eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_چهل_و_پنج 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 ° مروا ° شگفت زده گفتم : _برای من گریه میکردی؟😳 با خنده ی آرومی گفت : آره خب! عجیبه؟ با خودم گفتم : آره واسم خیلی عجیبه! تو برای من که هیچ نسبتی باهات ندارم و هفت پشت غریبه ام کلی گریه کردی ! کاش مامان و بابا بودن و مهر محبتِ واقعی رو میدیدن!😔 افکارم رو کنار زدم و خواستم بحث رو عوض کنم : _آیه! تو چطور این شوهرت رو تحمل میکنی؟ 🙄 ~ شوهر من !؟ مه...مهدی !؟ 😳 _ مهدی کیه؟ من آقای حجتی رو میگم نکنه اسم اصلیش مهدیِ ؟ 😐 آیه با شنیدن حرفم پقی زد زیر خنده : ~مروااا ! 😂 آراد برادرمِ ، امروز صبح هم همون لحظاتی که حالت بد شد ، بهت گفتم آقا مهدی هم ..... به اینجای حرفش که رسید با خجالت سرش رو پایین انداخت خندیدم و گفتم: _ آقا مهدی هم به احتمال زیاد خواستگارتِ 😁 لپ هاش گل انداخت و همون جوری که سرش پایین بود گفت ~ آره ☺️ سرم رو پایین انداختم و توی دلم به فکرهایی که از دیروز در مورد این دو تا داشتم ؛ میخندیدم که متوجه لباس های بیمارستانی رنگِ تنم شدم! _ آیه جان! ساکم رو میدی؟ ~ساکتو که مژده برده !!!! مگه بهت نگفتم ؟! با یاد آوری این موضوع دستم رو محکم به پیشونیم زدم و کلافه سرم رو تکون دادم _ ای وای !!!! 🤦‍♀ آره گفتی ، حالا چی کار کنم ؟! با اینا که نمیشه برم ، لباسای خودمم که خونیِ !!!! ~ لباس های خودت که نه..... وایسا از آراد بپرسم ببینم کیف منو آورده _ کیف تو دیگه چرا ؟! ~ بهت لباس بدم دیگه ! 😐 _ آخه ...😢 ~ آخه ماخه نداریم سریع موبایلش رو در آورد و با آراد تماس گرفت ~ سلام داداش نه نخوابیدم میگم کیف من رو آوردی ؟ آره همون ... خب کجاست ؟! آره پیشمه... خب ... باشه باشه اومدم تماس رو قطع کرد و رو به من گفت ~ مروا جان من برم کیفم رو بیارم ... زود میام لبخندی زدم و تشکر کردم هووووووف چه غلطی کردیم اومدیما ! 😒 اون از ماجرای مرتضی اون از تصادف ... اینم از این ماجرا گوشیم هم که نمیدونم کجاست ! اونم از پدر و مادرمون ! تو این مدت یه خبر خشک و خالی هم نگرفتن ! ولی از حق نگذریم بابا یک بار زنگ زد که صدای زنگش جلوی حجتی....☹️ هی خدا شانسم که نداریم ! 😩 بعد از گذشت چند دقیقه ، در باز شد و آیه نمایان شد خندیدم و گفتم _ شیری یا روباه ؟ ~شیر عزیزم شیر ! _ بابا ایول کیفش رو زمین گذاشت ~ لباس های من که اندازت هستن فکر کنم اینا خوب باشه..... مانتو و روسری قواره بلند و شلوار مشکی ای رو به سمتم گرفت –آیه مگه قراره برم مجلس ختم ؟ ایناها که همش مشکیِ ! 😐 +شرمنده ! لباس رنگ روشن همراه خودم نیاوردم بگیر بپوش دیگه ! کمی فکر کردم چاره ای جز قبول کردنش نداشتم با لباس بیمارستان که نمیشد برم بیرون! لباس ها رو از دستش گرفتم که با خنده گفت: ~بیرون منتظرتم 🙂 سریع لباسم رو عوض کردم یه مانتو مشکی خیلی ساده و البته بلند بود تا زیر زانوم اومده بود! چه خبره آخه!😒 روسری قواره بلند مشکی رو سرم کردم خواستم موهام رو بیرون بندازم که یاد اون مَرده افتادم یک دفعه لرز عجیبی گرفتم...😰 با خودم گفتم: آخه این یک دسته مو دیده بشه چه اشکالی داره؟! صدای وجدانم بلند شد: ولی خیلیا بخاطر همین یه دسته مو که تو میگی خون دادن ! بخاطر حجاب تو خون دادن ! سعی کردم به ندای درونم اهمیت ندم بی تفاوت گفتم : خب خون نمیدادن ! مگه ما مجبورشون کردیم 😒 هوووففف ‌، خسته شدم ... با خودم گفتم : مروا چیزی رو به خودت تحمیل نکن !!! دوباره همه ی سوالاتی که راجع به همچین مسائلی داشتم به سراغم اومدن ، سعی کردم بهشون فکر نکنم... چشم هام رو بستم ... صدای اون مرد توی گوشم می پیچید..... اون واقعی بود !.... دیگه توان مقاومت نداشتم .... همه ی افکارم رو کنار زدم موهام رو محکم بالا بستم و روسری رو آوردم جلو ! 😑 دستی به لباسام کشیدم و از نمازخونه خارج شدم ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─