چه غریب و تنهاییم در این بیابان.
-خوابم نمیبرد عمه جان، چرا از اینجا نمیرویم؟ دلم برای خانه خودمان تنگ شده. از اینجا میترسم🥺💔
آخرین طفل خیمه، ساعتی پیش آرام گرفته و خوابیده است اما رقیه در آغوش و سر بر بازوی من، با صدایی گرفته و بغض آلود، بی تابی میکند🥺. صدای پایی آرام و سنگین از بیرون خیمه به گوش میرسد.
-میشنوی رقیه جان؟ این صدای پا را میشناسی؟
لحظهای آرام میگیرد و در سکوت، گوش میدهد.
-بله. این عمویم عباس است.
-آفرین. پس تا عمویت عباس هست، نباید از هیچ چیز بترسی🙂.
-عمویم آن بیرون نمیترسد؟
-عمویت جز خدا از هیچکس و هیچ چیز نمیترسد. تا او هست، کسی نمیتواند به ما آسیب برساند.
-اما اگر عمویم عباس نباشد...💔🥺
به یکباره قلبم فرو ریخت. حتی تصور نبودن عباس در آن شرایط، نفس گیر بود. نباید میگذاشتم بغضی که گلویم را میفشرد، بر ترس و نگرانی این طفل سه ساله بیفزاید.
-عمه جان ، اگر عمویم عباس پیشمان نباشد چه💔؟
-او هرگز ما را ترک نمیکند دخترکم. حتی اگر او خدای نکرده مثل برادرت علی بیمار میبود، پدرت حسین و برادرت علی اکبر هرگز اجازه نمیدادند کسی به ما آزار برساند.
در تاریکی خیمه، با نرمیِ نوکِ انگشتانم، نشستن لبخند را بر چهره مرطوب و معصوم دخترک حس کردم. لبخندی که به سرعت محو شد.
-اما عمه جان، اگر پدرم...💔
گریهای بی صدا که هق هق شدید و فروخورده شدهاش سرتا پایمان را به تکان و لرزه، واداشت. به خدا قسم که در آن لحظات، میان تمام آفریدگان، هیچکس به اندازه من نیازمند تسکین و تسلا نبود. سر طفل را به سینه چسباندم و در میان گریه، آرام در گوشش زمزمه کردم:
خدا هست دخترکم، خدا هست...🖤🥺
دستان کوچک رقیه، گونههای خیسم را نوازش داد: گریه نکن عمه جان، نترس. میشنوی؟ این صدای پایِ عمویم عباس است.
-کتاب ماه به روایت آه
دختران حاج قاسم
من امروز فهمیدم گوشواره وقتی کشیده بشه خیلی درد داره. . رقیه خاتون برای شمارو که به زور کشیدن چه ک
بابا من خودم گوشواره میدادم به دختراشون چرا اینجوری میکنن . . .
عمه همه جا را دنبالش گشت؛
عمه خیلی نگران بود،
اما پیدایش نکرد ..
به طرف قتلگاه رفت شاید آنجا باشد.
جلوتر رفت و دید جسم پاره پاره ی پدر را،
در آغوش کشیده بود و با او درد و دل میکرد ..
عمه خیلی تلاش کرد رقیه را از تن پدر جدا کند اما نتوانست؛
خواهران رقیه را صدا کرد شاید آنها بتوانند او را با خود ببرند ..
وقتی داشتند برمیگشتند،سکینه خاتون از رقیه پرسید:
چگونه از بین آن همه پیکر پاره پاره و بی سر،پیکر پدر را پیدا کردی؟
سه ساله جواب داد:وقتی دنبال جسم پدر بودم،
ناگهان صدایی شنیدم که میگفت:رقیه جان بیا اینجا💔 ..
شور9.mp3
26.57M
از کجا بگم؟
از شبی که نفسم نیومد بالا بگم ..
راستی گم شدم..!
هدایت شده از مَبهوتْ³¹⁵
امشبعاشورایماحضرترقیهایهاست..
توروخدادعاکنیدامشببمیرمتوروضش.