#داستانک✍🏻 #قسمت۱ میون جمعیت رفتم و نزدیکترین صف به جایگاه رو برای نشستن انتخاب کردم. اخه عکس و فیلمام از فاصله ی دور قشنگ نمیشد..😅 تمام اطرافم رو از چشم گذروندم تا سوژه های خوب رو پیداکنم.. چشمم به بنری خورد ک روش از بیانات رهبری نوشته شده بود👌🏻 پرچم ایران در کنار نقش و نگاری از قدس این بار ب چشم میخورد🇮🇷 بنر بعدی از نابودی اسرائیل حرف میزد💪🏻 و این کلمه ی #اسرائیل بود که انگار برای من هی بزرگ و بزرگتر میشد! یک بار اسرائیل رو با تنفر میخوندم و بار دیگه با خشم، بار دیگه با بغض و بار دیگه با... بین این هیاهوی فکری، متوجه حضور خونواده ی شهید، تو صفی که نشستم، شدم چقدر آروم بودن! چقدر صبور بودن! دیگه انگاری عکس گرفتن برام مهم نبود، همه ی حواسم پرت این خونواده شد.. تو این بین، ی خانومی اومد و باهام شروع کرد به احوالپرسی! تا الان ندیده بودمش... اصلا نمیشناختم تا برم بگم شما؟! سوالی ازم پرسید که انگار شروع ماجرا بود: + شما دختر شهید هستین؟! با لبخندی ک به لبم خشک شده بود گفتم: _نه(: زمانی متوجه رفتن این خانوم شدم که کلی جواب برای سوالش تو ذهنم اماده کرده بودم... . . #ادامه_در_بعدی👇🏻