🌸 سلام برتو اے یادگاࢪ ماندگاࢪ خداوند
دࢪ زمینش
#آغاز_امامت_حضرت_ولی_عصرعج
ازشخصـےپࢪسیدند:
تابھشتچقدࢪࢪآھاست؟!😃✨
گفت: یڪقــــــدم👣
گفتند: چطوࢪ؟!🙄
گفت: مثلشھیدانیڪپایتانࢪآڪہ
ࢪوےنفسشیطانـےبگذاࢪید🌱
پاےدیگࢪتاندࢪبھشتاست🙃♥️
#شهیدانهـ💝😇
#تلــنگُࢪ✍🏻♥️
-لازم نیست سر در بیاورید که خدا
چطور میخواهد مشکلاتِ شما را حل کند
این مسئولیتِ اوست ، کارِ شما نیست...:))
کارِ شما این است که به خدا #ایمان
و #اعتماد داشته باشید...🤲🏻
کارِ شما این است که با #ایمان و انتظار
زندگی کنید ... آن موقعیت را
به خدا بسپارید و به او اعتماد کنید.💪🏻
خدای ما ، خدای مافوقِ طبیعی است.
خدا میتواند آنچه را که بشر نمیتواند
انجام دهد ، به انجام برساند...
او محدود به قوانینِ طبیعت #نیست
در زندگی دفعتاً متوجه میشویم که
خداوند کارهایی در زندگیمان کرده است
که خود به تنهایی قادر به انجامش #نبودهایم...ツ♡
||#حسینجانم|❤|○
نسیم،
عطرِ تو را صبح با خودش آورد
و گفت:
روزیِ عشّاق با خداوند است...!
(السلام علیک یا اباعبدالله الحسین♡
#استادرائفےپور'🌿'
.
چطورےبراےماشینتبہتریندزدگیرهارو
میگیرےتامبادابدزدنش...!
چرابراے#اعتقاداتت دزدگیرنمیزارے؟؟!
درحالےڪہاگہماشینتوبدزدنمیشہزندگے
ڪنے...!
ولےاگہاعتقاداتتوبدزدن
#ابدیتُ ازدستدادے🤦♀💔
گوشےتوبدزدنسریعمیفہمےچوندائمبہشسرمیزنے!
ولےشناسنامتوبدزدندیرمیفہمے!
اعتقاداتمچون#دیربہدیر بہشرجو؏میڪنے!
دیرمیفہمےڪہدزدیدنش🥀
#مواظباعتقاداتتباش!
_..🌱
میگفت:
با امامزمانعلیهالسلام دردِدل کنیم
همینکِه صدامونو امامزمانمیشنوه
برامون بَسه...
چونهَمهکارهِعالم،امامزمانه♥️:)
#یامھدیماروبراخودتتربیتڪن...
#سلام امروزت به مولات فراموش نشه🙂☘💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدانهـ🌻🖇
من نمیتونم شب بخوابم، چون دلم برای بابا تنگ میشه!😔💔
انسان از شنیدن این حرف دختر شهید صدرزاده دق کنه و بمیره رواست...🥀
اللّهُم عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرج❤️🌱
#شهید_مصطفی_صدرزاده
[ #تلنگر]
📌شــ😈ــــیطان میگــــــــه:
همین یڪبار گــــــناه ڪــــن؛🖐🏼
بعدش دیگــــــه خوبــــــــ شو...!😕
"سوره9یوسفــــــــ"
.
خُـدامیگــــــه:
بــــاهمین یڪــــ🔥 گناه ممڪنـــــه؛
دلتــــــــ💔بمــــیره و هــــــرگز توبــــــهنڪنے،
و تــــــا ابــــــد جهنمے بــــشے...😢
#الہمـ_عجلـ_الولیڪـ_الفرجـ♥
«🌙🌻»
نورتویے✨
داشتہبآشمتراهگمنخواهمڪرد 🐾
#یـَابنَالهُداةِالـمَهدیین
لال شد و از جنایت مدرسه افغانستان دم نزد!!
حالا اگه چشم آبیها بودند اولین کسی که محکوم میکرد و تسلیت میگفت جناب پرزیدنت بود!
واقعا تو رئیس جمهور جمهوری اسلامی ایرانی؟!🤦♂
#سرطان_اصلاحات_آمریکایی
#افغانستان_تسلیت
#دشت_برچی
•••🕊🌿•••
•••شہدا مایہ رونق حیات معنویاند در ڪشور.حیات مهنوی یعنــے روحیہ،
یعنیاحساس هویت،یعنیهدفدارۍ
یعنـےبہسمتآمالها حرڪت کردن،
عدمتوقف؛این ڪار شہداست؛اینرا
هم قـرآن بہ مـا یاد میدهـد...🌱
[بخشـےازسخنانرهبـرمعظمانقلاب]
یدونہ صلوات بفرستیم ((:
‹اللھُمصَلعلےمُحمّدوَآلمُحمّدوَعَجِلفَرجھُم›
-فروارد ڪن مشتۍ🌱"!
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #بیست_وسه
سمانه کنار صغری نشسته بود،
وعکس هایی که صغری موقع رای دادن با پای شکسته گرفته بود، را به سمانه نشان می داد و ارام میخندیدند،
مژگان کنار خواهرش نیلوفر،
که برای چند روزی از شهرستان به خانه ی مژگان امده بود، مشغول صحبت با سمیه خانم بودند،
البته نگاه های ریزکانه ی نیلوفر به کمیل که به احترام مژگان در جمع نشسته بود، از چشمان سمانه و صغری دور نماند، صغری و سمانه از اولین برخورد حس خوبی به نیلوفر نداشتند.
کمیل عذرخواهی کرد،
و بااجازه ای گفت و به اتاقش رفت، سمانه متوجه درهم شدن قیافه ی نیلوفر شد، نتوانست جلوی اخم هایش را بگیرد، بی دلیل اخمی به نیلوفر که خیره به پله ها بود کرد،که نیلوفر با پوزخندی جوابش را داد ،که سمانه از شدت پرو بودن این دختر حیرت زده شد،
مژگان،با خوابیدن طاها،
عزم رفتن کرد،همان موقع کمیل پایین آمد و با دیدن ،نیلوفر که سعی می کرد طاها را بلند کند گفت:
ــ خودم بلندش میکنم ،اذیت میشید، زنداداش بفرمایید خودم میرسونمتون
سمانه با اخم به نیش باز نیلوفر نگاه کرد، و سری به علامت تاسف تکان داد،بعد از خداحافظی با مژگان و نیلوفر،همراه کمیل بیرون رفتند.
صغری به اتاق رفت،
سمانه پا روی پله گذاشت تا به دنبال صغری برود که با صدای سمیه خانم برگشت؛
ــ جانم خاله
ــ میخواستم در مورد موضوعی باهات صحبت کنم
ــ جانم
ــ سمانه خاله جان،تو میدونی چقدر دوست دارم،وهمیشه آرزوم بود عروس کمیلم بشی اما
ناراحت گونه ی سمانه را نوازش کرد و گفت:
ــ مثل اینکه قسمت نیست،فقط ازت یه خواهشی دارم،هیچوقت به خاطر این مسئله با من غریبگی نکنی،ازم دور نشی، نبینم بهمون کمتر سر بزنی
ــ خاله ،قربونت برم این چه حرفیه،مگه میشه از شما دست کشید؟؟ها؟نگران نباش قول میدم هر روز خونتون تلپ بشم،خوبه؟؟
سمیه خانم لبخندی زد و سمانه را محکم در آغوش فشرد .
💻💢💢💻💻💢💢💢
سمانه نگاهش را از حیاط گرفت،
و به صغری که سریع در حال تایپ بود، دوخت.
یک ساعتی گذشته بود،
ولی کمیل برنگشته بود،نمی دانست چرا دیر کردن کمیل عصبیش کرده بود،کلافه پوفی کرد و چشمانش را برای چند لحظه بست،
که با صدای ماشین،
سریع چشمانش را باز کرد، و به کمیل که ماشین را قفل می کرد خیره شد،کمیل روی تخت گوشه ی حیاط نشست، و کلافه بین موهایش چنگ زد،سمانه از بالا به کمیل نگاه می کرد،خیالش راحت شده بود ،خودش حالش بهتر از کمیل نبود،نمی دانست چرا از آمدن کمیل خیالش راحت شده بود،
کلافه از کارهایش پرده را محکم کشید، و کنار صغری نشست، و به بقیه کارش ادامه داد.
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #بیست_وچهار
ــ سمانه خاله برا چی میری،الان دیگه نتایج انتخابات اعلام میشه، خیابونا غلغله میشه،خطرناکه.!
سمانه چایی اش را روی میز گذاشت و گفت:
ــ فدات شم خاله،اینقدر نگران نباش، چیزی نمیشه،باید برم کار دارم، بیزحمت یه آژانس بگیر برام
کمیل ــ خودم میرسونمتون
سمانه به طرف صدا برگشت،
با دیدن کمیل کت به دست که از پله ها پایین می آمد ،اخمی بین ابروانش نشست وتا خواست اعتراضی کند
کمیل گفت:
ــ خیابونا الان شلوغه ،منم دارم میرم کار دارم شمارو هم میرسونم.
سمانه تا می خواست اعتراض کند، متوجه نگاه خاله اش شد، که با التماس به او نگاه می کرد،می دانست هنوز امیدش را از دست نداده،
نفس عمیقی کشید و با لبخند روبه خاله اش گفت:
ــ پس دیگه آژانس زنگ نزن،با آقا کمیل میرم
سمیه خانم ذوق زده،
به سمت سمانه رفت و بوسه ای بر روی پیشانی اش کاشت؛
ــ قربونت برم ،منتظرتم زود برگرد
ــ نمیتونم باید برم خونه،شنبه آقای محبی میان باید برم کمک مامان
سمانه می دانست،
با این حرف روی تمام امید خاله اش خط کشید ،اما باید سمیه خانم باور می کرد، که سمانه و کمیل قسمت هم نیستند، بعد از خداحافظی از خانه خارج شدند و سوار ماشین شدند
🚗🚕🏢🚙🚙🚌🏢🚙🚗🚕
ترافیک خیلی سنگین بود،
سمانه کلافه نگاهی به ماشین ها انداخت و منتظر به رادیو گوش داد، مجری رادیو شروع کرد مقدمه چینی و معرفی رئیس جمهور،
سمانه با شنیدن نام رئیس جمهور، ناخوداگاه عصبی مشت ارامی به داشپرت زد،
کمیل نگاه کوتاهی به سمانه که عصبی سرش را میان دو دستش گرفته بود، انداخت.
سمانه کلافه با پاهایش،
پشت سرهم به کف ماشین ضربه میزد، نتایج انتخابات اعصابش را بهم ریخته بود،
و ترافیک و بوق های ماشین ها و رقص مردم وسط خیابان که نمی دانستند، قراره چه بر سرشان بیاید حالش را بدتر کرده بود.
کمیل ــ هنوز میخواید برید دانشگاه؟؟
سمانه ــ چطور
ــ مثل اینکه حالتون خوب نیست
ــ نه خوبم
ــ دانشگاه مگه تعطیل نیست
ــ چرا تعطیله،اما بچه ها پیام دادن که حتما بیام دانشگاه
کمیل سری تکان داد،
سمانه دوباره نگاهش را به مردانی که وسط خیابان می رقصیدند وهمسرانشان را تشویق به رقص می کردند سوق داد، این صحنه ها حالش را بدتر می کرد، آنقدر حالش ناخوش بود،
که نای برداشتن دوربین و گرفتن عکس برای تهیه گزارش را نداشت.
بعد یک ساعتی،
ماشین ها حرکت کردند،و کمیل پایش را روی گاز گذاشت،
نزدیک های دانشگاه شدند،
که سمانه با دیدن صحنه ی روبه رویش شوکه شد،دهانش خشک شد فقط زیر لب زمزمه کرد:
ــ یا فاطمه الزهرا😨😱
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○