#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_بیست_پنج
پیش خودم فکر می کردم نکند حمید بخاطر اصرار خانواده یا چون از بچگی این حرف ها بوده،به خواستگاری من آمده است.جوابی که حمید داد خیالم را راحت کرد؛نمی دونم چی باعث شده همچین سوالی بپرسین.اگه مورد پسند نبودین که نمی اومدم اینجا و اینقدر پیگیری نمی کردم. از ساعت پنج تا شیش و نیم صحبت کردیم.هنوز نمکدان بین دست های حمید می چرخید.صحبت ها تمام شده بود.حمید وقتی می خواست از اتاق بیرون برود به من تعارف کرد گفتم نه شما بفرمایین گفت حتما می خواین فکر کنید،. پس اجازه بدید آخرین حدیث رو بگم یک ساعت فکر کردن بهتر از هفتاد سال عبادته بین صحبت هایمان چندین بار از حدیث و روایت استفاده کرده بود.هر چیزی که میگفت یا فال امام صادق (ع) بود یا فال امام باقر (ع) با گفتن این حدیث صحبت ما تمام شد و حمید زودتر از من اتاق را ترک کرد.آن روز نمی دانستم مرام حمید همین است:" می آید نیامده جواب میگیرد و بعد هم خیلی زود می رود."حالا همه آن چیزی که دنبالش بود را گرفته بود من ماندم و یک دنیا رؤیاهایی که از بچگی با آن ها زندگی کرده بودم و حس می کردم از این لحظه روز های پر فراز و نشیبی باید در انتظار من باشد یک انتظاره تازه که به حسی تمام نشدنی تبدیل خواهد شد. تمام آن یک ساعت و نیمی که داشتیم صحبت می کردیم. پدرم با اینکه پایش در رفته بود عصا به دست بیرون اتاق در رفت و آمد بود می رفت ته راهرو.به دیوار تکیه می داد، با ایما و اشاره منظورش را می رساند که یعنی کافیه!در چهره اش به راحتی می شد استرس را دید. می دانستم
چقدر به من وابسته است و این لحظات او را مضطرب کرده.
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨