🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_پنجاه_و_شش 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_پنجاه_و_هفت
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
بعد از رفتن بچه ها، به سمت گوشیم رفتم و دوباره با آنالی تماس گرفتم
اما باز هم جواب نداد ...
خیلی نگرانش شدم ، اصلا سابقه نداشت که جواب تلفنش رو نده ! 😥
من فقط میخواستم ازش تشکر کنم!
نگاهم به شماره ناشناسی افتاد که دوباره باهام تماس گرفته بود ، همون شماره قبلی بود
مردد بودم برای تماس گرفتن باهاش !
افکار منفی رو کنار گذاشتم و باهاش تماس گرفتم
بعد از سه ، چهار تا بوق جوابمو داد
صدای خانم مسن که رگه های بغض به راحتی تشخیص داده میشد، توی گوشم پیچید...
× الو
سلام مروا جان خوبی دخترم ؟!
_ س...سلام ، تشکر ، ببخشید شما !؟
× مهتابم عزیزم ، مامانِ آنالی
چشمام گرد شد !
خدایا چه اتفاقی افتاده که مامانِ آنالی به من زنگ زده! 😳
یعنی...
یعنی برای آنالی اتفاق بدی افتاده؟
نه نه امکان نداره...
سعی کردم صدام نلرزه و با آرامش گفتم
_ ای وای خاله مهتاب ! خوب هستید ؟
شرمنده نشناختم
× ممنون دخترم
میگم مروا جان از آنالی خبری نداری ؟ 😰
دی...دیشب ، یعنی تا صبح خونه بود
من حدودای ساعت ده اومدم خونه، دیدم تمام کمدهاش خالیه و وسایل ضروریش هم توی اتاقش نیست !
میخواستم ببینم خونه شما نیست ؟
با مامانت تماس گرفتم گفت ما شمالیم
در حالی که سعی داشتم آرومش کنم گفتم :
_خاله جان آنالی بچه نیست !
حتما دلیلی داشته !
من یه مدته که خوزستانم خبری ازش ندارم
دیشب ساعت چهار باهاش صحبت کردم ولی بعد از اون دیگه خبری ازش ندارم 😢
× درسته ، ممنون عزیزم
کاری نداری ؟!
_ نه ممنون ، فقط اگر خبری ازش شد به منم اطلاع بدید ...
× چشم ، خداحافظ
بعد از خداحافظی گوشه ای نشستم
یعنی کجا میتونست رفته باشه ! 😟
در حال فکر کردن بودم که بهار، نفس نفس زنان وارد چادر شد و به طرفم اومد
هراسون بلند شدم
_ چی شده بهار ؟!
دستشو روی قفسه سینش گذاشت و همونطور که نفس نفس میزد گفت
* ه...هوو...هوف
از اونجا تا اینجا دویدم ...
از پارچی که روی میز بود لیوان آبی براش ریختم و به دستش دادم
بعد از خوردن آب نفس راحتی کشید و شروع کرد به صحبت کردن
* ببین مروا جون
ماجرا رو به بنیامین و آقا آراد گفتم ، بنیامین یه جورایی باور کرد ... البته فکر کنم هنوز خوب هضمش نکرده !
آقا آراد هم گفتن که تو هذیون میگی ...😂
بلند بلند شروع کرد به خندیدن که با تعجب نگاهی بهش انداختم
خندش که تموم شد ، ادامه داد
* خدمتتون عرض میکردم که آقا آراد گفتند که تو هذیون میگی و بخاطر تب زیاد دچار تخیلاتِ اینجوری شدی... چون عذاب وجدان داری که مدتی از خدا دور بودی ، همین بود دیگه
هوووف ، نفس کم آوردم دختر
با عصبانیت گفتم
_ بیخود کرده همچین حرفی زده ! 😠
بهار با تعجب سرش رو به سمتم چرخوند که بلند شدم..
* کجا میری تو ؟!
_ پیش آقا آرادتون !
* آرادمون ؟! 😐
_آره 😒
وقتی یه تهمتی میزنه و یه قضاوتی میکنه،باید تاوانش رو پس بده...
*چطوری؟
_با معامله
*معامله؟
چی داری میگی مروا؟
_میام بهت میگم بهار
مژده و آیه کجا رفتن؟
بهار چادرشو از سرش در آورد و در حالی که داشت جایِ خوابشو آماده میکرد گفت
* رفتن چادر اون یکی پیش راحیل
من یکم استراحت میکنم تو هم جای دوری نری ها !
زیادم تو گرما نپلک دوباره خون دماغ میشی !
_باشه
موبایلم رو توی جیبم انداختم و روسریم رو جلو آوردم ، کفش هامم پوشیدم و به سمت چادری که آراد اونجا بود حرکت کردم
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
5.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚 #کتاب_پارک
اینقسمت: #معرفی_کتاب ❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓
سلام به دوستان نوجوانی که به کتاب های طنز علاقه مند هستند🙃🙃🙃😉😉😉😉
امروز معرفی چند کتاب طنز و در عین حال سودمند، رو داریم از زبان یک نویسنده و مترجم حوزه ی نوجوانان.
این کلیپ رو ببینید و با کتابهای طنز خودتون آشنا بشید😊😊
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
وقتی از عبارت «او مای گاد» استفاده میکنید؛
دلم میخواد ببرمتون باغ وحش بندازمتون جلو قفش شیرا
یا ابولفضل گفتنتو ببینم 😕😂
#عصرونه #لبخند #سرگرمی #لطیفه
😄😉😊 👉 @Dokhtaran_morvarid
يکي رو دارم که روز و شب به فکرمه 😌
طلبکاره پولشو ميخواد 😑😭😂😂😂
#عصرونه #لبخند #سرگرمی #لطیفه
😄😉😊 👉 @Dokhtaran_morvarid
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_پنجاه_و_هفت 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_پنجاه_و_هشت
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
° مروا °
به چادر برادرا که رسیدم دوباره روسریم رو جلو کشیدم
آب دهانم رو با صدا قورت دادم و به طرفشون رفتم
یکی از همون پسرا بلند شد و به سمتم اومد ، همون جور که زمین رو متر می کرد گفت :
+ سلام خواهرم ، در خدمتم
_ سلام
اولا من خواهر شما نیستم ! 😒
دوما با آقای حجتی کار دارم ، صداشون بزنید
از طرز صحبت کردنم متعجب شد و سرش رو برای چند ثانیه بالا آورد ، گفت :
+ شما همون خانومی هستید که ......
میدونستم میخواد چی بگه
_ بله همونی هستم که چند روزه همه رو معطل خودش کرده! 😒
حالا هم برید صداشون بزنید
+ آقای حجتی اینجا نیستند ! 😐
_ پس کجان ؟
نمی دونمی زیر لب زمزمه کرد و رفت کنارِ دوستاش
دنبالش دویدم...
_ آقای نسبتا محترم ، به حجتی بگو بیاد !😠
+ گفتم که اینجا نیستند !
صدام رو بلند کردم و گفتم
_فکر کردی من نمیفهمم؟! 😠
خودم میدونم که اینجاست! نیازی نیست دروغ بگی...
حالا هم برو بگو بیاد 😠
همین که جملم رو تموم کردم؛ درِ چادر، محکم باز شد و آراد اومد بیرون
~ احمد اینجا چه خبره ؟! 🤨
با دیدن من اخم وحشتناکی کرد و به سمتم اومد..
ترسیده چند قدم عقب رفتم
~ بفرمایید خانم فرهمند 😠
با دیدن قیافه عصبانیش گیج نگاهش کردم!
~ گفتم امرتون خانم فرهمند ! 😑
از لحن صحبتش عصبانی تر از قبل شدم..
صدام رو بردم بالا :
_ فکر کردین کی هستین که بین این همه آدم سر من داد میکشین ؟!😡
صداتون رو بیارید پایین !
آراد با تعجب نگاهم کرد و همین که حرفم تموم شد گفت :
~ خانم فرهمند الان شما دارید داد میزنید نه من .... 😑
کلافه نفسی کشید و استغفراللهی زیر لب زمزمه کرد
بعد از کمی مکث گفتم :
_به برادرای بسیجی تون یاد ندادید دروغ نگن؟
واقعا که!
همتون فقط تظاهر میکنید به خوب بودن....ولی در واقع، هر کاری دلتون خواست می کنید!😒
یکی دروغ میگه
یکی قضاوت می کنه
یکیم مثل شما، آدم رو حقیر و نادون فرض می کنه 😠
واقعا از شما انتظار نداشتم!
من شما رو یه آدم پخته و فهمیده فرض می کردم....
ولی الان فهمیدم سخت در اشتباه بودم
شما با این قوم هیچ فرقی نداری 😏
تمام این جملات رو با صدای بلند بهش گفتم و در آخر ادامه دادم :
_اومده بودم باهاتون معامله کنم!
گفته بودید توهم زدم
برای اثبات حرفم و این که خوابم توهم نبوده، میخوام یه معامله کنم
من اون قسمتی که توی خواب دیده بودم رو میگردم
اگر خوابم درست نبود، از اینجا میرم
به شرفم قسم که دیگه منو نمی بینید 😑
بعد از اتمام جملم، منتظر واکنشش نموندم و به طرف همون تانک دویدم
به تانک که رسیدم کنارش زانو زدم
و با دست هام شروع کردم به کندن زمین
هم زمان اشک هام هم سرازیر شد
سنگ ریزه ها میرفت زیر ناخونم و به شدت میسوخت... ولی من قصد کوتاه اومدن نداشتم !
هق هقم اوج گرفته بود
هم زمان داشتم با شهدا حرف میزدم
_من میدونم اینا توهم نیست
مطمئنم
من مطمئنم شما اینجایید
مطمئـــــم 😭
مثل دیوونه ها شده بودم
مژده و آیه و بهار، سراسیمه به طرفم اومدن
آیه بازوهام رو گرفت و گفت
• مروا چته!!!
داری چیکار میکنی؟
مگه دیوونه شدی؟ 😨
عصبی، دست هام رو از دستش بیرون کشیدم و داد زدم
_آرهـــــ توام مثل اون داداشت فکر کن من دیوونم
هیچ کدومتون حرفامو باور نکردید 😭
• چی...چی داری میگی؟
بلند شدم و داد زدم سرشون
_من مطمئنم خوابم واقعی بوده
اون توهم نبود
من مطمئنم 😭
همه میگفتن آروم باش
بسه
آبرومون رفت
این چه کاریه؟
ولی من گوشم بدهکار نبود که نبود
همچنان داد میزدم
که یک دفعه یه طرف صورتم سوخت و ساکت شدم!
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_پنجاه_و_هشت 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_پنجاه_و_نه
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
ناباور سَرم رو بالا آوردم که با آراد چشم تو چشم شدم
اشک توی چشمام جمع شد
صورتش از عصبانیت، قرمز شده بود و نفس نفس میزد..
آیه ناباور لب زد
• آ ...آ ...آر ... آراد ، تو چی کار کردی ؟! 😨
آراد ، کلافه دستی توی موهاش کشید
با همون اخم و لحن عصبانیش گفت
+ قبولِ
اینجا رو میگردیم !
اشک هام یکی یکی از هم دیگه سبقت میگرفتن
حق نداشت روی من دست بلند کنه اونم جلوی این همه آدم 😭
از روی خاک ها بلند شدم و مقابل آرادی که حالا دست روم بلند کرده بود ایستادم
با صدایی بغض آلود گفتم
_نمیخوام ببینمت !
نه تو رو نه هیچ کس دیگه ای رو !
همتون سَر و ته از یه کرباسین ! 😭
با پام ضربه ی محکمی به خاک ها زدم و بدون توجه به صداهای آیه و مژده به طرف چادر دویدم
خدایا چرا با من اینجوری تا می کنی !؟
تاوان کدوم کارم رو دارم پس میدم ؟
آنالی کجایی ببینی همه ی حرفات درست از آب در اومد 😭
هق هقم بلند شد و با صدای بلندی شروع کردم به گریه کردن
در همون حال به سمت چادر می دویدم
به چادر که رسیدم بازوم از عقب کشیده شد
با چشمای گریون به عقب برگشتم ، تار میدیدم.. چند بار پلک زدم تا تصویر واضح شد و متوجه شدم مژده هست
با صدای لرزون گفتم
_مژده برو !
میخوام تنها باشم
نمیخوام هیچ کسی رو ببینم
مژده با دستش اشک هام رو پس زد و گفت
* آروم باش عزیزم
خودتو ناراحت نکن !
آقای حجتی گفته تیم تفحص بیان ، ان شاءالله چیزی که تو میگی درست باشه و شهدا اونجا باشن
دستمو از دستش جدا کردم و با داد گفتم
_برید با همون فرشتهی بی ریاتون...همگی خوش باشید !
فقط مواظب باشید روتون دست بلند نکنه 😏
و با پوزخندی به داخل چادر رفتم...
رفتم یه گوشه چنباتمه زدم و شروع کردم به مرور خاطرات این سفر
از قهرم با آنالی تا الان ...
چه چیزی تو زندگیم تغییر کرد؟!
این بود خدایی که میگفتن اگر به سمتش اومدی رهات نمی کنه ؟! 😭
اون از آنالی که به خاطر این سفر، برای همیشه از دستش دادم
اون از پدر و مادرم که بهم بدبین شدن و حتی جواب تلفنم رو درست حسابی ندادن 💔
از وقتی اینجا اومدم یه روز خوش ندیدم
همش گریه و ناراحتی !
و الانم ...
سیلی خوردن از ...
از ...
هنوزم درست حسابی نتونستم اون لحظه رو هضمش کنم
باورم نمیشه !
اون چطور تونست همچین کاری رو بکنه ؟ 😞
چند دقیقه ای به همین شکل گذشت..
با یادآوریِ نگرانی ام برای آنالی، اشک هام رو کنار زدم و به سراغ گوشیم رفتم
چند بار شماره اش رو گرفتم
ولی جواب نداد😞
دلم براش خیلی تنگ شده بود
نگاه گذرایی به گالری گوشیم انداختم...
آخرین عکس هایی که گرفته بودم؛ بین بقیه عکس ها بدجور خودنمایی میکرد!
اول خواستم پاک شون کنم
اما
اما انگار تکه ای از قلبم رو میون این خاکها جا گذاشته بودم...
نمیتونستم ازشون دل بکنم😞
چند ثانیه بهشون خیره موندم
تابلوی آبی رنگی که میگفت :
تنها راه پیش روی ما قوی شدن است . . .
با خوندنش لبخندی به لبم نشست..🙂
نمیدونستم با دلِ خودم چند چندم!
نمیدونستم خاطرات این سفر، تلخه یا شیرین؟!
نمیدونستم غمِ یا شادی....
کلافه، دستی به چشم هام کشیدم
سرم از این همه فکر، داشت منفجر میشد!
گوشی رو کنار گذاشتم و سعی کردم بدون فکر به چیزی، بخوابم...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
✨📷
⊱ راهِ نور ⊰
پ.ن : عکس هایی ثبت شده توسط مُروا :)
#در_آغوش_یک_فرشته 😇
#رمان_پاتوق
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─