#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_بیست_چهار
بیشتر او صحبت می کرد و من شنونده بودم یا نهایتاً با چند کلمهٔ کوتاه جواب می دادم. انگار خودش هم متوجه سکوتم شده باشد، پرسید :« شما سوالی نداری؟ اگر چیزی براتون مهمه بپرسید.»
برایم درس خواندن و کار مهم بود. گفتم:« من تازه دانشگاه قبول شدم. اگه قرار بر وصلت شد، شما اجازه میدین ادامه تحصیل بدم و اگر جور شد سرکار برم؟» حمید گفت:« مخالف درس خوندن شما نیستم، ولی واقعیتش رو بخوای، به خاطر فضای نامناسب دانشگاه ها دوست ندارم خانمم دانشگاه بره. البته مادرم با من صحبت کرده و گفته شما به درس علاقه داری. از روی اعتماد و اطمینان که به شما دارم اجازه میدم دانشگاه برین .سرکار رفتن هم به انتخاب خودتون، ولی نمی خوام باعث بشه به زندگی لطمه وارد بشه.»
با شنیدن صحبت هایش گفتم:« مطمٮٔن باشید من به بهترین شکل جواب این اعتماد شما رو میدم. راجع به کار هم من خودم محیط مردونه رو نمی پسندم. اگه محیط مناسبی بود میرم. ولی اگه بعداً بچه دار بشم و ثانیه ای حس کنم همسر یا فرزندم به خاطر سرکار رفتنم اذیت می شن قول میدم دیگه نرم.»
اکثر سوال هایی که حمید پرسید را نیازی ندیدم من هم بپرسم. از بس در این مدت ننه از حمید گفته بود. جواب همهٔ آن ها را می دانستم.
وسط حرف ها پرسیدم:« شما کار فنی بلدین؟» حمید متعجب از سوال می گفت:« در حد بستن لامپ بلدم!» گفتم :« در حدی که واشر شیر آب را عوض کنین چطور؟» گفت:« آره، خیالتون راحت. دست به آچارم بد نیست، کار روراه میندازم.»
مسٮٔله ای من را درگیر کرده بود. مدام در ذهنم بالا و پایین می کردم که چطور آن را مطرح کنم ، دلم را به دریا زدم و پرسیدم:"ببخشید این سوال رو میپرسم ،چهرهی من مورد پسند شما هست یا نه ؟!"
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨