eitaa logo
هیأت دختران حیدری
402 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
976 ویدیو
24 فایل
حیدری ام حیدری، مدافع رهبری💚 ✋بچه های بابا حیدر دور هم جمع شدیم که انشاالله سکوی پروازی باشیم برای یاری مولامون 😍❤️ شیعه به دنیا اومدیم که موثر در تحقق ظهور مولامون باشیم ✨ ارتباط بامدیر♾ @yazahral_313
مشاهده در ایتا
دانلود
شخصیت ها و اسامی این داستان فرضی هست اما محتوای این داستان کاملا واقعی ●﷽● با هوای سردی که به صورتم خورد سردم شد و دوطرف سوییشرتم و محکم تر جمع کردم🥶 همینطور که سعی میکردم قدمامو بلندتر بردارم زیر لب به آسمون و زمین غر میزدم 😖 حالا یه روز که من بدبخت باید پیاده برم کلاس، هوا انقدر سرد شده🙄 لباس گرم ترم نپوشیدم لااقل🧤🧣 مسیر هم که تاکسی خور نیستش🚕 اه اه اه😢 کل راه رو مشغول غر زدن بودم 😫 اینقدر تند تند قدم برمیداشتم که نفسهام به شماره افتاد دیگه نزدیکای خونه معلمم بودم کوچه ی تاریک و که دیدم یاد حرف بابام افتادم که گفته بود🗣 اینجا خطرناکه سعی کن تنها نیای 😵 با احتیاط قدم بر میداشتم🤐 یکخورده که گذشت حس کردم یکی پشت سرمه و قدم به قدم همراهم میاد😥 به خیال اینکه توهم زدم بی تفاوت به راهم ادامه دادم اما هر چی بیشتر میرفتم این توهم جدی تر از یه توهم به نظر میرسید😰 قدمامهامو تند کردم و به فرض اینکه یه آدم عادیه و داره راه خودشو میره و کاری با من نداره برگشتم عقب تا مطمئن شم بدبختانه درست حدس نزده بودم 😱 از شدت ترس سرگیجه گرفتم‌🤕 آب دهنم و به زحمت قورت دادم وسعی کردم نفسای عمیق بکشم 😨 تا خواستم فرار و بر قرار ترجیح بدم و در برم یهو یه دستی محکم نشست رو صورتم و کشیدم عقب هرکاری کردم دستش و از رو دهنم بر دارم نشد 😰 چاقوشو گذاشت رو صورتم و در گوشم گفت :هییییس خانوم خوشگلهه تو که نمیخوای صورتت شطرنجی شه ها ؟🤭 لحن بدش ترسم و بیشتر کرد😰 از اینهمه بد بیاری داشت گریه ام میگرفت😢 خدایا غلط کردم اگه گناهی کردم این بارم ببخش منو . از دست این مردتیکه نجاتم بده😣 اخه چرا اینجا پرنده پر نمیزنه ؟؟😰 چسبوندم به دیوار و گفت :یالا کوله ات و خالی کن 🤑 با دستای لرزون کاری که گفت و انجام دادم‌😪 وسایل و که داشتم میریختم پایین🎒 چشمم خورد به آینه شکسته تو کیفم 🧷 به سختی انداختمش داخل آستینم🥼 کیف پولم و گذاشت تو جیبش 💴 بقیه چیزای کیفمم یه نگاهی انداخت و 👀 با نگاهی پر از شرارت و چشایی که شده بودن هاله خون سر تا پام و با دقت برانداز میکرد🙎🏻‍♀️ چسبید بهم از قیافه نکرش چندشم شد🤢 دهنش بوی گند سیگار میداد🚬 با پشت دستش صورتم و لمس کرد و گفت:جوووون 🤨 حس کردم اگه یه دقیقه ی دیگه تو این وضع بمونم ممکنه رو قیافه نحسش بالا بیارم 🤮 آب دهنم ‌و جمع کردم و تف کردم تو صورتش 😠 محکم با پشت دست کوبید تو دهنم😶🥺 و فکم و گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی داشتم فکر میکردم یه آدم چوب کبریت مفنگی چجوری میتونی انقدر زور داشته باشه😏 فاصله امون داشت کم تر میشد با اینکه چادری نبودم و حجابم با مانتو بود ولی تا الان هیچ وقت به هیچ نامحرمی انقدر نزدیک نشده بودم🧕🏻 از عذابی که داشتم میکشیدم 😖 بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثل قبل بود آینه رو تو دستم گرفتم 😬🤫 وقتی دیدم تو یه باغ دیگه اس از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد 😃 دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دوییدم🏃🏻‍♀️ از شانس خیلی بدم 🤦🏻‍♀️ پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین 🤕🙎🏻‍♀️ دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود😖 به نهایت ضعف رسیدم و دیگه نتونستم نقش دخترای شجاع و بازی کنم 😣 گریه ام به هق هق تبدیل شده بود 😭 هم از ترس هم از درد 🥺 اینبار تو نگاهش هیچی جز خشم ندیدم🤭 بلندم کرد و دنبال خودش کشوند🙎🏻‍♀️ هرچی فحشم از بچگی یاد گرفته بود و نثارم کرد🗣 همش چهره ی پدرم میومدم تو ذهنم و از خودم بدم میومد👨🏻 مقاومت کردم ،از تقلاهای من کلافه شده بود🙎🏻‍♀️ چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلی کمه میفهمی ؟ خیلی کم 🔪😰 یهو ... ... | نویسنده✍️ @dokhtarane_heydary
هیأت دختران حیدری
#قسمت_شصت_و_دو محمد: از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کردن موهام بودم داد زدم _ریحانه!! یه شونه فِ
اینم از دلدادگی فاطمه خانوم یعنی امیدش ناامید میشه؟ باهامون همراه باشین برای ادامه داستان امشب ساعت 20😉
سه پارت جدید تقدیم شما😍 @dokhtarane_heydary
این سه پارت تقدیم نگاهتون😍 رفتن به چله امشب تا دقایقی دیگر😃 ممنون بابت صبوریاتون💛 برای رضایت بیشتر مخاطبین فقط هرشب یک تبادل صورت میگیره خوشحالیم از بودنتون☘💕
1_4832057467.mp3
10.46M
قسمت اول از زندگی این شهید عزیز شاید برخی ها تا الان اسم شهید رو حدس زدن... . . . بله شهید احمدعلی نیری 👆 نثار روح پاک شهدا خصوصا این شهید عزیز صلوات 🌺 @dokhtarane_heydary