✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_چهارم:نقشه ی بزرگ
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ...
هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ... زن
صاف و ساده ای بود ... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه...
تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت ...
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد ... طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم آتیشش بزنم اما بهاین جماعت ندم ... عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ...
مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ... آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود ... من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده ...
علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ...
یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ...
مادرم پرید وسط حرفش ... حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد ...
- ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ...
این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواه داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ...
پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من ... و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ... می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
AUD-20200815-WA0018.mp3
5.1M
✨📓✨ #کتاب_پارک ✨📓✨
#داستان_صورتی_خاکستری
#قسمت_چهارم
#گوینده_یگانه_رهدار
🌸و اما نامه جدید پر رمز و راز...
یه عینکزیبای مینیاتوری صورتی👓💖
دنیای قهرمان دخترونه...
دنیای زیبا و جذاب...
دنیایی رو به جلو...
🎧 #با_هم_بشنویم 😊 🎧
تهیه شده توسط
🌱 سازمان بسیج جامعه زنان🌱
خراسان رضوی
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
31.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🏅🌸 #من_ارزشمندم 🌸🏅🌸
#هدفگذاری
#قسمت_چهارم
📆 کنار هر هدف یک تاریخ بنویسیم✏️
🔖زمان دار کردن اهداف🔖
ما را به 🤛 تکاپو و تلاش بیشتری🤜
وادار می کنه
📌چند نمونه از زمان دار کردن اهداف:
📒من از الان تا 20 روز دیگه باید کتابی که امانت گرفتم تموم کنم
📿من از همین الان تا آخر مهر، روزی یک صفحه قرآن می خونم
🌱 من از همین الان تا چهل روز، هر وقت عصبانی شدم، اولین کاری که می کنم اینه که وضو بگیرم
🌟من از همین الان تا دو هفته دیگه......
📽 این کلیپ جذاب رو #با_هم_ببینیم 📽
تهیه و تنظیم کلیپ در معاونت فرهنگی
🌱سازمانبسیججامعهزنانخراسانرضوی🌱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #به_سوی_رهایی 📝 #قسمت_سوم ﺩﺍﺷﺘﻢ می مرﺩﻡ ﺍﺯ ﮔﺮﻣﺎ ، ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﻢ ﺑ
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📚 #رمان_پاتوق
📖 #به_سوی_رهایی
📝 #قسمت_چهارم
ﮐﻪ ﭼﯽ آﺧﻪ؟ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﭘﯿﺸﺸﻮﻥ ﻧﺒﻮﺩ . ﺩﯾﺪﻡ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﯾﻪ ﺑﻨﺮ ﺍﯾﺴتادند ﻭ ﺩﺍﺭﻥ ﻣﯿﺨﻮﻧﻨﺶ .
ﯾﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ...
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ ! ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮐﻮ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺧﻮﻧﺪﻧﺶ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺳﻤﺖ ﻣﻦ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ : ﺩﺍﺩﺍﺷﺖ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻩ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺎﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻼ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺟﺪﺍ ﻣﯿﺸﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﯿﺮﻩ . ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺮﻩ ﺳﺮﯾﻊ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻧﻤﺎﺯ ﯾﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﯿﺎﺩ ﮐﻪ ﭘﯿﺶ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﺪ .
ﻫﯽ ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺩﺍﺷﻢ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺧﻮﺑﻪ ﻣﯿﮕﯿﻦ ﻧﻪ !
( ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﺴﯽ ﺟﺮﺍﺕ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺑﮕﻪ ﻧﻪ! ) .
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺸﻮﻥ . ﺍﺯ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﻣﺤﻮﻃﻪ ﮐﻪ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺍﺳﻤﺶ ﺻﺤﻦ ﺑﻮﺩ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ ﻭ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ..……
ﺩﯾﮕﻪ ﮐﺎﻣﻼ ﺯﺑﻮﻧﻢ ﺑﻨﺪ ﺍﻭﻣﺪ . ﻭﺍﯼ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﻮﺭﺍﻧﯽ ﻭ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻮﺩ
ﺩﺭﺳﺘﻪ ۱۱ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭽﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺳﻂ ﯾﮑﯽ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺼﺎﺩﻑ ﺷﺪ ﺑﺎ ﺟﯿﻎ ﮐﺸﯿﺪن ﻣﻦ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : اِ... ﭼﺘﻪ ؟ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﯼ ﮐﺸﯿﺪﻣﺖ ﺍینوﺭ .
ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺳﮑﺘﻪ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺮﺯﺷﯽ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮ ﺻﺪﺍﻡ ﺑﻮﺩ ﺑﻠﮑﻪ ﺗﻮ ﺩﻟﻤﻢ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ :
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ! ﺍﻭﻥ ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﭘﻨﺠﺮه است، ﺍﻭﻥ ﮔﻮﺷﻪ ﭼﯿﻪ ؟ ﺍﻭﻥ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﻭﺳﻄﻪ ﭼﯿﻪ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺍﻭﻥ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩﻩ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺣﺎﺟﺖ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺧﯿﻠﯿﺎ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻦ . ﺍﻭﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﻭﺳﻄﻪ ﺳﻘﺎ ﺧﻮنه است.
ﻏﻮﻏﺎﯾﯽ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﭘﺎ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﯾﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺧﺎﺻﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺻﺪﺍﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﺳﻤﺶ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩﻩ ﺭﻓﺘﻢ . ﺧﯿﻠﯽ ﺷﻠﻮﻍ ﺑﻮﺩ . ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﮐﺸﻮﻧﺪﻡ ﺟﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻗﺸﻨﮓ ﭼﺴﺒﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻬﺶ . ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﺗﮑﯿﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﻧﺎﺧﺪﺍﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﺳﯿﻞ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﺪﻡ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺩﻟﯿﻠﺶ ﭼﯿﻪ؟ ﻭﻟﯽ ﺣﺲ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺳﺒﮏ ﺑﻮﺩﻥ . ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﭼﯽ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﯾﮑﯽ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮﻩ ﺗﺎ ﺣﺮﻓﺎﻣﻮ ﺑﺸﻨﻮﻩ . ﯾﮑﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻝ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﻦ . ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﭼﯽ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺒﻮﺩ . ﺍﺯ ﺗﮏ ﺗﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ . ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ، ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ . ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﻮﻥ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﻏﺮﻭﺭﻣﻮ ﺑﺸﮑﻨﻢ ﺍﻣﺎ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﻭﻥ ﻧﯿﺮﻭﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﻭﺍﺩﺍﺭ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﻏﺮﻭﺭ ﺑﺮﺍﺵ ﻣﻌﻨﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ ...
🖌نویسنده : #ح_سادات_کاظمی
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_سوم دی
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_چهارم
کیفمو برداشتم و رفتم تو حیاط. خم شدم تا کفشمو بپوشم که نگام به کفش خاکیم افتاد و همه ی اتفاقات دیروز مثل یک خواب از جلو چشام گذشت ...
کفشمو پام کردم از راهروی حیاطمون گذشتم نگاهم به بوته های گل رز صورتی و قرمز سمت راست باغچه افتاد
یه دونشو چیدم و گذاشتم تو جیب مانتو مدرسم
از حیاط بیرون رفتم در ماشینو باز کردمو توش نشستم
به راننده سلام کردم .کتاب زیستمو از تو کیفم در اوردم که یه نگاه بهش بندازم
این اواخر از بس که این کتابا رو خوندم حالم داشت بهم میخورد.
هر کاری کردم که بتونم تمرکز کنم نشد
هر خطی که میخوندم از اتفاقای دیروز یادم میومد
از پرت شدن خودم رو آسفالت تا رسیدن امدادای غیبی خدا
از لحظاتی که ترس و دلهره همه ی وجودمو فرا گرفته بود زمانیکه دیگه فکر کردم همه چی تموم شده و دیگه بایدبا همه چی خداحافظی کنم
خیلی لحظات بدی بود
اگه اونایی که کمکم کردن نبودن قطعا الان من اینجا نبودم
تو اون کوچه ی تاریک که پرنده پر نمیزد احتمال زنده بودنم 0 درصد بود .
وای خدایا ممنونتم بابت همه ی لطفی که در حق من کردی
تا اینکه برسیم هزار بار خدارو شکر کردم و یادم افتاد
من تو اون شرایط حتی ازشون تشکرم نکردم
کل راه به همین منوال گذشت و همش تو فکر اونا بودم و حتی یک کلمه درس نخوندم
دریغ از یه خط ...
وقتی رسیدم مدرسه سوییشرتمو در آوردم و رو آویز آویزون کردم و نشستم رو صندلیم
کیفمم گذاشتم رو شوفاژ ، کنار دستم .
عادت نداشتم با کسی حرف بزنم
از ارتباط با بچه ها خوشم نمیومد مخصوصا که همشون یا خیلی لات و بی فرهنگ یا خیلی خشک و متحجر یا ازین ور بوم افتاده یا از اون ور بوم افتاده
ولی خب من معمولا خیلی متعادل بودم نه بدون تحقیق چیزیو میپذیرفتم و نه تعصب خاصی رو چیزی داشتم ترجیح هم میدادم راجع به چیزایی که نمیدونم بدون ادعا بخونم و اطلاعات بدست بیارم برا همینم اکثر معلما تو قانع کردن من مونده بودن .
خب دیگه تکدختر قاضی بودن این مشکلاتم داره
کتابمو گرفتم دستم و مشغول مطالعه شدم که ریحانه رسید
بغل دستی خوش ذوق و خوش اخلاقم بود با اینکه چادری واز خانواده مذهبی بود ولی خیلی شیطون بود یه جورایی ازش خوشم میومد میشه گفت تو بچه های کلاس بیشتر با اون راحت بودم
همینکه وارد کلاس شد و سلام علیک کردیممتوجه زخم روی صورتم شد
زخمی که حتی مامانمم اول صبح متوجهش نشده بود
چشاش و گرد کرد و گفت
_وایییی وایییی وایییی دختر این چیههه رو صورتت ؟
خندیدم و سعی کردم بپیچونمش
دستشو زد زیر چونش و با شوخی گف
+ای کلک!!!
شیطون نگام کرد و گفت
شوهرت زدت ؟دسش بشکنه الهی ذلیل شده
با این حرفش باهم زدیم زیر خنده...
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_سوم هواپیما که در خاک عربستان نشست، من تصمیم خودم رو گرفت
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_چهارم
چون مجبور بودم پولم رو برای خرید بلیط نگهدارم ، روزها رو روزه می گرفتم...
بالاخره روز موعود فرا رسید ...
وقتی هواپیما توی فرودگاه امام خمینی نشست، احساس سربازی رو داشتم که یک تنه و با شجاعت تمام به خطوط مقدم دشمن حمله کرده...
هزاران تصویر از مقابل چشم هام رد می شد ...
حتی برای سخت ترین مرگ ها،
خودم رو آماده کرده بودم....
هر چیزی رو تصور می کردم؛ جز اینکه در راهی قدم گذاشته بودم که ...
سرنوشت من، دیگه توی دست های خودم نبود...
از بدو امر و پذیرش در ایران سعی کردم با مردم ارتباط برقرار کنم ...
با اونها دوست می شدم و گرم می گرفتم و تمام نکات ریز و درشت رو یادداشت می کردم
کم کم داشت تفکرم در مورد ایرانی ها کمی نرم تر می شد ...
تا اینکه ... یکی از شیعه هایی که باهاش ارتباط داشتم منو برای خوردن کله پاچه به مهمانی
دعوت کرد. ...
وقتی رفتم با یک جشن تقریبا خصوصی و کوچک، مواجه شدم ...
عمر کشان بود و جشن گرفته بودند....
با دیدن آن، صحنه ها و شعرهایی که می خواندند، حالم بد شد ...
به بهانه های مختلف می خواستم از آنجا خارج بشم اما فایده ای نداشت...
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(فصل دوم) 📝 #قسمت_سوم حال و هوای معنوی عجیبی بود... نه تنها حال یک ر
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(فصل دوم)
📝 #قسمت_چهارم
حوزه ی علمیه «انصار» یکی از بزرگترین و معروفترین حوزههای کشورمون بود که ظاهراً توی اون، علوم دینی درس داده می شد...
اما در واقع! پایگاه بزرگی بود برای تعالیم ضد شیعه و البته تا جایی که می دونستم، تولید محتوای سمعی بصری علیه حکومت ایران...
وقتی پدر و مادرم تلفنی از پیشنهاد همکاری مدرسه ی «انصار» با خبر شدند، سراز پا نمی شناختند.
پدرم در حالی که شوق توی صداش موج می زد گفت: پسرم! خدا چقدر زود جواب مجاهدت هات در راه خودش رو داد...
تو باعث افتخار خانواده ی مایی. اون مدرسه به این راحتی کسی رو برای همکاری نمی پذیره و باید کلی مصاحبه ی علمی و عملی و اعتقادی رو پشت سر بگذاری تا اجازه ی همکاری بهت بدن اما تو... پسر من... مسلم من... پسرم بهت افتخار می کنم...
باید به عموت بگم مسلم! باید به همه بگم
حالا دیگه هم دنیات آباده هم آخرتت...
من اما هیچ از حرف های پدرم خوشحال نشدم
حال دگرگونی داشتم از اینکه چقدر کار سخت و نامعلومی پیش رو دارم!
اون شب از شدت نگرانی و تردید خوابم نبرد.
خیلی معرفتی نداشتم اما شنیده بودم که دوستان حوزه هر زمان و تو هر شرایطی به اضطرار میرسن ، دست به دامن معصومین و خصوصا امام زمان میشن...
نماز شبم رو که خوندم، منم متوسل به امام زمان شدم.
اشک میریختم و با همه وجود ازشون کمک خواستم تا اینکه روشنی سپیده تو آسمان پیدا شد و وقت این بود که با توکل به خدا، تصمیم ناتمامم رو عملی کنم
به آدرسی که از مدرسه داشتم رفتم... از در بسیار بزرگ ورودی، وارد شدم. مجموعه بسیار بزرگی به مساحت تقریبی دو هکتار با خیابان کشی بسیار شیک و ساختمان های نماکاری در دو سو و یک ساختمان ۵ طبقه در وسط.
از نگهبانی، آدرس دفتر مدیریت را پرسیدم؛ مسیر در ورودی تا ساختمان اصلی را که بسیار زیبا سنگ فرش شده بود پیاده رفتم.
دور تا دور خیابان کشی ها، گلکاری شده و آب نماهای زیبایی داشت
خنکای هوا و باد لطیفی که به صورتم میخورد موجب شد که بی خوابی دیشب از سرم بپره...
وارد سالن شدم و با متانت، وارد اتاق مدیریت شدم.
اتاقی حدود ۴۰متر با پرده های زیبای ابریشمی و میز و صندلی های بسیار زیبا و نفیس. روحانی میانسالی که پشت میز بزرگ مدیریت نشسته بود،
از صدایی که تو ذهنم نشسته بود حدس زدم که همون فردی هست که دیروز پای تلفن باهم صحبت کردیم...
بلافاصله متوجه حضورم شد و به صورتم لبخند زدو گفت به به! آقای حنیف! منتظر شما بودیم...
خوش آمدید!
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
بسم رب العشق
#قسمت_چهارم -😍#علمــــــدارعشــــــــــــق 😍#
هنوز حرفم تموم نشده بودکه نرجس گفت : مسخره لوس زهه مون ترکید 😠😠
این چه وضع خالی کردن هیجانه 😠😠
گفتم صدهزار شده رتبه ات
مثل آدم بلد نیستی هیجانت خالی کنی 😡😡😡
الان امیرحسن - امیرحسین بیدارکردی بااین جیغت
منم متحیر ☹️☹️ خوب چیکار کنم چرا دعوام میکنی
نرجس : 😡😡
مامان : نرجس دخترمو دعوا کن بچه ام
نرجس : مامان خانم این همش ۵ دقیقه ازمن کوچکترها
مامان: باشه عزیزم تو دیگه متاهلی نباید لوس بشی
بعدهم تو لوس بشی همسرت نازت میکشه
اما تا نرگس مجرده من باید نازشو بخرم
منم باحالت لوس دویدم سمت مامان از گردنش آویزان شدم و لپهاشو دوتابوس گنده کردم 😘😘
همزمان بااین بحثا صدای دراومد
من رفتم در باز کردم
زن داداشم رقیه سادات بود
رقیه سادات دخترعموم هست و زن داداش کوچکم سیدمجتبی است و حودد دوسال و نیمه ازدواج کردن یه دوقلوی خیلی خوشگلم دارن
سیدامیرحسن - سیدامیرحسین
منو نرجس دعوتیم سمتش
سلام زن داداش
رقیه سادات: سلام دخترا
من امیرحسن بغل کردم
نرجس امیرحسین رو
من: جیگر عمه
نفس عمه
آقاسید کوچلوی خودم
رقیه سادات : نرگس صبح چرا جیغ زدی دختر؟
نرجس: 😡😡😡
من: چرا باز شبیه فلفل قرمزشدی
رومو کردم سمت رقیه سادات باهیجان
زنداداش
زنداداش
رقیه سادات : جانم عزیزم
- رتبه ام اومد
رقیه سادات : ای جانم
چند عزیزم ؟
- ۹۸
رقیه سادات رو به مامانم : مامان شام لازم شدا
مامان : حتما عزیزم
صدای زنگ ☎️☎️ تلفن خونه بلندشد
نرجس: نرگس تو بردار
حتما آقاجون هست
داداش محمد حجره نبوده
زنگ زده خونه رتبه ات بپرسه
من : الو بفرمایید
آقاجون : سلام بابا
خوبی دخترم ؟
من: سلام آقاجون
ممنونم
آقاجون : باباسیدمحمد هنوز نیومده حجره
رتبه ات چندشده دخترم؟
من: آقاجون خیلی خوب شده ۹۸
آقاجون : الحمدالله خداشکر
نرگس جان به مادرت بگو زنگ بزنه برای شب همه بچه ها شام بیان خونمون
فقط برنج بذاره
خورشت میگم بچه ها برن کباب سفارش بدن
من : چشم
آقاجون دیگه کاری ندارید
آقاجون : نه بابا برو
به مادرتم سلام برسون
من : چشم
خداحافظ
آقاجون : خداحافظ بابا
#رمان_خوان
#پاتوق_رمان
#علمدارعشق❤️
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─