eitaa logo
♡دختران بسیجی♡
747 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.5هزار ویدیو
189 فایل
کپی حلال ✨﷽✨ ♥️۱۴۰۰/۵/۱۳♥️ ساعت:15:15
مشاهده در ایتا
دانلود
دست آخر وقتی دید همه منتظر هستند او نظرش را بدهد، گفت: «توی فامیل نزدیک ما مثلا زن داداش ها یاآبجی ها مهریشون اکثرأ صدوچهارده تا سکه اس. سیصدتا خیلی زیاده. اگه با من باشه دوست دارم مهریه خانمم چهارده سکه باشه، ولی باز نظر خانواده عروس خانوم شرطه.» همه چیز بر عکس شده بود. از خیلی وقت پیش محبت حمید در دل خانواده من نشسته بود. مادرم به جای این که طرف من باشد واز پیشنهاد مهریه من دفاع کند،به حمید گفت:«فردا موقع خرید حلقه با فرزانه حرف بزن، احتمالا نظرش تغییر میکنه اونوقت هر چی شما دوتا تصمیم گرفتید، ما قبول میکنیم» پدرم هم دست کمی از مادرم نداشت بیشتر طرف حمید بود تا من. در ظاهر میگفت نظر فرزانه روی سیصد سکه است، ولی مشخص بود میل خودش چیز دیگری است.چایی را که بردم، حس کسی را داشتم که اولین بار است سینی چای را به دست می‌گیرد. گویی تا به حال حمید را ندیده بودم.حمیدی که امروز به خانه ما آمده بود، متفاوت از پسر عمه ای بود که دفعات قبل دیده بودم. او حالا دیگر تنها پسر عمه من نبود قرار بود شریک زندگیم باشد. چایی را به همه تعارف کردم وکنار عمه نشستم. عمه که خوشحالی از چهره اش نمایان بود. دستم را گرفت و گفت: «ما از داداش اجازه گرفتیم ان شاءالله جمعه هفته بعد مراسم عقد کنان رو بگیریم فردا چه ساعتی وقتت خالیه برید حلقه بخرید؟» گفتم: «تا ساعت چهار کلاس دارم، برسم خونه میشه چهارونیم. بعدش وقتم آزاده،» قرار شد حمید ساعت پنج خانه ما باشد که با هم برای خرید حلقه راهی بازار شویم. فرادی آن روز از هفت صبح کلاس داشتم؛ هر کلاس هم یک دانشکده.ساعت درس که تمام می‌شد، بدوبدو میرفتم که به کلاس بعدی برسم . ادامه دارد... کتاب یادت باشد کپی هم آزاده من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨ 🛑فقط اگه کپی کردید یه دعایی واسه ادمین رمان بکنید اونم شهادته💔