🔰🔹🖼🎀
💎 البته اگه کسی در
"مبارزه با تمایلات سقوط دهنده خودش" موفق بشه
این موفقیت، در نماز خوندن و صداقت داشتن☺️ و تواضع و ادب اون فرد نمود پیدا میکنه.
✔️
♦️و اگه کسی در مبارزه با هوای نفسش شکست بخوره
🔴 در دروغگویی و حسد و تکبر و سایر بدی ها نمایان میشه....
⚜ اگه ما به تک تک دستورات دینی نگاه کنیم👀
می بینیم که توی هر کدومشون یه نوعی از مبارزه با هوای نفس وجود داره.
👇
🍃 مثلاً در "روزه گرفتن"
هوای نفس انسان علاقه داره که غذاهایی که دوست داره رو بخوره
😈👉🍔🍝
اما روزه گرفتن دقیقاً مخالف با این خواسته ی هوای نفس هست🙂
🍃 مثلاً "عدالت داشتن"
یکی از دستورات مهم دینی هست
⭕️ هر چقدر که "هوای نفس" دوست داره به نفع خودش به دیگران "ظلم" کنه
✅ انسان باید با اون "مخالفت" کنه و عدالت داشته باشه
موضوعِ 👈 مبارزه با هوای نفس👉
✅اصلی ترین موضوع در زندگی انسان هست ؛
حالا نقش دین در مبارزه با نفس چیه؟
🌺 دین میاد به این مبارزه کمک میکنه.
🌹🔷✅👆
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┅┅✿🔸✿┅┅┄
🌷 باماهمراه باشید🌷
#استادپناهیان
#درس_دوم
#قسمت_آخر
#اهل_مراقبه_باش
🍃نو+جوان
💫 @dokhtaranetahoora
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_آخر
صدای
« این گل پرپر از کجا آمده » نزدیک تر می شد ...
سعی کردم احساساتم را کنترل کنم .
می خواستم واقعا آن اشکی که داخل قبر میریزم ، اشک بر روضه امام حسین علیه السلام باشد نه اشک از دست دادن محمدحسین!
هرچه روضه به ذهنم می رسید ، می خواندم و گریه می کردم ..
دست و پاهایم کرخت شده بود و نمی توانستم تکان بخورم 😭
یاد روز خواستگاری افتادم که پاهایم خواب رفته بود و به من می گفت :
« شما زودتر برو بیرون! »
نگاهی به قبر انداختم ، باید میرفتم .
فقط صداهای درهم و برهمی می شنیدم که از من می خواستند بروم بالا اما نمی توانستم ..
تازه داشت گرم میشد ، دایی ام آمد و به زور من را برد بیرون!😭
مو به مو همه وصیت هایش را انجام داده بودم ..
درست مثل همان بازی ها.
سخت بود در آن همه شلوغی و گریه زاری با کسی صحبت کنم ..
اقایی رفت پایین قبر ..
در تابوت را باز کردند . وداع برایم سخت بود ، ولی دل کندن سخت تر😭😭
چشم هایش کامل بسته نمیشد .
می بستند ، دوباره باز می شد!
وقتی بدن را فرستادند در سراشیبی قبر ، پاهایم بی حس شد.
کنار قبر زانو زدم ، همه جانم را آوردم در دهانم که به آن آقا حالی کنم که با او کار دارم ...
از داخل کیفم لباس مشکی اش را بیرون آوردم ، همان که محرم ها می پوشید . چفیه مشکی هم بود . صدایم می لرزید ، به آن آقا گفتم :
« این لباس و این چفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش! »
خدا خیرش بدهد ، در آن قیامت ، با وسواس پیراهن را کشید روی تنش وچفیه را انداخت دور گردنش...
فقط مانده بود یک کار دیگر ..
به آن آقا گفتم :
« شهید می خواست براش سينه بزنم . شما میتونید ؟ »
بغضش ترکید . دست و پایش را گم کرده بود ، نمی توانست حرف بزند .
چند دفعه زد روی سینه اش ...
بهش گفتم :
« نوحه هم بخونید!»
برگشت نگاهم کرد ، صورتش خیس خیس بود ..
نمیدانم اشک بود یا آب باران . پرسید :
« چی بخونم؟! »
گفتم :
« هرچی به زبونتون اومد!»
گفت :
« خودت بگو!»
نفسم بالا نمی آمد .
انگار یکی دست انداخته بود و گلویم را فشار میداد😣
خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم ، گفتم :
« از حرم تا قتلگه زینب صدامیزد حسین / دست و پا میزد حسین
زينب صدا میزد حسین!»
سینه میزد برای محمد حسین و شانه هایش تکان می خورد .
برگشت . با اشاره به من فهماند که: « همه را انجام دادم ! »
خیالم راحت شد که پیش پای ارباب ، تازه سینه زده بود ..😭😭
#به_پایان_آمد_این_دفتر_حکایت_همچنان_باقیست
#رمان_شهید_محمد_خانی✨
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯