eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
••• همہ‌شب‌های‌جبه‍ہ‌ها، شب‌قدر‌بود...(:💔 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.⁦♥️⁩🍓. تاحالاشدھ⇩ موقعِ‌گناھ‌ڪردن!' یادِامام‌زمان‌بیوفتے...؟💔(: آخ‌آخ‌آخ‌خیلےدࢪددارھہ
«💙🦋»↯ . . ڪاش‌وقتے‌ڪہ‌مࢪیضم‌پزشڪ‌بگھ: زیاࢪت"ڪربلا"برات‌تجوی‌میڪنم^^! . .¦⇢ 💔
<📞🗞> ‌- - قـیٰامت‌بۍحسین؏غوغاندارد، شفٰاعت‌بۍحسین؏معـناندارد…!ツ🖤•• -🍃•• •----------
〖💛🌻〗 و‌َأمَا‌الفُؤاد... فَحَسبِے‌أنتَ‌سَاکِنُہ و‌اما‌قلب... همینکہ‌تو‌ساکن‌آن‌هستے ‌مرابس... ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــہـ۸ــہـ۸ـہـ
🥀 آنکھ‌شب‌قدرراشب‌زندھ‌دارۍکند؛ خداوندتمامِ‌گناهانش‌رامی‌آمرزدهرچند بھ‌تعدادِستارگان‌وسنگینـےکوھ‌هاباشد🌿:) - رسول‌اکرمﷺ؛وسائل‌الشیعهـ !'🌻🖇 ‌‌ ‍‎‌‌‎‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِـــسـم‌رَبــِ‌حیـدر🖤
معرفی شهید 🖤
هنر‌این‌است‌که‌متفاوت‌به‌ پایان برسی……🙃💔 وگرنه‌مرگ‌که‌پایان‌همه‌قصه‌هست
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
هنر‌این‌است‌که‌متفاوت‌به‌ پایان برسی……🙃💔 وگرنه‌مرگ‌که‌پایان‌همه‌قصه‌هست #شھید‌علی‌خلیلی
💡🔗 _________________________ شاید خیلیا بدونین ...شاید ندونین... یه روز یه پسر 19ساله که خیلیم پاک بوده ساعت دوازده شب ... باموتور توی تهران پارس بوده...داشته راه خودشو میرفته...که یهو میبینه یه ماشین با چندتا پسر... دارن دوتا دخترو به زورسوار ماشین میکنن... تو ذهنش فقط یه‌چیز اومد... 👈ناموس... 👈ناموس‌کشورم ایران میاد پایین تنهاس درگیر میشه لامصبا چند نفر به یه نفر توی درگیری دخترا سریع فرار میکنن و دور میشن میمونه علی و...هرزه های شهر تو اوج درگیری بود که یه چاقو صاف میشینه رو شاهرگ گردنش میوفته زمین پسرا درمیرن کوچه خلوت...شاهرگ...تنها...دوازده شب علی تا پنج صبح اونجا میمونه پیرهن سفیدش سرخه سرخه مگه انسان چقد خون داره اما خدا رحیمه یکی علی رو پیدا میکنه و میبره بیمارستان اما هیچ بیمارستانی قبولش نمیکنه تا اینکه بالاخره یکی قبول میکنه و عمل میشه زنده میمونه اما فقط دوسال بعد از اون قضیه دوسال با زجربیمارستان‌خونه بیمارستان‌خونه میمونه تا تعریف کنه‌چه اتفاقی افتاده میگن یکی ازآشناهاش میکشتش کنار بش میگه علی‌اخه به تو چه؟چرا جلو رفتی؟ میدونی چی گفت؟ گفت‌حاجی‌فکرکردم‌دخترشماست ازناموس‌شما دفاع کردم
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
هنر‌این‌است‌که‌متفاوت‌به‌ پایان برسی……🙃💔 وگرنه‌مرگ‌که‌پایان‌همه‌قصه‌هست #شھید‌علی‌خلیلی
♥️🖇 _________________________ نام:علی خلیلی محل‌تولد:تهران تاریخ‌تولد:۱۳۷۱ تاریخ‌شهادت:۱۳۹۳/۰۱/۰۳ محل‌مجروحیت:تهرانپارس آدرس‌مزار:بهشت‌زهرا وضعیت‌تاهل:مجرد نامه‌ی‌شهیدبه‌رهبر: آقا جان! من و هزاران من در برابر درد های شما ساکت نمیشینیم و اگر بارها شاهرگمان را بزنند و هیچ ارگانی خرج مداوایمان را ندهد بازهم نمیگذاریم رگ غیرت و ایمان در کوچه های شهرمان بخشکد. بشکست اگر دل من بفدای چشم مستت سر خُمّ می سلامت، شکند اگر سبویی ماجرای‌درگیری‌و‌مجروحیت: شهید علی خلیلی ناجی امر به معروف نهی از منکر قبل از نائل شدن به درجه رفیع شهادت در گفت‌و‌گو با خبرنگار سیاسی خبرگزاری فارس، در مورد درگیری خود با اشراری که سال 90 قصد تجاوز به یک خانم را داشتند، گفت: نیمه شعبان دو سال پیش به نظرم ساعت دوازده شب بود که می‌خواستیم دو نفر از دوستانم را به خانه‌‌شان در خاک سفید برسانم که دیدیم پنج، شش نفر در حال اذیت دو خانم هستند و به زور می‌خواستند وی را سوار ماشین کنند. وی افزود: دوستان من به دلیل پائین بودن سنشان جلو نرفتند اما من به آن افراد تذکر دادم و گلاویز شدیم و یکباره چاقویی که نمی‌‌دانم از کدام سو، نثار ما شد. و در سال ۹۳علی به دیدار حق شتافت که به تشخیص پزشکی قانونی اثرات همان مجروحیت بوده...💔
InShot_۲۰۲۱۰۴۰۵_۱۰۲۵۳۹۳۱۲.m4a
363K
✉️🔗 ___________________________ هیچکی‌‌پشت‌ادم‌نیست......🙃⁦✌️⁩
ضربه‌اۍ‌زد‌عدو‌ فرقِ‌سرش‌ریخت‌‌‌بھَم رستگارشدعَلی‌علیھ‌السلام هستیھ‌ماریخت‌بھَم💔!' ؏.
📗📗 کتاب "سه دقیقه در قیامت" روایتی است از خاطرات یکی از مدافعان حرم که در جریان عمل جراحی بمدت سه دقیقه از دنیا می رود و سپس با شوک در اتاق عمل، دوباره به زندگی برمی گردد؛ اما در همین زمان کوتاه چیزهایی دیده که درک آن برای افراد عادی سخت است. به دلیل درخواست راوی کتاب هویت وی در این کتاب به صورت ناشناس باقی مانده است. آنچه میخوانید نتیجه چندین مصاحبه و دیدار و شرح ماجرایی نادر است که برای این جانباز اتفاق افتاده است. در این کتاب که بسیار مورد استقبال خوانندگان قرار گرفته و نقدها و تفسیرهایی هم بر آن شده است، حقایقی درباره مرگ، برزخ، حال انسان در برزخ و بسیاری مطالب دیگر درباره حیات پس از مرگ خواهید خواند. برزخ طبق آیات و روایات فاصله میان مرگ تا قیامت کبری است. برزخ قیام و زندگی جدید و جهانی نو است؛ خواه گودالی از گودالهای دوزخ باشد، یا باغی از باغهای بهشت. پس برزخ معبر و دالان ورودی به قیامت و حشر اکبر است و انسان در ادامه ی مسیر زندگی دنیا وارد جهان برزخ می شود، که سراسر آگاهی و حیات است. اگر دوست دارید حقایقی حیرت‌انگیز از دنیای پس از مرگ بدانید، این کتاب را حتما بخوانید.
13990516000303_test.pdf
2.15M
کتاب " نسخه رایگان و ویرایش شده" فایل
به وقت رمان 🍂
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت ــ سلام خسته نباشید من دیروز سفارش ۹۰ تا cd دادم که... پسر جوان اجازه نداد، که سمانه ادامه دهد و سریع پاکتی را به سمتش گرفت ــ بله،بله بفرمایید آماده هستند،اگر مایلید یکی رو امتحان کنید! ــ بله ،ممنون میشم تا پسرجوان خواست فایل صوتی را پخش کند، صدای گوشی سمانه📲 در فضا پیچید، سمانه عذرخواهی کرد و دکمه اتصال را زد: ــ جانم مامان ــ کجایی ــ دانشگام ــ هوا تاریک شد کی میای ــ الان میام دیگه ــزود بیا خونه خاله سمیه خونمونه ــ چه خوب،چشم اومدم گوشی را در کیف گذاشت و سریع مبلغ را حساب کرد ــ خونه چک میکنم،الان عجله دارم پسر جوان سریع پاکت را، طرف سمانه گرفت،سمانه تشکر کرد و از آنجا خارج شد، که دوباره گوشیش زنگ خورد، سریع گوشی را از کیف دراورد، که با دیدن اسم کمیل تعجب کرد،😳 دکمه اتصال را لمس کرد و گفت: ــ الو ــ سلام ــ سلام آقا کمیل ،چیزی شده؟ ــ باید چیزی شده باشه؟ ــ نه آخه زنگ زدید، نگران شدم گفتم شاید چیزی شده ــ نخیر چیزی نشده،شما کجایید؟؟ سمانه ابروانش از تعجب بالا رفتن،و با خود گفت"از کی کمیل آمار منو میگرفت؟" ــ دانشگاه ــ امشب خونه شماییم،الانم نزدیک دانشگاتون هستم،بیاید دم در دانشگاه باهم برمیگردیم خونه ــ نه ممنون خودم میرم ــ این چه کاریه،من نزدیکم ،خداحافظ سمانه فقط توانست، خداحافظی بگوید، کمیل هیچوقت به او زنگ نمی زد،و تنها به دنبال او نیامده بود،😟همیشه وقتی صغری بود، به دنبال آن ها می آمد، ولی امروز که صغری کلاس ندارد، یا شاید هم فکر می کرد که صغری کلاس دارد. بیخیال شانه ای بالا انداخت، و به طرف دانشگاه رفت، که ماشین مشکی کمیل را دید، آرام در را باز کرد و سوار شد،همیشه روی صندلی عقب می نشست، ولی الان دیگر دور از ادب بود، که بر صندلی عقب بشیند، مگر کمیل راننده شخصی او بود؟؟ ــ سلام ،ممنون زحمت کشیدید ــ علیک السلام،نه چه زحمتی سمانه دیگر حرفی نزد، و منتظر ماند تا کمیل، سراغ صغری را بگیرید، اما کمیل بدون هیچ سوالی حرکت کرد، پس می دانست صغری کلاس ندارد، سمانه در دل گفت"این کمیل چند روزه خیلی مشکوک میزنه" با صدای کمیل به خودش آمد؛ ــ بله چیزی گفتید؟ ــ چیزی شده که رفتید تو فکر که حتی صدای منو نمیشنوید؟ ــ نه نه فقط کمی خستم ــ خب باهاتون حرفی داشتم الان که خسته اید میزارم یه روز دیگه ــ نه ،نه بگید،چیزی شده؟ کمیل کلافی دستی در موهایش کشید و گفت: ــ چرا همش به این فکر میکنید وقتی زنگ میزنم، یا میخوام حرفی بزنم اتفاقی افتاده؟ سمانه شرمنده سرش را پایین انداخت و گفت: ــ معذرت میخوام دست خودم نیست، آخه چطور بگم،تا الان زنگ نزدید برای همین گفتم شاید برای کسی اتفاقی افتاده ــ آره قراره اتفاقی بیفته و نگاهی به چهره نگران سمانه انداخت و ادامه داد : ــ اما نه برای آدمای اطرافمون سمانه با صدای لرزانی پرسید: ــ پس برای کی؟ ــ برای ما ــ ما؟؟ ــ من و شما ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت ــ چه اتفاقی قراره برای من وشما بیفته؟؟ کمیل کلافه دستی به صورتش کشید، و ماشین را کنار جاده نگه داشت.نفس عمیقی کشید و گفت: ــ من میدونستم دانشگاه بودید،یعنی مادرم و خاله گفتن، و اینو هم گفتن که بیام دنبالتون تا با شما صحبت کنم. سمانه با تعجب به کمیل نگاهی انداخت: کمیل ــ الان همه تو خونه منتظر منو شما هستن تا بیایم و جواب شما رو به اونا بدیم. ــ آقا کمیل من الان واقعین گیج شدم، متوجه صحبتاتون نمیشم،برای چی منتظرن؟ من باید چه جوابی بدم ؟ ــ جواب مثبت به خواستگاری بنده! سمانه با تعجب، سرش را به طرف کمیل سوق داد، و شوکه به او خیره شد!!😳کمیل نگاهی به سمانه انداخت، و با دیدن چهره ی متعجب او، دستانش را دور فرمون مشت کرد. ــ میدونم تعجب کردید ولی حرفایی بود که باید گفته می شد، مادرم و صغری مدتی هستش که به من گیر دادن که بیام خواستگاری شما، الان هم که خواستگاری پسر آقای محبی پیش کشیده شد، اصرارشون بیشتر شده، و من از این فشاری که چند روز روی من هست اذیتم. کمیل نگاهی به سمانه، که سربه زیر، مشغول بند کیفش بود انداخت،از اینکه نمی توانست عکس العملش به صحبت هایش را از چهره اش متوجه شود،کلافه شد و ادامه داد: ــ ولی من نمیتونم، چطور بگم،شما چیزی کم ندارید، اما اعتقاداتمون اصلا باهم جور درنمیاد و همین کافیه که یه خونه به تبدیل بشه،منم واقعیتش نمیتونم از عقایدم دست بکشم. لبان خشکش را با زبان تر کرد و ادامه داد: ــ اما شما بتونید، از این حجاب و عقایدتون ، میشه در مورد ازدواج فکر کرد. تا برگشت به سمانه نگاهی بیندازد، در باز شد، و سمانه سریع پیاده شد،کمیل که از عکس العمل سمانه شوکه شده بود سریع پیاده شد، و به دنبال سمانه دوید، اما سمانه سریع، دستی برای تاکسی🚙 تکان داد ،ماشینی کمی جلوتر ایستاد ، و بدون توجه به اینکه تاکسی نیست سریع به سمت ماشین رفت، و توجه ای به صدا زدن های کمیل نکرد، ماشین سریع حرکت کرد کمیل چند قدمی به دنبالش دوید، و سمانه را صدا زد، اما هر لحظه ماشین از او دور می شود. سریع سوار ماشین شد، و حرکت کرد،در این ساعت از شب ترافیک سنگین بود،و ماشین کمیل در ترافیک گیر کرد، کمیل عصبی مشت محکمی بر روی فرمون زد و فریاد زد: ــ لعنتی،لعنتی😠🗣 بازم تند رفته بود،اما چاره ای نداشت باید این کار را می کرد. راه باز شد، پایش را تا جایی که می توانست بر روی گاز فشرد، ماشینی که سمانه سوار شده بود را گم کرده بود، و همین موضوع نگرانش کرده بود. این وقت شب، یک دختر تنها‌، سوار ماشین شخصی شود، که راننده اش جوان باشد، خیلی خطرناک بود، و فکر کردن به اینکه الان سمانه، دقیقا در این شرایط است، خشم کل وجودش را فرا گرفت.😡 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
میگن الگوے یه بچھ‌ پدرشه الگوے ما بچه های شیعه هم مولا علے مونه((: ولے ...! چرا هیچڪدوم از ڪارامون شبیه بابامون نیست-؟💔 ...🚶🏻‍♂