ۱۵ دقیقه بعد کنار مغازه نزدیک آرامگاه نگه داشتم و گلاب خریدم. بعد اینکه واسه شهدای گمنامی که تو آرامگاه دفن شده بودن فاتحه خوندیم رفتیم طرف قبر مامان، کنارش نشستیم و فاتحه خوندیم چند دیقه بعد ریحانه و روح الله هم اومدن. ریحانه یه نایلون پر از گلبرگای سرخ دستش بود قران و گرفتم دستم و شروع کردم به خوندن بابا هم سرش پایین بود و ذکر میگفت ریحانه گلاب و ورداشت و ریخت رو قبر و با دستش سنگ قبر و پاک کرد روح الله هم بعد چند دقیقه خداحافظی کرد و رفت همه سکوت کردیم و فقط صدای گریه های ریحانه بود که این سکوت و میشکست! چند صفحه که خوندم قران و بستم. رفتیم تو ماشین و برگشتیم خونه. مثله همیشه،وقتایی که از پیش مامان برمی گشتیم دلم میگرفت...! هر کی به کاره خودش مشغول شد ریحانه میخواست ناهار درست کنه که بهش گفتم از بیرون سفارش میدم بره درسش و بخونه و وسایلش و جمع کنه رفتم سراغ لبتابم و مشغول شدم! زنگ زدم و قورمه سبزی سفارش دادم بعد یک ربع که سفارشمونو آوردن سفره رو گذاشتم و بقیه رو صدا زدم حوصله ام سر رفته بود ناهار و که خوردیم دیگه نتونستم تو خونه بمونم. ماشین وگرفتم و رفتم کنار دریا... نشستم روی سنگچینای کنار ساحل. انقدر همونجا موندم تا آشوبی که تو دلم راه افتاده بود آروم شه! به ساعتم نگاه کردم.دیگه باید حرکت میکردیم برگشتم خونه.ریحانه و بابا آماده بودن نماز مغرب و که خوندیم وسایل و تو ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم . سکوت بینمون آزار دهنده بود ولی به نظر میرسید کسی حال شکستنش و نداره. داداش علی و خانومش شاید یه هفته دیگه میومدن تهران. چون فرشته تازه به دنیا اومده بود، زن داداش میترسید ببرتش مسافرت! ریحانه رو صدا زدم جواب که نداد از تو آینه بهش نگاه کردم .بیهوش شده بود.برام سوال بود چطور میتونست تو ماشین انقدر راحت بخوابه؟ باباهم به جاده خیره بود تصمیم گرفتم با صدای قرآن سکوت ماشین و بشکنم ___ بعد ۴ ساعتِ خسته کننده بلاخره رسیدیم ریحانه که تمام مسیر وخواب بود،بیدار کردم و به کمکش وسایل و از ماشین خالی کردیم وقتی وسایل و تو خونه مرتب کردیم رفتم و دوش گرفتم . ۲۰ دقیقه بعد سرحال اومدم بیرون! حالم بهتر شده بود و خستگیم از تنم در رفت ریحانه با وسایلی که آورده بودیم شام درست کرد بعد اینکه شام خوردیم خودم ظرفا و جمع کردم و با وجود مخالفت ریحانه شستمشون بابا رو فرستادم بخوابه. واسه فردا صبح براش نوبت گرفته بودم. وقتی کارام تموم شد قرآنم و برداشتم .وقتایی که تنها و بیکاربودم چندتا آیه حفظ میکردم. این چندتا آیه روهم۱۴جزء شده بود.ولی میخواستم بقیشم حفظ شم. رفتم کنار بابا که آروم خوابیده بود. پیشونیش و بوسیدم‌. نگاه کردن به چهره ی بابا بهم آرامش میداد. حس میکردم از نبودش خیلی میترسم. دستش و گرفتم و انقدر قرآن خوندم که وقتی به خودم اومدم ساعت از۲ شبم گذشته بود. قران وبوسیدم و بستم. بدون اینکه رخت خوابی پهن کنم دراز کشیدم و خوابیدم . ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─