{ #پارت_چهاردهم }
🌸💕🌸💕🌸💕🌸
❤️🌸❤️🌸❤️🌸
🌸💕🌸💕🌸
❤️🌸❤️🌸
🌸💕🌸
❤️🌸
از همکارام دیشب براش مشکلی پیش اومده بود، مجبور شدم شیفت دیشب رو
به جاش بمونم.« که مادر به آرامی خندید و گفت: »ما دیشب سرمون به کارای
عید گرم بود، متوجه نشدیم شما نیومدید.« در جواب مادر تنها لبخندی زد و مادر
با خوش زبانی ادامه داد: »پسرم! امروز نهار بچهها میان اینجا. شما هم که غریبه
نیستید، تشریف بیارید!« به صورتش نگاه نمیکردم اما حجب و حیای عمیقی
را در صدایش احساس میکردم که به آرامی جواب داد: »خیلی ممنونم، شما
لطف دارید! مزاحم نمیشم.« که عبداهلل پشت مادر را گرفت و گفت: »چرا تعارف
میکنی؟ امروز جفت داداشای من میان، تو هم مثل داداشمی! بیا دور هم باشیم.«
در پاسخ تعارف صمیمی عبداهلل، به آرامی خندید و گفت: »تو رو خدا اینطوری
نگو! خیلی لطف داری! ولی من ...« و عبداهلل نگذاشت حرفش را ادامه دهد و با
ً همینجوری میگم که دیگه نتونی هیچی بگی! اگه کسی
شیطنت گفت: »اتفاقا
َر میخوره!« در مقابل اصرار زیرکانه عبداهلل
َد کنه، بهمون ب
تعارف ما بندریها رو ر
َ شم!
تسلیم شد، دست به سینه گذاشت و با لبخندی نجیبانه پاسخ داد: »چ
خدمت میرسم!« و مادر تأ کید کرد: »پس برای نهار منتظرتیم پسرم!« که سر به زیر
انداخت و با گفتن »چشم! مزاحم میشم!« خیال مادر را راحت کرد و سپس پدر
را مخاطب قرار داد: »حاج آقا کاری هست کمکتون کنم؟« پدر سری جنباند و
گفت: »نه، کاری نیست.« و او با گفتن »با اجازه!« به سمت ساختمان رفت. سعی
میکردم خودم را مشغول برچسب زدن به بستهها کنم تا نگاهم به نگاهش نیفتد،
هرچند به خوبی احساس میکردم که او هم توجهی به من ندارد.
حوالی ساعت یازده ابراهیم و لعیا و ساجده آمدند و به چند دقیقه نکشید که
محمد و عطیه هم از راه رسیدند. بوی کله پاچهای که در دیزی در حال پختن
بود، فضای خانه را گرفته و سیخهای دل و جگر و قلوه منتظر کباب شدن بودند.
ُنگ شربت را با سلیقه روی میز چیده و داشتم بشقابها را
دیس شیرینی و ت
پخش میکردم که کسی به در اتاق زد. عبداهلل از کنار محمد بلند شد و با گفتن
»آقا مجیده!« به سمت در رفت. چادر قهوهای رنگ مادر را از روی چوب لباسی
❤️🌸
🌸💕🌸
❤️🌸❤️🌸
🌸💕🌸💕🌸
❤️🌸❤️🌸❤️🌸
🌸💕🌸💕🌸💕🌸
#رمان
#جان_شیعه_اهل_سنت
•••✾..♡.•🦋•.♡..✾•••
@dokhtaranmontazer
•••✾..♡.•🦋•.♡..✾•••
✨¦بسم خدای زینب¦✨
🐾#دمشق_من
🍃#پارت_چهاردهم
🌾#بانو_میم
____________________________
بعد شام🍔
بابا همرو صدا زد🙂🥰
همه توی پذیرایی جمع شدیم🤩
میدونستم قراره چه اتفاقی پیش بیاد🥺
حسینو صدا کرد🤔
پسرم.
+جانم بابا🙌🏻
تو بیشتر از زهرا زجر کشیدی بابا😞
تو شرایط سخت تو شرایطی که هرسال از شهر به یه شهر🚂
نتونستی هیچ دوستی پیدا کنی😞
حلالم کن بابا...
بگذر از حقت بابا💚
بعدش ثمیه رو صدا🧕🏻
+ثمیه جان!
+میدونی که شبیه هانیه وشیما و بهرام میخوامت😍
آره آقاجون😞
+من حسینمو به تو سپردما🙂
آقا جون تورخدا😭
+ثمیه جان دخترم مراقب زندگیت باشید😗
+عباس باباجون بیا.
جانم آقاجون♥️😞
+عباسم همیشه تو دنیا پیرو راه حضرت عباس(ع)باش.
به مادرت و خواهراتو برادرات شبیه حضرت عباس(ع)خدمت کن🙏🏻🖤
+عباسم!؟
جانم آقا جون.
+مبادا غرور بگیران😱
+مبادا نسبت به مردم نگاه برتری داشته باشی😞😧
چشم آقاجون.
+عباسم این علمو خدا بهت داده ها🙌🏻
+مهسا جانم!؛
جانم آقاجون😱🧡
حواست به عباس من باشه ها مهسا جان😞🖤🙏🏻
هانیه بیا دختر بابا😓
هانیه که منتظر یه اشاره بود زد زیر گریه 😭😭
باباتروخدا😨🥺
نزار یتیم بشیم💔🕳️
+دخترگلمم،خوشا یتیمی شاه دمشق😵
پرید بغلش😖
باباییی😓
یادته برام قصه میخوندی!؟📚
بابایییی دیگه من برا کی نازکنم بابا☹️😓
بابا🧔🏻
بغلم کن بابا😓
یادته میگفتی اگه کل دنیا باهات قهر باشن😓💔
من خودم یتنه کنارتم😭😭
اشکای بیصدای بابام جيگر همرو آتیش میزد😭
+آقا مهدی💖
+یادته روز اول چیگفتم بهت😖
آره اقاجون😭
گفتین از امروز دیگه یه پسر نیستی😓
از امروز دو نفرین...
خنده هاتون دونفرس😁گریه هاتونم سهم دوتاتونه😭💔
+مهدی جان بعد من هانیه من دست تو امانته ها!!
چشم اقاجون😭😓
درگوش محمد یچیزی گفتو یه پاکت داد بهش🥺
شیمارم مثل هانیه نصیحت کرد😭💔
رسید به منو محمد علی دوتامونو باهم صدازد😭😓
+محمدجان ازبچگی دلم خوش بود هروقت من شهید بشم زهرا پشتو پناه داره!¡
+رابطه خواهر برادری شما توکل🏘️شهر زبانزده🤤😌
واقعا افتخار میکنم🥰💚
+ولی بازم علی جانم، زهرا حساسه علی زهرای من بعد خدا دست تو امانته ها🙂😓
+علی نزاری داغ بی پدری بکشه😭💔
_چشم بابایی😓🙂
_مگه من میزارم زهرا ناراحت باشه و دق بخوره😌
+زهرا بابایی!؟😍😇
جاندلم بابا.
+زهرا دخترم🙂میدونی که تموم وجود محمدعلی؟
آره میدونم💚😍
+زهرا بعد من نزاری محمدعلی اذیت بشه ها🥺
چشم بابای منن.
+زهرا دخترم ببخش☹️😓
تو این سن کم دارم میرم💔😇
ببخش که هیچ نبودم😓
ببخش که تو لباس عروس ندیدمت😭
زهراجانم😓
مبادا دلت بشکنه ها😔من همیشه کنارتم💖
____________________
•••✾..🌱.•🦋•.🌱..✾•••
@dokhtaranmontazer
•••✾..🌱.•🦋•.🌱..✾•••