eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #سرزمین_زیبای_من 📋 #قسمت_سه آرزوی بزرگ پدرم همیشه آرزو داشت درس
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 اولین روز مدرسه روز اول مدرسه … مادرم با بهترین تکه های پارچه ای که داشتیم برام لباس درست کرد … پدرم فقط تونست برام چند تا مداد و دفتر بخره … اونها رو توی یه کیسه پارچه ای ریختیم … و قبل از طلوع خورشید از خونه اومدیم بیرون … پدرم با شوق تمام، چند کیلومتر … من رو تا مدرسه کول کرد … کسی حاضر نمی شد دو تا بومی سیاه رو تا شهر سوار کنه …   وارد دفتر مدرسه که شدیم … پدرم در زد و سلام کنان وارد شد … مدیر مدرسه نیم نگاهی کرد و بدون اینکه سرش رو درست بالا بیاره … رو به یکی از اون مردها گفت … آقای دنتون … این بچه از امروز شاگرد شماست … . پدرم با شادی نگاهی بهم کرد … و دستش رو به نشانه قدرت تکان داد … قوی باش کوین … تو از پسش برمیای … . دنبال معلم راه افتادم و وارد کلاس شدم … همه با تعجب بهم نگاه می کردن … تنها بچه سیاه … توی یه مدرسه سفید … معلم تمام مدت کلاس، حتی بهم نگاه هم نمی کرد … . من دیرتر از بقیه سر کلاس اومده بودم … اونها حروف الفبا رو یاد داشتن … من هیچی نمی فهمیدم … فقط نگاه می کردم … خیلی دلم سوخته بود … اما این تازه شروع ماجرا بود …   زنگ تفریح، چند تا از بچه ها ریختن سرم … هی سیاه بو گندو … کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟ … و تقریبا یه کتک حسابی خوردم … من به کتک خوردن از بزرگ تر ها عادت کرده بودم و کتک خوردن از دست چند تا بچه، چندان درد نداشت … اما بدترین قسمت ماجرا زمانی بود که … مداد و دفترم رو انداختن توی توالت … دویدم که اونها رو در بیارم … اما خودم رو هم پرتاب کردن اونجا...   دفترم خیس شده بود … لباس های نو و و سایلم بوی بدی گرفته بود … دلم می خواست لهشون کنم اما یاد پدرم افتادم … اینکه چقدر به خاطر مدرسه رفتنم کتک خورد و تحقیر شد … چقدر دلش می خواست من درس بخونم … و اون روز، تمام مسیر رو تا مدرسه … سفارش کرده بود با هیچ کسی درگیر نشم… تا بهانه ای برای اخراجم از مدرسه نشه …   بدون اینکه کلمه ای بگم … وسایلم رو برداشتم و همون طور خیس، گذاشتم توی کیسه … یه گوشه آویزون شون کردم و برگشتم توی کلاس … . ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 تو آینه خودم رو نگاه کردم... به به چی شد!😎 یه تیپی زده بودم که امشب همه انگشت به دهان بمونن! مثل همیشه، موهام رو از شال بیرون آوردم و بهشون حالت دادم کفش نقره ای رو به پا کردم و شلوار لی لوله تفنگی رو از کمد بیرون کشیدم ... لباس مجلسی آستین بلندم رو تنم کردم ... با دیدن تیپم سوتی زدم ...😯🤩 کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم ... ⊱ کمی بعد ⊰ به خونه خاله زهره که رسیدم دم در خیلی شلوغ بود... بعد از رفتن کامران، رفت و آمد من هم به این خونه خیلی کم شده بود به طوری که شاید سالی یکبار اون هم برای سال نو می اومدیم خونه شون مثل همیشه خیلی شیک بود ... محله خاله زهره اینا فرمانیه بود عاشق محلشون بودم منطقه یک تهران و جزو بهترین محله های تهران به شمار می اومد. ماشین رو پارک کردم و دست از برانداز کردن خونه برداشتم🙄 وارد خونه که شدم یکی از خدمتکارا به سمتم اومد و پالتو و وسایلم رو ازم گرفت در همین حین خاله زهره رو دیدم. مثل همیشه خیلی شیک و مرتب بود. البته کمی پیر شده بود ولی با وجود اون همه آرایش، چروک های صورتش خیلی دیده نمی شد! یک شومیز و دامن خیلی شیک به تن کرده بود ، شومیزش پر از گل های سرمه ای ‌،قرمز و خاکستری بود و دامن سیاهی به پا کرده بود. همینطور که در حال رصدش بودم متوجه شدم داره به سمتم میاد... +ببین کی اینجاست ! سلام مُروای خاله چقدر خوشگل شدی فدات شم . ماشااللّٰه . خوبی عزیزم؟😍 _سلام خاله جان ،ممنون نظر لطفتونه . شما خوب هستید؟ +فدات عزیزم، کامران مامان! بیا ببین کی اینجاست... رد نگاه خاله رو گرفتم و رسیدم به چند تا پسر چهره یکیشون آشنا بود حالت صورتش به کامران می خورد... کامران با شنیدن صدای مادرش، از پسرا خواست از خودشون پذیرایی کنن تا برگرده... هر لحظه نزدیکتر می شد و صورتش واضح تر، خودش بود ، دوست بچگیای من و کاوه ، چقدر تغییر کرده!😶 یه پیراهن دیپلمات چسب که دو دکمه یقه شو نبسته بود و یه کت و شلوار نسبتاَ جذب و البته ته ریش.. باصدای کامران ، دست از برانداز کردنش برداشتم و نگاهم رو به طرفشون سوق دادم ... +کامران جان یادت اومد؟ ~ معلومه مامان جان مگه میشه دوست دوران بچگیامو فراموش کنم؟😃 دستاش رو از هم باز کرد تا بغلم کنه و ابراز دلتنگی ، که با نگاهم به خاله فهموندم مانعش بشه...😒 من اهل این کارا نبودم ‌، خاله زهره با سیاست خاص خودش بحث رو خیلی خوب جمع کرد و کامران رو به دست دادن و احوال پرسی ساده، قانع کرد... ~ وای دختر چقدر بزرگ شدی ! باورم نمیشه ... یعنی تو همون مروا کوچولویی که همیشه با پسرا فوتبال بازی میکرد؟😂 با یاد آوری گذشته لبخندی روی صورتم شکل گرفت ...🙂 کامران ، همیشه و همه جا هوامو داشت... حتی بیشتر از کاوه _چرا باورت نمیشه پسر خاله؟ آره من همون مُروام ! خاله که دید ما گرم حرف زدن شدیم تصمیم گرفت تنها مون بذاره ... + خب کامران جان من تنهاتون میزارم، مُروا عزیزم از خودت پذیرایی کن نبینم دست خالی نشستی ها! 😊 _چشم خاله جان ... ممنون. ~ خب مروا جان چه خبرا ، چیکار میکنی؟!😁 از لفظِ "جان" که بعد از اسمم آوُرد؛ حس بدی بهم دست داد ولی ترجیح دادم یه امشبو چیزی نگم تا بخیر بگذره ...😑 ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─