♡دختران بسیجی♡
#یادت_باشد #داستانی_عاشقانه #عشقی_آسمانی #رمانی_عاطفی #قسمت_هشتاد_نه کنار حوض وسط حیاط صحن نشسته
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_نود
من هم برایش عطر و ادکلن گرفتم. همه مدل عطر و ادکلن استفاده می کرد؛ از عطرهایی مثل گل یاس و گل محمدی تا ادکلن هایی مثل فرانس و هالیدی و لاو. عید آن سال حمید حسابی تیپ زده بود؛ کت و شلوار با عینک دودی. ساعتی هم که من به عنوان کادوی روز عقد برایش خریده بودم، انداخته بود. پنج شنبه، دو روز بعد از تحویل سال با همان تیپ رفته بود هیئت. نصف شب بود که با من تماس گرفت. از رفتار هم هیئتی هایش تعریف می کرد. دوستانش بیشتر حمید را در لباس جهادی یا لباس خادمی دیده بودند تا با کت و شلوار و آن اندازه اتوکشیده. گفت: بچه های هیئت کلی تحویلم گرفتن. کتم را می گرفتند می پوشیدند و سر به سرم می گذاشتند! از خوشحالی حمید خوشحال بودم. موقع خداحافظی گفتم: فردا بریم بوئین زهرا، خونه ی خاله فرشته؟ حمید گفت: باشه بریم، ما که بقیه اقوام رو رفتیم، خونه کوچک ترین خاله ی شماهم میریم. خوشحال میشه حتما. صبح زنگ خانه را که زد، سریع با بقیه خداحافظی کردم، کفش هایم را پوشیدم و دم در رفتم. حمید گفت: سوار شو بریم! گفتم: حمید جان! شوخی نکن. می خوایم بریم بوئین زهرا. چهل کیلومتر راهه. موتور رو بذار خونه با ماشین میریم. هرچه گفتم، قبول نکرد. گفت: با موتور بیشتر میچسبه. ترک موتور که نشستم، مثل همیشه شدم جی پی اس سخنگو: حواست باشه حمید، بریم راست، الان برو چپ، به میدون نزدیک می شیم، سرعت گیر نزدیکه، سرعتت رو کم کن، اون ادمو ببین، گربه رو له نکنی،... از روی استرسی که داشتم این حرف ها را می زدم. نگران بودم اتفاقی بیفتد. حمید گفت: تو چرا این طوری میکنی .
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨
🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔