🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
✨
🌸
🗓امروز جمعه ۲۴ ذیحجه
❶ روز عید بزرگ مباهله
❷ سالروز بخشش انگشتر در رکوع و نزول آیه ولایت"انما ولیکم.. " (آیه۵۵مائده)
❸ سالروز نزول آیه تطهیر و صدور حدیث شریف کساء در جریان مباهله
❹ سالروز نزول سوره مبارکه انسان (هل اتی) در شان پنج تن آل عبا علیهمالسلام میباشد.
─┅─✵🌿🌸🌿✵─┅─
#اعمال_روز_مباهله :
❶ غسل
❷ روزه
❸ دورکعت نماز مثل نماز عید غدیر
❹خواندن دعای مباهله
❺ صدقه دادن
❻ زیارت امیرالمومنین
❼ زیارت جامعه کبیره که از همه مناسب تر است ....
💝 #مباهله؛ روز تجلی حقانیت اسلام، روشن ترین دلیل باورهای شیعه، دومین معجزه ماندگار پیامبر ، بر ساحت مقدس آقا امام زمان (عج) و همه شیعیان و دوستداران جهان تبریک و تهنیت باد💝
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌸
✨
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
23.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊🌿🕊 #طنین_رهایی 🕊🌿🕊
◻️◽️▫️ مطلبی جذاب پیرامون▫️◽️◻️
فواید انتظار از نگاهی جدید
◽️ آیا میدانید دنیای بدون منجی◽️
چگونه دنیایی ست؟🤯
🌱 با دیدن این موشن گرافیک اطلاعاتی دقیق را، در این رابطه کسب خواهیم نمود و ضرورت انتظار حقیقی و زمینه سازی ظهور حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف را درک خواهیم نمود🌱
روز#مباهله اثباتحقانیتپیامبرمکرماسلام
و اهل بیت ایشان بر تمام عالم است
در این جمعهی پر خیر و برکت،
با جان و دل از خداوند طلب کنیم
🌾نزدیکشدنظهور حضرتبقیهالله را🌾
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_یازدهم: فرزند کوچک من
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
❣هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد ... لقم اسب سرکش بود ... و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود ... چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم ... من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام ... علی یه طلبه ساده بود ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه ... هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت ... مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره ... تمام توانش همین قدره ...
❣علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم ... اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد ... دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد ... مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی ... نباید به زن رو داد ... اگر رو بدی سوارت میشه ...
اما علی گوشش بدهکار نبود ... منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده ... با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه ... فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم ... و دائم الوضو باشم ... منم که مطیع محضش شده بودم ... باورش داشتم ...
❣9 ماه گذشت ... 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود ... اما با شادی تموم نشد ... وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد ...
❣مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده ... اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت ... لابد به خاطر دختر دخترزات ... مژدگانی هم می خوای؟ ...
و تلفن رو قطع کرد ... مادرم پای تلفن خشکش زده بود ... و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد ..
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_دوازدهم :زینت علی
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
❣مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و خانواده اش بود ... و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم ...
❣هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه ... چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت ... نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ...
خنده روی لبش خشک شد ... با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد ... چقدر گذشت؟ نمی دونم ... مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین ...
- شرمنده ام علی آقا ... دختره ...
❣نگاهش خیلی جدی شد ... هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم ... حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید ...
مادرم با ترس ... در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون ...
❣اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه اشک نبود... با صدای بلند زدم زیر گریه ... بدجور دلم سوخته بود ...
❣- خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی؟ ... دختر رحمت خداست ... برکت زندگیه ... خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده ... عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ...
❣و من بلند و بلند تر گریه می کردم ... با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق ... با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ...
❣بغلش کرد ... در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد ... چند لحظه بهش خیره شد ... حتی پلک نمی زد ... در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود ... دانه های اشک از چشمش سرازیر شد ...
❣- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ... حق خودته که اسمش رو بزاری ... اما من می خوام پیش دستی کنم ... مکث کوتاهی کرد ... زینب یعنی زینت پدر ... پیشونیش رو بوسید ... خوش آمدی زینب خانم ...
🍃و من هنوز گریه می کردم ... اما نه از غصه، ترس و نگرانی ...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
AUD-20200731-WA0017.mp3
5.79M
✨📒✨ #کتاب_پارک ✨📒✨
#داستان_صورتی_خاکستری
#قسمت_دوم
#گوینده_یگانه_رهدار
🌸صورتی خاکستری،
دنیای وارونه ها و تضادها
خنده های پسرانه و غم های دخترونه🌱
سیاره دختران،
سیاره صورتی ها...
قشنگی های دخترونه💖
سیارهپسران، سیارهآزادیها وشادیها...
تهیه شده توسط
🌱 سازمان بسیج جامعه زنان🌱
خراسان رضوی
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
💕🍃💕
🍃
💕
کتاب خوب بخونید🌸
تا رفیق اهل علم بشین🌸
امام سجّاد عليه السلام می فرمایند:
همنشينى با دانشمندان، سبب زيادى خرد است
📚#کتاب_پارک
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_سیزدهم:تو عین طهارتی
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
🍃بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد ... حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت ...
🍃خودش توی خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد ... مثل پرستار ... و گاهی کارگر دم دستم بود ... تا تکان می خوردم از خواب می پرید ... اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد ... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ...
🍃اون روز ... همون جا توی در ایستادم ...فقط نگاهش می کردم ... با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد بهادر2:
...
🍃همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ...
- چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟ ...
🍃تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار ...
- چی کار می کنی هانیه؟ ... دست هام نجسه ...
🍃نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین می اومد ...
- تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ...
🍃من گریه می کردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت... اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد ...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_چهاردهم:عشق کتاب
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
🍃زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ... نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش ...
🍃حالش که بهتر شد با خنده گفت ... عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ...
🍃منم که دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ...
- چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... می خوای بازم درس بخونی؟ ...
🍃از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ...
🍃- اما من بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم؟ ...
- نگران زینب نباش ... بخوای کمکت می کنم ...
🍃ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود ...
🍃خودش پیگر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ...
پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ...
🍃اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمی گرده مدرسه ...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─