هیأت دختران حیدری
#قسمت_چهل_و_دو امروز ۳ فروردین بود و شب خونه مصطفی اینا دعوت بودیم صبح ریحانه زنگ زد و با کلی خواهش
#قسمت_چهل_و_سوم
به محض وا کردن در حیاط با ریحانه و محمد مواجه شدم.
روسریمو تا چشام جلو کشیدم .
خیلی خجالت میکشیدم.
دلم نمیخواست چش تو چش شیم.
محمد رو زمین نشسته بودُ و دستش رو سرش بود.
عصبی سرشو انداخته بود پایین.
صورتشو نمیدیدم.
ریحانه هم رو به روش وایستاده بود و باهاش حرف میزد.
حس کردم محمد الان میاد منو لِه میکنه.
دلم داشت از قفسه سینم بیرون میزد.
داشتم نگاشون میکردم که محمد متوجه حضور من شد .
سرشو که آورد بالا دیدم صورتش تا بناگوش سرخه.
قرمزِ قرمز.
ریحانه کتکش زد ینی؟
جریان چیه یاخدا
گریه کرده بود؟
درآنِ واحد ازجاش پاشد و با یه حرکت در حیاطو باز کرد و رفت بیرون و خیلی محکم درو بست.
بی ادب !!!
اون اومد داخل بدون در زدن.
مگه من مقصر بودم؟؟
به من چه د لعنتییی!!
اه اه اه لعنت به این شانس.
ریحانه هم که حالا فهمیده بود من اومدم بیرون اومد سمتم
+عه کجا؟ چرا پاشدی؟
_میخوام برم . دیر شده دیگه.
خیلی مزاحمتون شدم.
به داداشتم بگو که برگردن!
کسی که باید میرفت من بودم
ایشون چرا؟
ولی ریحانه به خدا.....
نزاشت ادامه بدم دستمو کشید و بردتم تو اتاقش.
دیگه اشکم در اومده بود .
تا حالا هیج احدی باهام اینجوری رفتار نکرده بود .
منو دید از خونه رفت بیرون درو محکم بست.
بی فرهنگ .
ازش بدم میومد.
دلم میخواست گلدونِ تو حیاطشونو تو سرش خورد کنم
خب غلط میکنم
خب بیجا میکنم
خب اخه این پسر خیلی فرق میکنه!
اصلا واس چی قبول کردم بیام.
خونشون.
با خودم کلنجار میرفتم.
رو به ریحانه گفتم
_جزوه ها رو گذاشتم برات.
خودم نمیخوامشون الان بعدا ازت میگیرم.
بزار برم خواهش میکنم.
+نه خیر نمیشه.
داداشم گف ازت عذر خواهی کنم.
خیلی عجله داشت.
بعدشم اخه تا الان من هیچکدوم از دوستامو نیاورده بودم خونمون ...
برا همین ...
ببخشش گناه داره فاطمه .
خودش حالش بدتره .
رومو ازش برگردوندم و تکیه دادم به دیوار و زانوهانو بغل کردم.
تو فکر خودم بودم که صدای محمد و شنیدم دوباره که داشت با باباش صحبت میکرد.
خیلی مبهم بودم متوجه نمیشدم.
رو به ریحانه کردمو
_باشه حلال کردم. برم حالا؟
بابام بیاد ببینه نیستم شاکی میشه به خدا.
+باشه باشه برو وقتتو گرفتم تو رو خدا ببخشید.
پاکتی که برام به عنوان عیدی اورده بود و گذاشت تو کولمو زیپشو بست.
تشکر کردم و ازش خدافظی کردم
از جام پاشدم واز اتاقش بیرون رفتم .
این دفعه بدونِ اینکه به کسی حتی باباش نگاه کنم رفتم سمت در که باباش دوباره صدام کرد.
+حالا جدی میخوای بری ؟
_بله با اجازتون.
+کسی میاد دنبالت دخترم؟
_نه باید تاکسی بگیرم برا همین زودتر دارم میرم حاج اقا.
+این جا که خطرناکه نمیشه که تنها بری.
داشتیم حرف میزدیم که محمد از جاش پا شد.
کولشو برداشت از باباش خدافظی کرد سرشو بوسید و باباشم بهش دست داد.
یه چیزی داد به ریحانه بدون اینکه حتی بم نگا کنه درو باز کرد که باباش صداش زد
_محمد جان؟؟؟
با صدایی که گرفته بود گفت
+جانم حاج اقا؟
_حتما الان میخوای بری گل پسر؟
+اگه اجازه بدین
_مواظب خودت باشی تو راها.
با سرعت نرون باشه بابا؟
+چشم حاجی من برم دیگه خیلی کار دارم.
شما کاری دارین؟
_دوستِ خواهرتو تو راه میرسونی؟خیابون ما خلوته نمیشه تنها بره!
محمد که تا حالا سرش پایین بود و به جوراباش نگا میکرد سرشو اورد بالا و زل زد به باباش.
+اخه چیزه....
من خیلی.....
نزاشتم ادامه بده حرفشو که بیشتر از این کنف شم .
بلند گفتم
_نه حاج اقا دست شما درد نکنه بیشتر ازین زحمت نمیدم خودم میرم اگه اجازه بدین خدانگهدار.
اینو گفتمو سریع از خونه زدم بیرون.
بندای کفشمو بستم و رفتم سمت در حیاط.
وقتی بازش کردم صدای محمدُ شنیدم.
+خانم؟
با من بود؟
بهت زده برگشتم سمتش
چیزی نگف سرش مث همیشه پایین بود.
تو دلم یه پوزخند زدم.
+پدر جان فرمودن برسونمتون.
رومو برگردوندم .از حیاط رفتم بیرون.
_نه مرسی خودم میرم! زحمت نمیدم.
با یه لحن خاصی گفت:
+چوب میزنید؟
میرسونمتون.
دلم یه جوری شد .
صبر کردم تا بیاد .
دزدگیر ماشینشو زد.
کولشو گذاشت تو صندوق و گفت
+بفرمایید
پشت ماشینش نشستم.
داشتم به رفتارش فکر میکردم.
سرمو تکیه دادم به پنجره ماشین و تو افکارم غرق شدم.
چقدر خوبه این بشر ...
فکر میکردم خیلی پست تر ازین حرفا باشه!
یا شایدم یه مذهبی نمای بدبخت.
صداش اکو شد تو مغزم
"چوب میزنید"!!!!
از کارش پشیمون شده بود
دلم براش سوخت .
با این اخلاقِ نامحرم گریزی ای که داشت اصلا نمیشد باهاش حرف زد.
تو افکار خودم غرق بودم.
که دیدم برگشته سمتِ من
+خانم!!!
رشته افکارم پاره شد
_بله؟؟؟
+کجا برسونمتون؟
@dokhtarane_heydary