eitaa logo
♡دختران بسیجی♡
749 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.5هزار ویدیو
189 فایل
کپی حلال ✨﷽✨ ♥️۱۴۰۰/۵/۱۳♥️ ساعت:15:15
مشاهده در ایتا
دانلود
♡دختران بسیجی♡
#یادت_باشد #داستانی_عاشقانه #عشقی_آسمانی #رمانی_عاطفی #قسمت_هفتاد_هفت تشخیص اولیه این بود که آپ
آن شب تا صبح کارش شده بود کنار تخت من نماز خواندن. پلک روی هم نگذاشت. فکر کنم یک دور منتخب مفاتیح را تمام کرد! پرستار بخش وقتی دید حمید کنارتخت من مشغول نماز شده، گفت: نماز خونه هست. اگه می خواید نماز بخونید می تونید برید اونجا. ولی حمید قبول نکرد و گفت: میخوام کنار خانمم باشم. رفتار حمید حتی برای پرستار ها هم غیرمعمول بود. فکر می کردند ما چند سال است ازدواج کرده ایم. وقتی گفتم ما فقط دوماه است عقد کرده ایم از تعجب می خواستند شاخ در بیاورند. یکی از پرستار ها به من گفت: شما دیگه شور عاشقی رو در آوردین! شوهر من بود ساعت یک به بعد دراز به دراز می افتاد، می خوابید. آن شب، هشت آذر هزار و سیصد و نود یک، حمید اصلا نخوابید؛ درست مثل ماجرایی که سه سال بعد اتفاق افتاد،باز هم هشت آذر! ولی آن دفعه من بودم که تا صبح بالای سر حمید نخوابیدم! این وسط ها چند مرتبه ای از خواب پریدم. یک بار که از خواب بلند شدم دیدم رفقای حمید زنگ زده اند. همیشه مقید بود هیئت برود و سابقه نداشت هیئت را ترک کند. سرش می رفت هیئت رفتنش سر جایش بود. آن شب نرفته بود و رفقایش خیلی نگران شده بودند. گوشی حمید آنتن نداده بود و آن ها از نگرانی کل کلانتری ها و بیمارستان ها را سرزده بودند. رفقایش از ترسشان با خانواده ی حمید تماس نگرفته بودند. پیش خودم گفتم با این خبر ندادن حتما حمید یک جشن پتوی مفصل افتاده است! با اینکه گرسنه بودم، ولی میلی به خوردن صبحانه نداشتم. حمید مرخصی گرفت و سرکار نرفت. حالم خیلی بهتر شده بود. ادامه دارد... کتاب یادت باشد کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨ 🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔
آن شب تا صبح کارش شده بود کنار تخت من نماز خواندن. پلک روی هم نگذاشت. فکر کنم یک دور منتخب مفاتیح را تمام کرد! پرستار بخش وقتی دید حمید کنارتخت من مشغول نماز شده، گفت: نماز خونه هست. اگه می خواید نماز بخونید می تونید برید اونجا. ولی حمید قبول نکرد و گفت: میخوام کنار خانمم باشم. رفتار حمید حتی برای پرستار ها هم غیرمعمول بود. فکر می کردند ما چند سال است ازدواج کرده ایم. وقتی گفتم ما فقط دوماه است عقد کرده ایم از تعجب می خواستند شاخ در بیاورند. یکی از پرستار ها به من گفت: شما دیگه شور عاشقی رو در آوردین! شوهر من بود ساعت یک به بعد دراز به دراز می افتاد، می خوابید. آن شب، هشت آذر هزار و سیصد و نود یک، حمید اصلا نخوابید؛ درست مثل ماجرایی که سه سال بعد اتفاق افتاد،باز هم هشت آذر! ولی آن دفعه من بودم که تا صبح بالای سر حمید نخوابیدم! این وسط ها چند مرتبه ای از خواب پریدم. یک بار که از خواب بلند شدم دیدم رفقای حمید زنگ زده اند. همیشه مقید بود هیئت برود و سابقه نداشت هیئت را ترک کند. سرش می رفت هیئت رفتنش سر جایش بود. آن شب نرفته بود و رفقایش خیلی نگران شده بودند. گوشی حمید آنتن نداده بود و آن ها از نگرانی کل کلانتری ها و بیمارستان ها را سرزده بودند. رفقایش از ترسشان با خانواده ی حمید تماس نگرفته بودند. پیش خودم گفتم با این خبر ندادن حتما حمید یک جشن پتوی مفصل افتاده است! با اینکه گرسنه بودم، ولی میلی به خوردن صبحانه نداشتم. حمید مرخصی گرفت و سرکار نرفت. حالم خیلی بهتر شده بود. ادامه دارد... کتاب یادت باشد کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی‌ حلاله چی حروم🙂✨ 🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔