{ #پارت_چهارم }
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
را زنده میکرد. آخرین تکه لباس را که از روی بند جمع کردم، نگاهم به پنجره
طبقه باال افتاد که چراغش روشن بود. از اینکه نمیتوانستم همچون گذشته در
این هوای لطیف شبهای آخر تابستان آسوده به آسمان نگاه کنم و مجبور بودم با
چادر به حیاط بیایم، حسابی دلخور بودم که سایهای که به سمت پنجره میآمد،
ُرد و مطمئنم کرد که این حیاط دیگر نخلستان امن
مرا سراسیمه به داخل اتاق ب
و زیبای من نیست. از شش سال پیش که دیپلم گرفته و به دستور پدر از ادامه
ُ ر احساس غم و شادی یا تنهایی و دلتنگی
تحصیل منع شده بودم، تمام لحظات پ
را پای این نخل ِ ها گذرانده و بیشتر اوقات این خانه نشینی را با آنها سپری کرده
بودم، اما حاال همه چیز تغییر کرده بود.
ابراهیم و محمد و همسرانشان برای شام به میهمانی ما آمده بودند و پدر با
ُ ر شور از مستأجری سخن میگفت که پس از سالها منبع درآمد جدیدی
هیجانی پ
برایش ایجاد کرده بود. محمد رو به عبداهلل کرد و پرسید: »تو که باهاش رفیق شدی،
چه جور آدمیه؟« عبداهلل خندید و گفت: »رفیق که نشدم، فقط اونروز کمکش
کردم وسایلش رو ببره باال.« و مادر پشتش را گرفت: »پسر مظلومیه. صبح موقع
نماز میره سر کار و بعد اذون مغرب میاد خونه.« کنار مادر به پشتی تکیه زده و با
دلخوری گفتم: »چه فایده! دیگه خونه خونهی خودمون نیست! همش باید پردهها
ً نمیتونم یه لحظه پای حوض
کشیده باشه که یه وقت آقا تو حیاط ظاهر نشه! اصال
بشینم.« مادر با مهربانی خندید و گفت: »إنشاءاهلل خیلی طول نمیکشه. به زودی
عبداهلل داماد میشه و این آقای عادلی هم میره...« و همین پیشبینی ساده کافی
بود تا باز پدر را از کوره به در کند: »حاال من از اجاره ِی ملکم بگذرم که خانم میخواد
لب حوض بشینه؟!!! خب نشینه!« ابراهیم نیشخندی زد و گفت: »بابا همچین
ِ میگه ملکم، کسی ندونه فکر میکنه دو قواره نخلستونه!« صورت پدر از عصبانیت
ِ سرخ شد و تشر زد: »همین ملک اگه نبود که تو و محمد نمیتونستید زن ببرید!« و
باز مشاجره این پدر و پسر شروع شده بود که مادر نهیب زد: »تو رو خدا بس کنید!
اآلن صدا میره باال، میشنوه! بخدا زشته!« و محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح یک پرسش بحث را عوض کرد: »حاال زن و بچه هم داره؟« و عبداهلل پاسخ داد:
ً اومده بندر که همینجا هم کار کنه هم زندگی.«
»نه. حائری میگفت مجرده، اصال
نمیدانم چرا، ولی این پاسخ عبداهلل که تا آن لحظه از آن بیخبر بودم، وجودم را در
ُرد. احساس کردم برای یک لحظه جاده نگاه همه به من ختم
شرمی عجیب فرو ب
ِ این حس غریب را محمد با شیطنتی نا گهانی شکست:
شد که سکوت سنگین
»ابراهیم! به نظرت زشت نیس ما نرفتیم با این آقای عادلی سالم علیک کنیم؟
پاشو بریم ببینیم طرف چیکاره اس!« ابراهیم طرح محمد را پسندید و با گفتن »ما
رفتیم آمار بگیریم!« از جا پرید و هر دو با شیطنتی شرارت بار از اتاق خارج شدند.
شام حاضر شده بود که بآلخره پسرها برگشتند، اما از هیجان دقایقی پیش در
ِ شوهرش گذاشت: »چی شد
صورتشان خبری نبود که عطیه با خنده سر به سر
محمد جان؟ عملیاتتون شکست خورد؟« و در میان خنده ما، محمد پاسخ داد:
»نه، طرف اهل حال نبود.« که عبداهلل با شیطنت پرسید: »اهل حال نبود یا حالتون
رو گرفت؟« ابراهیم سنگین سر جایش نشست و با لحنی گرفته آغاز کرد: »اول
که رفتیم سر نماز بود. مثل ما نماز نمیخوند.« سپس به سمت عبداهلل صورت
چرخاند و پرسید :»می دونستی مجید شیعه اس؟« عبداهلل لبخندی زد و پاسخ
داد: »نمیدونستیم، ولی مگه تهران چندتا سنی داره؟ اکثریت شون شیعه هستن.
تعجبی نداره این پسرم شیعه باشه.« نگاه پدر ناراحت به زمین دوخته شد، شاید
شیعه بودن این مستأجر تازه وارد، چندان خوشایندش نبود، اما مادر از جا بلند شد
و همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفت، در تأیید حرف عبداهلل گفت: »حاال
شیعه باشه، گناه که نکرده بنده خدا!« و لعیا با نگاهی مالمتبار رو به ابراهیم کرد:
»حاال میخوای چون شیعه اس، ازش کرایه بیشتر بگیریم؟!!!« ابراهیم که در برابر
چند پاسخ سرزنشآمیز درمانده شده بود، با صدایی گرفته گفت: »نه، ولی خب
ً در بند
اگه س ُ نی بود، زندگی باهاش راحتتر بود« خوب میدانستم که ابراهیم اصال
این حرفها نیست، اما شاید میخواست با این عیبجوییها از شور و شعف
پدر کاسته و معاملهاش را لکهدار کند که عبداهلل با خونسردی جواب داد: »آره، ..........
#جان_شیعه_اهل_سنت
#رمان_مذهبی
#فاطمه_ولی_نژاد
••✾•🦋•✾••
https://eitaa.com/dokhtaranmontazer
••✾•🦋•✾••
24.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
🌹گرفتن رزق شهادت از خدا تو ماه رجب.....
#جانمونی_رفیق
#شهیدمصطفیصدرزاده
••✾•🦋•✾••
https://eitaa.com/dokhtaranmontazer
••✾•🦋•✾••
لبخندت را در دلم کاشتی و رفتی کاش میتوانستم لبخندت را ببینم
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#دلتنگی
••✾•🦋•✾••
https://eitaa.com/dokhtaranmontazer
••✾•🦋•✾••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم عجل لولیک فرج❤️
امین🤲
••✾•🦋•✾••
https://eitaa.com/dokhtaranmontazer
••✾•🦋•✾••
Javad Moghadam - Bi To Ey Saheb Zaman (128).mp3
2.6M
#غروب_جمعه
🎼 بیتو ایصاحبزمان
بی قرارم هر زمان
از غم تو هجر تو من دل خسته ام
••✾•🦋•✾••
https://eitaa.com/dokhtaranmontazer
••✾•🦋•✾••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقـای مـهربان مـن...
یـک هفتـه هـم بـدون شمـا گذشـت
کی میشـود...
غـروب🌇 دلگـیر جمعه هـای بـدون شمـا تمـام شود؟ 😔❤️
#غروب_جمعه
••✾•🦋•✾••
https://eitaa.com/dokhtaranmontazer
••✾•🦋•✾••
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد🕊🌱
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
••✾•🦋•✾••
https://eitaa.com/dokhtaranmontazer
••✾•🦋•✾••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #پیشنهاد_دانلود| هم نفت ایران رو میگیرن و هم کالاهایی باقیمت چندبرابری غالب میکنن!
♨️ وقتی آمریکا کالای جنگی خود را چند برابر به ما غالب میکند! 😳
📺 برشی از گفتگوی #حجت_الاسلام_راجی در برنامه #حالا_خورشید از شبکه ۳سیما
___________________
••✾•🦋•✾••
https://eitaa.com/dokhtaranmontazer
••✾•🦋•✾••