☄️🍂☄️
🍂
☄️
#باید_قوی_شویم
#تاریخمستطابآمریکا
‼️چیزی که دنیا کم داشت‼️
🧐همه فکر می کنند تاریخ آمریکا از آنجا شروع می شود که کریستوف کلمب قاره آمریکا را کشف کرد❗️
چه سری است در این ماجرا، که همه، اروپایی ها را کاشف سرزمین سرخپوستان میدانند.... خدا عالم است 🙄
❌میلیونها موجود متمدنی که از هزاران سال قبل در آن سرزمین زندگی میکردند آدم نبودند❓
اما حقیقت این است که کلمب فهمیده بود، دنیا چیزی کم دارد ‼️
همین که پای کلمب به اولین جزیره قاره آمریکا رسید تصمیم گرفت اجرای حقوق بشر را شروع کند‼️‼️
اما همانطور که گفتیم، در سراسر قاره جدید حتی یک بشر هم پیدا نشد که کلمب و دوستانش بتوانند حقوق او را محاسبه و پرداخت کنند 😄😄😄
او در خاطراتش نوشته👇🏻👇🏻👇🏻
« همین که به اولین جزیرهی سرزمین جدیدم‼️ رسیدم، عدهای از بومیان را اسیر کردم تا قدرتم را به آنان نشان دهم»
البته مقصود کلمب همین قضیه پرداخت حقوق بود و میخواست بومیان را با حقوق بشر آشنا کند‼️‼️
─┅─✵🕊✵─┅─┅
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─┅
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_نهم : اولین دستپخت
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
🍃اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم ... من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم ... برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم ... بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود ... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم ... از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت ...
🍃غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت ... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود ... از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید ...
- به به، دستت درد نکنه ... عجب بویی راه انداختی ...
🍃با شنیدن
این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم ... انگار فتح الفتوح کرده بودم ... رفتم سر خورشت ... درش رو برداشتم ... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود ... قاشق رو کردم توش بچشم که ...
نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام ... نه به این مزه ... اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ...
🍃گریه ام گرفت ... خاک بر سرت هانیه ... مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر ... و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد ... خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ ... پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ...
🍃- کمک می خوای هانیه خانم؟ ...
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ... قاشق توی یه دست ... در قابلمه توی دست دیگه ... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ...
با بغض گفتم ... نه علی آقا ... برو بشین الان سفره رو می اندازم ...
🍃یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ...
- کاری داری علی جان؟ ... چیزی می خوای برات بیارم؟ ... با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت ...
- حالت خوبه؟ ...
- آره، چطور مگه؟ ...
- شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ...
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا ... من و گریه؟ ...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_دهم : دستپخت معرکه
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
❣چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام ... واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ ...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده ...
با صدای بلند زد زیر خنده ... با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم ... رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت ...
❣غذا کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه ... یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم ...
- می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ... چطوری داری قورتش میدی؟ ...
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت ...
- خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه ...
- مسخره ام می کنی؟ ...
- نه به خدا ...
❣چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می خورد ... کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ... گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه ... قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ...
سریع خودم رو کنترل کردم ... و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم ... نه تنها برنجش بی نمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود ... مغزش خام بود ... دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... حتی سرش رو بالا نیاورد ...
❣- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی ... سرش رو آورد بالا ... با محبت بهم نگاه می کرد ... برای بار اول، کارت عالی بود ...
❣اول از دست مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... اما بعد خیلی خجالت کشیدم ... شاید بشه گفت ... برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
14.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊
✨
🕊
میان باطل و حق باز هم مجادله شد...
گذاشت پابهمیان عشق و ختم قائله شد
محمد(ص) آمد و اهل کساء را آورد
ورق ورق کتب کفر، برگ باطله شد؛
محمد آمد و با پنج پاسخ محکم
جواب گوی هزاران هزار مسئله شد
چه دید اسقف نجران درون انجیلش؟
که بین راه پشیمان از این معامله شد
خدا به خلق جهان حرف آخرش را زد
و حرف آخر او، آیۀ مباهله شد...
#مباهله ، آفتابى همچون غدير بود
كه روزى طلوع كرد و براى هميشه
✨چراغراه حقطلبان درطول تاريخشد✨
۲۴ ذی الحجه روز جلوه عظمت و فضیلت پیامبر و اهل بیت(ع)، روز #مباهله گرامی باد💐
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🕊
✨
🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
✨
🌸
🗓امروز جمعه ۲۴ ذیحجه
❶ روز عید بزرگ مباهله
❷ سالروز بخشش انگشتر در رکوع و نزول آیه ولایت"انما ولیکم.. " (آیه۵۵مائده)
❸ سالروز نزول آیه تطهیر و صدور حدیث شریف کساء در جریان مباهله
❹ سالروز نزول سوره مبارکه انسان (هل اتی) در شان پنج تن آل عبا علیهمالسلام میباشد.
─┅─✵🌿🌸🌿✵─┅─
#اعمال_روز_مباهله :
❶ غسل
❷ روزه
❸ دورکعت نماز مثل نماز عید غدیر
❹خواندن دعای مباهله
❺ صدقه دادن
❻ زیارت امیرالمومنین
❼ زیارت جامعه کبیره که از همه مناسب تر است ....
💝 #مباهله؛ روز تجلی حقانیت اسلام، روشن ترین دلیل باورهای شیعه، دومین معجزه ماندگار پیامبر ، بر ساحت مقدس آقا امام زمان (عج) و همه شیعیان و دوستداران جهان تبریک و تهنیت باد💝
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌸
✨
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
23.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊🌿🕊 #طنین_رهایی 🕊🌿🕊
◻️◽️▫️ مطلبی جذاب پیرامون▫️◽️◻️
فواید انتظار از نگاهی جدید
◽️ آیا میدانید دنیای بدون منجی◽️
چگونه دنیایی ست؟🤯
🌱 با دیدن این موشن گرافیک اطلاعاتی دقیق را، در این رابطه کسب خواهیم نمود و ضرورت انتظار حقیقی و زمینه سازی ظهور حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف را درک خواهیم نمود🌱
روز#مباهله اثباتحقانیتپیامبرمکرماسلام
و اهل بیت ایشان بر تمام عالم است
در این جمعهی پر خیر و برکت،
با جان و دل از خداوند طلب کنیم
🌾نزدیکشدنظهور حضرتبقیهالله را🌾
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_یازدهم: فرزند کوچک من
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
❣هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد ... لقم اسب سرکش بود ... و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود ... چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم ... من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام ... علی یه طلبه ساده بود ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه ... هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت ... مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره ... تمام توانش همین قدره ...
❣علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم ... اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد ... دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد ... مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی ... نباید به زن رو داد ... اگر رو بدی سوارت میشه ...
اما علی گوشش بدهکار نبود ... منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده ... با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه ... فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم ... و دائم الوضو باشم ... منم که مطیع محضش شده بودم ... باورش داشتم ...
❣9 ماه گذشت ... 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود ... اما با شادی تموم نشد ... وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد ...
❣مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده ... اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت ... لابد به خاطر دختر دخترزات ... مژدگانی هم می خوای؟ ...
و تلفن رو قطع کرد ... مادرم پای تلفن خشکش زده بود ... و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد ..
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─