🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_چهل_و_پنج 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_چهل_و_شش
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
° مروا °
شگفت زده گفتم :
_برای من گریه میکردی؟😳
با خنده ی آرومی گفت : آره خب! عجیبه؟
با خودم گفتم : آره واسم خیلی عجیبه!
تو برای من که هیچ نسبتی باهات ندارم و هفت پشت غریبه ام کلی گریه کردی !
کاش مامان و بابا بودن و مهر محبتِ واقعی رو میدیدن!😔
افکارم رو کنار زدم و خواستم بحث رو عوض کنم :
_آیه! تو چطور این شوهرت رو تحمل میکنی؟ 🙄
~ شوهر من !؟
مه...مهدی !؟ 😳
_ مهدی کیه؟
من آقای حجتی رو میگم
نکنه اسم اصلیش مهدیِ ؟ 😐
آیه با شنیدن حرفم پقی زد زیر خنده :
~مروااا ! 😂
آراد برادرمِ ، امروز صبح هم همون لحظاتی که حالت بد شد ، بهت گفتم
آقا مهدی هم .....
به اینجای حرفش که رسید با خجالت سرش رو پایین انداخت
خندیدم و گفتم:
_ آقا مهدی هم به احتمال زیاد خواستگارتِ 😁
لپ هاش گل انداخت و همون جوری که سرش
پایین بود گفت
~ آره ☺️
سرم رو پایین انداختم و توی دلم به فکرهایی که از دیروز در مورد این دو تا داشتم ؛ میخندیدم که متوجه لباس های بیمارستانی رنگِ تنم شدم!
_ آیه جان! ساکم رو میدی؟
~ساکتو که مژده برده !!!!
مگه بهت نگفتم ؟!
با یاد آوری این موضوع دستم رو محکم به پیشونیم زدم و کلافه سرم رو تکون دادم
_ ای وای !!!! 🤦♀
آره گفتی ، حالا چی کار کنم ؟!
با اینا که نمیشه برم ، لباسای خودمم که خونیِ !!!!
~ لباس های خودت که نه.....
وایسا از آراد بپرسم ببینم کیف منو آورده
_ کیف تو دیگه چرا ؟!
~ بهت لباس بدم دیگه ! 😐
_ آخه ...😢
~ آخه ماخه نداریم
سریع موبایلش رو در آورد و با آراد تماس گرفت
~ سلام داداش
نه نخوابیدم
میگم کیف من رو آوردی ؟
آره همون ...
خب کجاست ؟!
آره پیشمه...
خب ...
باشه باشه اومدم
تماس رو قطع کرد و رو به من گفت
~ مروا جان من برم کیفم رو بیارم ...
زود میام
لبخندی زدم و تشکر کردم
هووووووف
چه غلطی کردیم اومدیما ! 😒
اون از ماجرای مرتضی
اون از تصادف ...
اینم از این ماجرا
گوشیم هم که نمیدونم کجاست !
اونم از پدر و مادرمون !
تو این مدت یه خبر خشک و خالی هم نگرفتن ! ولی از حق نگذریم بابا یک بار زنگ زد که صدای زنگش جلوی حجتی....☹️
هی خدا
شانسم که نداریم ! 😩
بعد از گذشت چند دقیقه ، در باز شد و آیه نمایان شد
خندیدم و گفتم
_ شیری یا روباه ؟
~شیر عزیزم شیر !
_ بابا ایول
کیفش رو زمین گذاشت
~ لباس های من که اندازت هستن
فکر کنم اینا خوب باشه.....
مانتو و روسری قواره بلند و شلوار مشکی ای رو به سمتم گرفت
–آیه مگه قراره برم مجلس ختم ؟
ایناها که همش مشکیِ ! 😐
+شرمنده ! لباس رنگ روشن همراه خودم نیاوردم
بگیر بپوش دیگه !
کمی فکر کردم
چاره ای جز قبول کردنش نداشتم
با لباس بیمارستان که نمیشد برم بیرون!
لباس ها رو از دستش گرفتم که با خنده گفت:
~بیرون منتظرتم 🙂
سریع لباسم رو عوض کردم
یه مانتو مشکی خیلی ساده و البته بلند بود
تا زیر زانوم اومده بود! چه خبره آخه!😒
روسری قواره بلند مشکی رو سرم کردم
خواستم موهام رو بیرون بندازم که یاد اون مَرده افتادم
یک دفعه لرز عجیبی گرفتم...😰
با خودم گفتم:
آخه این یک دسته مو دیده بشه چه اشکالی داره؟!
صدای وجدانم بلند شد: ولی خیلیا بخاطر همین یه دسته مو که تو میگی خون دادن !
بخاطر حجاب تو خون دادن !
سعی کردم به ندای درونم اهمیت ندم
بی تفاوت گفتم : خب خون نمیدادن !
مگه ما مجبورشون کردیم 😒
هوووففف ، خسته شدم ...
با خودم گفتم :
مروا چیزی رو به خودت تحمیل نکن !!!
دوباره همه ی سوالاتی که راجع به همچین مسائلی داشتم به سراغم اومدن ، سعی کردم بهشون فکر نکنم...
چشم هام رو بستم ... صدای اون مرد توی گوشم می پیچید..... اون واقعی بود !....
دیگه توان مقاومت نداشتم .... همه ی افکارم رو کنار زدم موهام رو محکم بالا بستم و روسری رو آوردم جلو ! 😑
دستی به لباسام کشیدم و از نمازخونه خارج شدم
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─