♡دختران بسیجی♡
#یادت_باشد #داستانی_عاشقانه #عشقی_آسمانی #رمانی_عاطفی #قسمت_سی_چهار چشم های حمید عجیب می خندید
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_سی_پنج
میوه ها را داخل سبد ریختم و مشغول خشک کردن آن ها شدم، گفتم: «پس میگیم سیصدتا، ولی دیگه چونه نزن!» پدرم خندید و گفت: «مهریه رو کی، داده کی گرفته.» جلوی خنده ام را به زور گرفتم. نگاه های پدرم نگاه غریبی بود.انگار باورش نمیشد، با فرزانه کوچکی که همیشه بهانه آغوش پدرش را میگرفت ودوست داشت ساعت ها با او همبازی شود، صحبت از مهریه و عروسی میکند.
همه چیز را برای پذیرایی آماده کرده بودم. اولین باری نبود که مهمان داشتیم،ولی استرس زیادی داشتم. چندین بار چاقوها و بشقاب ها را دستمال کشیدم. فاطمه سر به سرم میگذاشت. مادرم به آرامی با پدرم صحبت میکرد. حدس میزدم درباره تعداد سکه های مهریه باشد.
بالاخره مهمان ها رسیدند، احوالپرسی که کردم به آشپزخانه برگشتم برای بار چندم چاقوها را دستمال کشیدم. ولی تمام حواسم به حرفا هایی بود که داخل پذیرایی رد و بدل میشد. عمه گفت: «داداش! حالا که جواب آزمایش اومده، اگه اجازه بدی فردا فرزانه و حمید برن بازار حلقه بخرن. جمعه هفته بعد هم عقد کنان بگیریم.» تا صحبت حلقه شد، نگاهم به انگشت دست چپم افتاد. احساس عجیبی به سراغم آمده بود؛ حسی بین آرامش و دلهره از سختی مسولیت وتعهدی که این حلقه به دوش آدمی میگذارد.
وقتی موضوع مهریه مطرح شد. پدرم گفت: «نظر فرزانه روی سیصدتاست.» پدر حمید نظر خاصی نداشت گفت: «به نظرم خود حمید باید با عروس خانم به توافق برسه و میزان مهریه رو قبول کنه.» چند دقیقه سکوتی سنگین فضای اتاق را گرفت. میدانستم حمید آنقدر با حجب و حیاست که سختش میآید در جمع بزرگترها حرفی بزند .
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨
🛑فقط اگه کپی کردید یه دعایی واسه ادمین رمان بکنید اونم شهادته