✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #بیست_ونه
رفتم تو آشپزخونه...
-سلام.صبح بخیر.☺️✋
-علیک سلام.ظهر بخیر😁
-بابا خونه نیست؟
-نه،رفته سرکار
-با اون حالش؟!🙁
-سرکار بره بهتره تا خونه باشه.😊
مامانمو بغل کردم و چند تا ماچ آبدار کردم.😘😘
-نکن دختر،چکار میکنی؟
-آخه خیلی ماهی مامان،خیلی.😍😌
مامان بالبخند گفت:
_راستشو بگو،چی میخوای؟😁
-إ مامان! تعریفم نمیشه کرد ازت؟☹️😅
-بیا بشین،صبحانه تو بخور.😁
نشستم روی صندلی...
مامان هم نشست.داشت برنج پاک میکرد.
همینطور که صبحانه میخوردم به مامانم نگاه میکردم.
چشمهاش قرمز بود.خیلی گریه کرده بود.گفتم:
_مامان،چرا اجازه میدی محمد بره سوریه؟ اگه شما بگی نره نمیره.😕
مامان همونطوری که نگاهش به برنج ها بود اشک تو چشمش جمع شد.گفت:
_میره که سرباز خانوم زینب(س) باشه،چرا نذارم بره؟😊😢
-پس چرا ناراحتی؟پسر آدم سرباز حضرت زینب(س) باشه که آدم باید خوشحال باشه و افتخار کنه.🙁😟
-منم خوشحالم و افتخار میکنم.😊😢
-پس چرا گریه میکنی؟☹️🤔
-وقتی امام حسین(ع) میرفت سمت گودال حضرت زینب(س) میدونست امام حسین(ع) سرباز خداست ولی گریه میکرد.😒😢
-ولی وقتی امام حسین(ع) شهید شد، حضرت زینب(س)گفت خدایا این قربانی رو از ما قبول کن. گفت ما رأیت الاجمیلا.
-آره.ولی بزرگترین گریه کن امام حسین (ع)، حضرت زینب(س) بوده.😢اینکه آدم مطمئنه #برحقه منافاتی نداره با اینکه گریه کنه و #دل_تنگ عزیزش باشه.😢
بالبخند نگاهش کردم و گفتم:
_کاملا درسته.حق با شماست.☺️👌
-امشب محمد و مریم و ضحی میان اینجا. بخاطر ضحی نباید گریه کنیم.
بالبخند گفت:
_امشب هم مسخره بازی دربیار.😊
خنده م گرفت،گفتم:
_ إ مامان! نداشتیم ها!😬😃
شب شد...
محمد و مریم و ضحی اومدن.مریم هم چشمهاش غم داشت😢😊 ولی لبخند میزد.علی و اسماء وامیرمحمد هم بودن.
علی کمتر شوخی میکرد و میخندید ولی خیلی مهربون بود...😃
طبق فرمایش مامان خانوم کلی مسخره بازی در آوردم و حسابی خندیدیم.😁😃😄😀😂
محمد هم تو انجام این ماموریت خطیر کمکم میکرد.حتی گاهی یادمون میرفت محمد فردا میره سوریه و شاید دیگه برنگرده.یعنی شاید امشب آخرین شب باهم بودنمون باشه،آخرین شب با محمد بودن.
وقتی رفتن همه ی غم عالم ریخت تو دلم.😣😢
امشب هم خبری از خواب نبود.مامان و بابا هرکدوم یه گوشه مشغول کاری بودن.بابا نماز میخوند.
مامان هم گریه میکرد،قرآن✨ و نماز✨ میخوند، کارهای فرداشو انجام میداد.
آخه همیشه روز رفتن محمد،علی و خانواده ش و پدر و مادر مریم و برادرش و خانواده ش هم برای خداحافظی با محمد میومدن خونه ی ما.
روز خداحافظی رسید...
محمد قرار بود ساعت پنج بعد از ظهر بره.مامان از صبح مشغول غذا درست کردن شد تا وقتی محمد میاد کاری نداشته باشه که بتونه فقط به محمد نگاه کنه.
منم برای اینکه هم حال و هوای خودم عوض بشه،هم حال و هوای مامانم بهش کمک میکردم.😊👌
دفعه های قبل بیشتر تو خودم بودم و میرفتم امامزاده یا بهشت زهرا(س) تا یه کم آروم بشم.😇😣
اما اینبار خونه بودم و سعی میکردم یه کم از فضای سنگینی که تو خونه بود کم کنم.👌
مشغول سالاد درست کردن بودم که...
ادامه دارد..
💓💓💓🌷🌷💓💓💓
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #بیست_ونه
کمیل شوکه به دختری که،
با چشمان اشکی به او خیره شده بود، نگاه می کرد، ناباور پرونده را باز کرد و با دیدن اسم سمانه چشمانش را محکم روی هم فشرد،خودش را لعنت کرد که چرا قبل از اینکه به اتاق بازجویی بیاید، نگاهی به پرونده نینداخت.
اما الان این مهم نبود ،مهم، بودن سمانه و تهمتی که به او زده بودند.
سمانه هنوز درشوک بودن کمیل در اینجا بود،
اول حدس زد شاید او هم به خاطر تهمتی اینجا باشد، اما با دیدن همان پوشه در دست کمیل،یاد صحبت آن خانم درمورد #مسئولشان افتاد،باورش سخت و غیر ممکن بود.😟😧
کمیل نفس عمیقی کشید،
و قبل از اینکه در را ببندد با صدای بلندی گفت:
ــ رضایی
مردی جلو آمد و گفت:
ــ بله قربان
ــ دوربین و شنودای اتاقو غیر فعال کن
ــ بله قربان
در را بست،
و به طرف سمانه که با چشمان به اشک نشسته منتظر توضیحش بود،رفت.
صندلی را کشید و روی آن نشست،
از حضور سمانه در اینجا خیلی عصبی بود،
سروان شوکتی توضیحاتی به او داده بود، اما غیر ممکن بود که باور کند این کارها را سمانه انجام داده شود، حتی با وجود مدرک،مطمئن بود سمانه بی گناه است.
با صدای سمانه نگاهش را از پرونده برداشت؛
ــ تو اینجا چیکار میکنی؟جواب منو بدید؟این پرونده و این اسلحه برای چی پیش شماست؟😳😧
و کمیل خودش را لعنت کرد،
که چرا اسلحه اش را در اتاقش نگذاشته بود.
سمانه با گریه گفت:
ــ توروخدا توضیح بدید برام اینجا چه خبره؟از ظهر اینجام ،هیچی بهم نمیگن، فقط یکی اومد کلی تهمت زد و رفت، توروخدا آقاکمیل یه چیزی بگو،شما برا چی اینجایی؟اصلا میدونید مامان بابام الان چقدر نگران شدن😭🙏
وقتی جوابی از کمیل نشنید با گریه فریاد زد:
ــ جوابمو بده لعنتی😭😵
و صدای هق هق اش در فضای اتاق پیچید.
کمیل که از دیدن اشک های سمانه،
و عجزش عصبی و ناراحت بود،واینکه نمی دانست چه بگوید تا آرام شود بیشتر کلافه شد،
البته خودش هم نیاز داشت،
کسی آرامش کند،چون احساس می کرد اتشی در وجودش برافروخته شده و تا سمانه را از اینجا بیرون نبرد خاموش نخواهد شد.
سمانه آرام تر شده بود،
اما هنوز صدای گریه ی آرامش به گوش می رسید ،با صدای کمیل سرش را بلند کرد،
متوجه چشمان سرخ کمیل و کلافگی اش شده بود!
کمیل ــ باور کنید خودمم،نمیدونم اینجا چه خبره،فکر نمیکردم اینجا ببینمت ،ولی مطمئنم هرچی تو این پرونده در مورد تو هست اشتباهه، مطمئنم.اینو هم بدون که من حتی دوس ندارم یک دقیقه دیگه هم اینجا باشی،پس کمکم کن که این قضیه تموم بشه،الانم دوربین و شنود این اتاق خاموشه،خاموش کردم تا فکر نکنی دارم بازجویی میکنم،الان فقط کمیل پسرخالتونم، هرچی در مورد این موضوع میدونید بگید.
سمانه زیر لب زمزمه کرد:
ــ بازجویی؟در مورد کارت دروغ گفتی؟وای خدای من😥😭
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•