طهورا
🌸➖🌸➖🌸 💍 #ازدواج #ادامه_قسمت_پنجم 🔆ضمن اینکه خداوند متعال آگاهه که خیلی اوقات ممکنه مورد خوبی ب
🌸➖🌸➖🌸
┊ ┊ ┊ ┊
┊ ┊ ┊ ❄️
┊ ┊ ❄️
┊ ❄️
❄️
🕊❄️بسم الله الرحمن الرحیم
🕊❄️ #ازدواج💍
🕊❄️ #قسمت_ششم
💠 #استخاره📿
🔰یکی از مسائلی که در جامعه مذهبی ما زیاد هست مسئله استخاره گرفتنه، که در موارد مختلف و به خصوص در ازدواج، افراد مذهبی استخاره میگیرند.📖
❗️ استخاره گرفتن یکسری شرایطی داره؛ اول باید شروط آن محقق شود، بعد استخاره گرفته شه.📿
🔸🔹🔸🔹🔸🔹
استخاره گرفتن برای ازدواج بسیار کار غلطیه.❌
سعی کنید زندگی های خودتون و دیگران رو با این کار غلط به دشواری نکشونید.❌
🔰 هرکار دینی اگر در جای خودش انجام شه بسیار خوبه،
اما اگر در جای خودش انجام نشه فوق العاده مضر هست و انسان رو هم نسبت به دین، بدبین میکنه.🤔
انشاءالله که خداوند متعال توفیق فهم و درک عمیق دین را به همه ما عنایت بفرماید.🌷
پایان #قسمت_ششم
ادامه دارد...
🍃
🌸🍃
🍃🌺🍃
🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃🌸
هدایت شده از آلبوم خاطرات دفاع مقدس
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_ششم
کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه را انجام نمی داد و خیلی مراعات می کرد ، دلش گیر کرده و حالا گیر داده به یک نفر و طوری رفتار می کرد که همه متوجه شده بودند 😐
گاهی بعدازجلسه که کلی آدم نشسته بودند ، به من خسته نباشید می گفت یا بعد از مراسم های دانشگاه که بچه ها با ماشین های مختلف می رفتند بین این همه آدم از من می پرسید :«باچی و کی بر میگردید ؟»
یک بار گفتم :«به شما ربطی نداره که من با کی میرم !»😒
اصرار می کرد حتماً باید با ماشین بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیرم .
می گفتم :«اینجا شهرستانه . شما اینجارو با شهر خودتون اشتباه گرفتین ، قرار نیست اتفاقی بیفته »
گاهی هم که پدرم منتظرم بود ، تا جلوی در دانشگاه می آمد که مطمئن شود😡
در اردوی مشهد ، سینی سبک کوکو دست من بود و دست دوستم هم جعبهٔ سنگین نوشابه.
عز و التماس کرد که «سینی رو بدید به من سنگینه !»
گفتم :«ممنون ، خودم میبرم !» و رفتم ..
از پشت سرم گفت :«مگه من فرمانده نیستم؟! دارم می گم بدین به من !»
چادرم را کشیدم جلوتر و گفتم :«فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخونه!»😒😖
گاهی چشم غره ای هم می رفتم بلکه سر عقل بیاید ، ولی انگار نه انگار..💔
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
#آلبوم_خاطرات_دفاع_مقدس
https://eitaa.com/albom_shohada
اللهم عجل لولیک الفرج
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_ششم
کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه را انجام نمی داد و خیلی مراعات می کرد ، دلش گیر کرده و حالا گیر داده به یک نفر و طوری رفتار می کرد که همه متوجه شده بودند 😐
گاهی بعدازجلسه که کلی آدم نشسته بودند ، به من خسته نباشید می گفت یا بعد از مراسم های دانشگاه که بچه ها با ماشین های مختلف می رفتند بین این همه آدم از من می پرسید :«باچی و کی بر میگردید ؟»
یک بار گفتم :«به شما ربطی نداره که من با کی میرم !»😒
اصرار می کرد حتماً باید با ماشین بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیرم .
می گفتم :«اینجا شهرستانه . شما اینجارو با شهر خودتون اشتباه گرفتین ، قرار نیست اتفاقی بیفته »
گاهی هم که پدرم منتظرم بود ، تا جلوی در دانشگاه می آمد که مطمئن شود😡
در اردوی مشهد ، سینی سبک کوکو دست من بود و دست دوستم هم جعبهٔ سنگین نوشابه.
عز و التماس کرد که «سینی رو بدید به من سنگینه !»
گفتم :«ممنون ، خودم میبرم !» و رفتم ..
از پشت سرم گفت :«مگه من فرمانده نیستم؟! دارم می گم بدین به من !»
چادرم را کشیدم جلوتر و گفتم :«فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخونه!»😒😖
گاهی چشم غره ای هم می رفتم بلکه سر عقل بیاید ، ولی انگار نه انگار..💔
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯