eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
970 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
『🌼'!』 قشنگ‌گفت‌‌حاج‌مهدی‌رسولے🙂 [‌عقلانیت‌ترسیدن‌نیست‌مردم] عقلانیت‌مثل‌شیر👀 مثل‌حاج‌قاسم‌وسط‌میدان‌ایستادن‌است✋🏿
1.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلتنگیم حاجے...💔🌱 ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ
••🌴🌼•• 🥀| 🌻| _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ـ هم خودشان (خاڪے) بودند🌱 وهم لباس هایشان...🍁 ڪافے بود باران‌ببارد🌧 تا عطرشان در‌سنگرها‌بپیچد💫 _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
12.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥در سوریه چه گذشت؟ 🔻خاطره تاثیرگذار حاج مهدی رسولی از حضورش در سوریه...خاطره ای که دردآور است......
پشت ‌این چادر🖤مشڪے بہ ‌خدا 📿رازۍ هست بہ ڪبودۍ💜 زده اند رنگ غم یاسےرا بہ خدا زنده 💫ڪند بار دگردر دنیا چادر زینبـے ام💚 غیرت عبـاسےرا 😍😇
3.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مسیر🛤️هردومون مسیر عشق ❤️وعزته✌️ تو جات تو سنگر علم و حیا و غیرته✌️ تو بچہ شیعہ اے سلاح تو بصیرتہ ☺️ 🕊
〖🖇📒〗 - - شبکہ‌ٔضریح‌توتلویزیون‌وآنتن‌نمۍخواهد، یك‌دل‌مۍخواهدویك‌سـلآم…!👀🍃•• حتۍازرآه‌دور…!💔🖐🏻•• - - ...!^^♥️🌿••
‌: • • • [ {عجل‌الله‌تعاݪےفرجہ‌اݪشریف} ] متوݪد شدم‌ اصݪا‌ ڪھ شـوم‌ نوڪر تو ، بۍ تو عمـرم همھ باطل ، همھ دم‌ علافےست...! ♥️
به وقت رمان 🍂
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت کمیل شوکه به دختری که، با چشمان اشکی به او خیره شده بود، نگاه می کرد، ناباور پرونده را باز کرد و با دیدن اسم سمانه چشمانش را محکم روی هم فشرد،خودش را لعنت کرد که چرا قبل از اینکه به اتاق بازجویی بیاید، نگاهی به پرونده نینداخت. اما الان این مهم نبود ،مهم، بودن سمانه و تهمتی که به او زده بودند. سمانه هنوز درشوک بودن کمیل در اینجا بود، اول حدس زد شاید او هم به خاطر تهمتی اینجا باشد، اما با دیدن همان پوشه در دست کمیل،یاد صحبت آن خانم درمورد افتاد،باورش سخت و غیر ممکن بود.😟😧 کمیل نفس عمیقی کشید، و قبل از اینکه در را ببندد با صدای بلندی گفت: ــ رضایی مردی جلو آمد و گفت: ــ بله قربان ــ دوربین و شنودای اتاقو غیر فعال کن ــ بله قربان در را بست، و به طرف سمانه که با چشمان به اشک نشسته منتظر توضیحش بود،رفت. صندلی را کشید و روی آن نشست، از حضور سمانه در اینجا خیلی عصبی بود، سروان شوکتی توضیحاتی به او داده بود، اما غیر ممکن بود که باور کند این کارها را سمانه انجام داده شود، حتی با وجود مدرک،مطمئن بود سمانه بی گناه است. با صدای سمانه نگاهش را از پرونده برداشت؛ ــ تو اینجا چیکار میکنی؟جواب منو بدید؟این پرونده و این اسلحه برای چی پیش شماست؟😳😧 و کمیل خودش را لعنت کرد، که چرا اسلحه اش را در اتاقش نگذاشته بود. سمانه با گریه گفت: ــ توروخدا توضیح بدید برام اینجا چه خبره؟از ظهر اینجام ،هیچی بهم نمیگن، فقط یکی اومد کلی تهمت زد و رفت، توروخدا آقاکمیل یه چیزی بگو،شما برا چی اینجایی؟اصلا میدونید مامان بابام الان چقدر نگران شدن😭🙏 وقتی جوابی از کمیل نشنید با گریه فریاد زد: ــ جوابمو بده لعنتی😭😵 و صدای هق هق اش در فضای اتاق پیچید. کمیل که از دیدن اشک های سمانه، و عجزش عصبی و ناراحت بود،واینکه نمی دانست چه بگوید تا آرام شود بیشتر کلافه شد، البته خودش هم نیاز داشت، کسی آرامش کند،چون احساس می کرد اتشی در وجودش برافروخته شده و تا سمانه را از اینجا بیرون نبرد خاموش نخواهد شد. سمانه آرام تر شده بود، اما هنوز صدای گریه ی آرامش به گوش می رسید ،با صدای کمیل سرش را بلند کرد، متوجه چشمان سرخ کمیل و کلافگی اش شده بود! کمیل ــ باور کنید خودمم،نمیدونم اینجا چه خبره،فکر نمیکردم اینجا ببینمت ،ولی مطمئنم هرچی تو این پرونده در مورد تو هست اشتباهه، مطمئنم.اینو هم بدون که من حتی دوس ندارم یک دقیقه دیگه هم اینجا باشی،پس کمکم کن که این قضیه تموم بشه،الانم دوربین و شنود این اتاق خاموشه،خاموش کردم تا فکر نکنی دارم بازجویی میکنم،الان فقط کمیل پسرخالتونم، هرچی در مورد این موضوع میدونید بگید. سمانه زیر لب زمزمه کرد: ــ بازجویی؟در مورد کارت دروغ گفتی؟وای خدای من😥😭 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•