#شهید_یوسف_کلاهدوز
#سهل_انگاری
مشغول کار شده بودم و حواسم به حامد نبود.
یه باره از روی صندلی افتاد و سرش شکست😞
سریع بردمش بیمارستان و سرش رو پانسمان کردم.
منتظر بودم یوسف بیاد و با ناراحتی😒 بگه چرا سهل انگاری کردی؟
چرا حواست نبود؟
وقتی اومد مثل همیشه سراغ حامد رو گرفت. گفتم: «خوابیده»😴
بعد شروع کردم آروم آروم جریان رو براش توضیح دادن
فقط گوش داد.
آروم آروم چشم هاش خیس شد😭 و لبش رو گاز گرفت.
بعد گفت: «تقصیر منه که این قدر تو رو با حامد تنها می ذارم. منو ببخش».
من که اصلاً تصورِ همچین برخوردی رو نداشتم از خجالت😓 خیسِ عرق شدم.
نیمه پنهان ماه، جلد، صفحه30
#واحد_تربیتی_خواهران
#دختران_مکتب_عشق