eitaa logo
♡دختران بسیجی♡
746 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.5هزار ویدیو
189 فایل
کپی حلال ✨﷽✨ ♥️۱۴۰۰/۵/۱۳♥️ ساعت:15:15
مشاهده در ایتا
دانلود
حمید برای اینکه توجهم را جلب کند،پیاز را درسته مثل یک سیب گاز می زد. خودش هم اذیت می شد، ولی می خندید. چشم هایش را بسته بود و دهانش را ها می کرد. از بس خندیدم، متوجه نشدم غذا را چطور خوردم. حتی موقع برگشت نزدیک بود تصادف کنیم. داشتیم یک دنیای تازه را تجربه می کردیم؛ دنیایی که قرار بود من برای حمید و حمید برای من بسازد. حرفی برای گفتن پیدا نمی کردیم. این احساس برایم گنگ و نا آشنا و درعین حال لذت بخش بود. بیشتر سکوت بین ما حاکم بود. حمید مرتب می گفت: "حرف بزن خانوم! چرا این قدر ساکتی؟" ولی من واقعا نمی دانستم از چه چیزی باید حرف بزنم. خودم هم حس می کردم زیادی ساکت هستم، اما دست خودم نبود. حمید از هر ترفندی استفاده می کرد تا مرا به حرف بکشد. از دانشگاه گفتم. حمید هم از محل کارش تعریف کرد، ولی باز وقت زیاد داشتیم. چند دقیقه که ساکت بودم، حمید دوباره پرسید: "چرا حرف نمی زنی؟وقتی داشتم عسل می ذاشتم دهنت، انگشتم خورد به زبونت. فهمیدم زبون داری. پس چرا حرف نمی زنی؟!" تا این حرف را زد، باخنده گفتم: "همون انگشت روغنی رو میگی دیگه؟! "ساعت یک بود که به خانه رسیدیم. مادرم مقداری انگور داخل نایلون ریخته بود که حمید با خودش برای عمه ببرد. انگور ها را گرفت و رفت. قرار بود اول صبح به ماموریت برود؛ آن هم نه یک روز و دو روز، که سه ماه! من نرفته دل تنگ حمید شده بودم. روز اول محرمیت ما به همین سادگی گذشت؛ ساده، قشنگ و خاطره انگیز. ادامه دارد... کتاب یادت باشد کپی هم آزاده من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨ 🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔