داستان مأموریت آب
منبع:مفاتیح الجنان،درباره هفدهم ماه مبارک رمضان(فضیلتی از امیرمومنان در شب جنگ بدر)
کاری از گروه شعر و قصه درمسیـرمادری
نویسنده:پریسا غلامی
قسمت های داخل پرانتز توضیحات بیشتر است و با توجه به سن نوردلهامون میتونیم تعریف کنیم یا نه.
پس حتما اول حداقل یک دور قصه رو بخونیم و بعد تعریف کنیم
🌿🌿🌿🌿
یکی بود یکی نبود
غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود
(مسلمونا خبری شنیده بودن. شنیده بودن که دشمناشون با یه کاروان بزرگ می خوان به سفر برن تا تجارت کنن.
دشمنای مسلمونا به جز اینکه مسلمونا رو اذیت میکردن، پولهاشون و وسایل زندگیشونو هم میدزدیدن.
بهخاطر همین پیامبر به مسلمونا دستور دادن تا لباس جنگ بپوشن و به کاروان حمله کنن تا وسایل و اموال خودشون رو پس بگیرند.
مسلمونا تو راه بودن که دشمنا خبردار شدن، مسیر حرکت کاروان تجاری رو عوض کردن و آماده جنگ با مسلمونا شدن.
سپاه مسلمونا از شهرشون دور شده بودن. اونا به چاههای آب بدر رسیده بودن که دشمنا بهشون میرسند.)
...........
(دشمنا میخواستند با مسلمونا بجنگن)
............
دشمنا اومده بودن. به تعداد زیاد با یه عالمه شمشیر و نیزه و تیر با همه زورشون و مردای قویشون.
اما تعداد مسلمونا خیلی خیلی کمتر بود. شمشیر و نیزه و تیروکمونشونم همینطور.
اما مسلمونا در اصل قویتر بودن. چون اونا پیامبرو واقعا قبول داشتن و رو وعدههای خدا حساب میکردن.
شب جنگ، تو اون بیابون تاریک، صدای لشکر دشمنا همه جا رو پر کرده بود.
...........
ایییی هههههههه(صدای شیهه اسبا)
جرینگ جرینگ جرینگ (صدای زنگوله شترا)
تق توق تیق تق (صدای به هم خوردن نیزه ها و شمشیرا)
ما پیروزیم، ما قویایم، ما بیشتریم. (صدای خوشحالی دشمنا)
.............
از این همه سرو صدا معلوم بود که دشمنا خیلیییی بیشترن.
همه اومدن پیش پیامبر. وقتی دیدن پیامبر انقدر آروم هستند همه دلشون آروم شد.
پیامبر از مسلمونا خواستند که یه نفر بره آب بیاره.
اب تو چاه بود و چاه هم کنار دشمنا. همون چاه بدر.
مسلمونا دوست نداشتن تو شب، تو اون تاریکی، نزدیک نزدیک دشمن که صدای پچپچشونو راحت میشنوی برن دم چاه. این کار دل شیر میخواست.
اما علی مولا تا خواسته پیامبر رو شنیدن مشک رو دوششون انداختن و شمشیرشون رو تو غلاف کمرشون محکم کردن و فوری به سمت چاه بدر حرکت کردن.
شب تاریکی بود، فقط نور ماه اطراف رو روشن کرده بود. ممکن بود یه دشمن چشماشو تیز کنه و ببینه کسی داره به سمتشون میاد.
صدای هیاهوی دشمن بلند بود، هرچی به چاه نزدیک میشدی صدا بلندتر و بلندتر میشد.
چاه نزدیک محل دشمنا بود.
علی مولا که به چاه رسیدن هرچی اون دور و بر گشتن سطلو پیدا نکردن.
چه کار میشه کرد؟
فقط یه راه مونده....
شمشیرشونو گذاشتن زمین
مشکو انداختن به پشتشون
کفشاشون رو دراوردن
شال کمرشون رو محکم کردن
و آروم رفتن تو چاه
دستای حیدریشونو به دیواره چاه تکیه دادن و کمکم رسیدن به آب. مشک رو پر کردن و همونجوری اومدن بالا.
مشک رو انداختن رو دوششون و به سمت پیامبر راه افتادن.
تو راه برگشت به سمت پیامبر باد شدیدی اومد،
باد انقدر شدید بود که امام مجبور شدن رو زمین بشینن و مشک رو سفت بگیرن تا باد مشکو نبره.
یکم بعد باد آروم شد.
امام بی سروصدا بلند شدن و راه افتادن.
چند قدم که رفتن دوباره باد شدیدی به سمت امام اومد.
بازم باد انقدر شدید بود که امام دوباره نشستن و مشکو سفت گرفتن.
هوا که آروم شد، دوباره راه افتادن.
برای بار سوم باد شدید وزیدن گرفت.
بازم امام رو زمین نشستن تا هوا آروم بشه.
بالاخره باد آروم شد و علی مولا
تونستن خودشون رو به پیامبر برسونن.
رفتن و مشک آب رو دادن خدمت پیامبر.
پیامبر از اینکه علی مولا مشک آب رو آوردن خوشحال شدن. بعد پرسیدن؛ «چرا انقدر طول کشید؟»
علی مولا قصه سه بار وزیدن باد شدید رو گفتن.
پیامبر لبخند زدن و گفتن:
میدونی قضیه وزش باد چی بود؟
باد اول جبرئیل بود با هزار تا فرشته که به سمتت پرواز میکردن و بهت سلام دادن.
باد دوم میکائیل بود با هزار فرشته دیگه که همه دسته جمعی به تو سلام میگفتن.
و باد سوم هم اسرافیل بود با هزار تا فرشته دیگه که سلام، سلام گویان به سمتت پرواز میکردن.
همه این فرشتهها فردا کنار ما با دشمنا میجنگند و به ما کمک میکنن.
علی مولا خوشحال شدن و خداروشکر کردن.
#قصه_قرآنی
#بدر
#هفدهم_رمضان
#فضایل
#امیرالمومنین
#امام_علی