#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_سی_نه
من که نظرم رو همون دیروز گفتم. همه ی فامیل های سمت مادری من مهریه های بالا پونصد تا سکه دارن، باز من خوب گفتم سیصد سکه. دویست تا به شما تخفیف دادم. شما هم قبول کن، خیرش رو ببینی! ))هیچ حرفی نزد. از روز اول که باهم صحبت کردیم همین رفتار را داشت، فقط می خواست من راضی باشم. این رفتار برایم خیلی با ارزش بود. بعد از کلی سبک سنگین کردن، یک حلقه ی متوسط خریدیم؛ گرمی صدوچهارده هزارتومان که سرجمع ششصد هزارتومان شد. موقع برگشت از حمید خواستم پیاده برگردیم. دوست داشتم با هم صحبت کنیم، بیشتر بشنوم و بیشتر بشناسمش؛ این طوری حس آرامش بیشتری پیدا می کردم. از بازار تا چهار راه نظام وفا پیاده آمدیم. حمید دنبال مغازه ی آبمیوه فروشی بود که من را مهمان کند، اما هر چه جلو رفتیم چیزی پیدا نکردیم. گفت:" اینجا یه مغازه نداره آدم بخواد خانمش رو مهمون کنه؟"خندیدم و گفتم: "خب این خیابون همش الکتریکیه، کی میاد اینجا آبمیوه فروشی بزنه؟" مغازه های الکتریکی را رد کردیم، نزدیک منبع آب خیابان سعدی بلاخره یک آبمیوه فروشی پیدا کردیم. حسابی خودش را به خرج انداخت؛ دوتا بستنی به همراه آب طالبی و آب هویج خرید. آب معدنی هم خرید. من با لیوان کمی آب خوردم. به حمید گفتم: "از نظر بهداشتی نظر بعضیا اینه که آب رو باید توی لیوان شخصی بخوریم، ولی شنیدم یکی از علما سفارش کردن برای اینکه محبت توی زندگی ایجاد بشه خوبه که زن و شهر توی یه لیوان آب بخورن."
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨
🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔