#تلنگࢪانھ💔
انسانهاسقوطمیکنند
وقتینگاهوراهخداوندرا،
بهقیمتِگناهوبهشیطانبفروشند . . .
#حدیثانھ😍
امامحسیــن(؏)↯
هیچگرفتارۍ مرا زیارت نمۍکنــد مگرآنکہ خداونــد گرفتاریش را برطرف کرده و شادمانــش مۍکند💕
📚ثوابالاعمال.ص۳۱۹📚
همهرفتنیهستند.....🌱
چهخوبکهزیبابروی......💔
#شھیداحمداعطایی 🌿
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
همهرفتنیهستند.....🌱 چهخوبکهزیبابروی......💔 #شھیداحمداعطایی 🌿
#خاطره_شھید📕🔑
___________________
معمولا ناهار را از بیرون برایمان سفارش می دادند. اما احمد آقا برای ناهار به خانه می رفت. کلا به همسر و فرزندانش خیلی اهمیت می داد. دو تا پسر به نام های محمد علی و محمد حسین داشت. خیلی به محمد علی علاقه مند بود می گفت از اینکه به او غذا می دهم و لبخندش را می بینم خیلی لذت می برم. حتی وقتی غذای بیرون می خورد برای خانواده اش همان را می خرید. می گفت در روایات این مسئله اخلاقی تاکید شده است. در این مدتی که پیش او کار کردم مونتاژ مهتابی، نقشه کشی و تمیزکاری را از او یاد گرفتم. خیلی با دقت کار می کرد و معتقد بود چون برای مسجد کار می کند باید زحمت بیشتری بکشد. با وجود اینکه پول نمی گرفت با جان و دل کار می کرد.
#شھیداحمداعطایی🌱
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
همهرفتنیهستند.....🌱 چهخوبکهزیبابروی......💔 #شھیداحمداعطایی 🌿
#معرفی_شھید📊📌
_____________
نام:احمداعطایی
تاریختولد:۱۳۶۴/۶/۷
تاریخشهادت:۱۳۹۴/۸/۲۱
محلشهادت«سوریه
زندگینامه🌿👇:
پاسدار شهید مدافع حرم«احمد اعطایی»
متولد ۷ شهریور ۱۳۶۴ و ساکن محله فلاح تهران بود و مهندسی برق میخواند.
همسرش میگوید: "احمدآقا علاوه بر این که پاسدار بود، در مسجد محل فعالیت داشت. کتابهای فراوانی مثل کتابهای اخلاقی، عرفانی و سبک زندگی، خیلی مطالعه میکرد. به قدری به حضرت آقا ارادت داشت و ولایی بود که یک تابلو درست کرده و جلوی ورودی منزل نصب کرده بود که روی آن نوشته شده بود «هر که دارد بر ولایت بدگمان، حق ندارد پا گذارد در این مکان» و میگفت: «کسی که آقا را قبول ندارد، مدیون است که نان من را بخورد. آقا یعنی علی و علی یعنی اهل بیت(ع) و همه اینها به هم وصل هستند.»
خیلی مهمان نواز، با محبت، ساده زیست و به فکر دیگران بود. هنگامی هم که منزل بود، خیلی کمک میکرد.
چند وقتی بود که برای دل بریدن از ما، تمرین میکرد و این کاملا مشخص بود. شب قبل از رفتن، بچهها را خیلی بوسید. حدود یک ساعت، با بچهها و سوار بر موتور در شهر، میگشتیم. تمام حرفهایی که در وصیت نامهاش نوشته را، آن شب به من گفت. شاید فکر میکرد که وصیت نامهاش به دست ما نرسد. میگفت:« به بچهها خیلی محبت کن و خوب تربیت کن، دوست دارم بچههایم طلبه ولایی شوند. بعد از رفتن من هم بی قراری نکنید.»"
شهادت🌿👇:
او داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم و مردم مظلوم سوریه، راهی آن دیار میشود که در ۲۱ آبان ماه ۹۴ و آخرین روز ماه محرم الحرام، همراه با سه تن دیگر از دوستانش«سید مصطفی موسوی»، «مسعود عسگری» و «محمدرضا دهقان امیری» به شهادت میرسد.
#شھیداحمداعطایی🌱
📒📔📑📜 دروس مشترک در شاخههای مختلف نیروی انتظامی : 👇👇
1-نقشهخوانی
2-حفاظت اطلاعات
3-حقوق جزای عمومی
4-سازمان و وظایف نیروی انتظامی
5-تاریخ سیاسی
6-سازمان و مدیریت و نگرش در مدیریت اسلامی
7-مقدمات علم حقوق
8-روانشناسی رشد
9-گزارشنویسی
10-جنگافزارشناسی
12-جغرافیا
13-روانشناسی اجتماعی
14-حقوق مدنی
15-حقوق اساسی
16-آشنایی با کامپیوتر
17-ورزش رزمی
18-اصول و قواعد نظامی
19-مقابله با سوانح و بلایا
20-عبور از موانع و عملیات اعتماد به نفس
21-مبانی اطلاعات
22-روشها و فنون تدریس جرائم نیروهای مسلح
23-شناسایی مین و تلههای انفجاری
24-جنگ افزارشناسی نیمهسنگین
25-آشنایی با قاچاق
مبارزه با مواد مخدر
26-کشف علمی جرائم
27-دروس تحقیقاتی
28-جنگهای ویژه
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #شصت_ویک
نیم ساعت از تماسش با کمیل،
می گذشت، ولی هنوز عصبی به گوشی که در دستش بود، خیره بود، و با پایش بر زمین ضربه می زد،
و آرام زیر لب غر میزد:
ــ نرنم بیرون از خونه،نتونسته چند نفرو بگیره من باید تو خونه زندونی بشم،من احمق نباید زنگ میزدم
با صدای آیفون،
خودش را برای بحث مجددی این بار با پدرش آماده کرد،اما در باز شد و صغری با جیغ و داد وارد اتاق شد و سمانه را محکم در آغوش گرفت.
ــ سلام عشقم
ــ تو اینجا چیکار میکنی؟
ــ اومدم بدزدمت بریم دور دور
سمانه مشتی به بازویش زد و از او جدا شد.
ــ خاله هم اومده؟
ــ نه
ــ چرا؟
ــ دارم بهت میگم میخوایم بریم دور دور مامانم کجا بیاد
ــ چی میگی تو
ــ بابا کمیل زنگ زد گفت سریع آماده بشم بیایم دنبالت بریم دور دور
روی تخت نشست و ادامه داد:
ــ آخه میدونی داداشم فک کرده تو وزارت کلی آدم وحشتناک هست که کلی با کمربند و شلاق شکنجت دادن😜
و بلند زد زیر خنده،
سمانه هم با مقایسه واقعیت آنجا با چیزهایی که کمیل برای استتار گفته بود خنده اش گرفت.
ــ بی مزه😁
ــ تو که اماده ای،چادرتو فقط سرت کن
ــ وایسا ببینم شوخی نمی کردی تو؟؟
ــ نه بخدا،کمیل الان بیرون منتظره
سمانه در جایش خشک شده بود،
باورش نمی شد، که کمیل به دنبال او آمده، او فکر می کرد که کمیل بیخیال او شده و پیگیر کار و حالش نیست ولی اینطور نبود...
می خواست کمی ناز کند،
و بگوید که نمی آید، اما می ترسید کمیل و صغری بیخیال شوند، و برودند،
سریع به طرف چادرش رفت،
اما یا یادآوری مادرش با حالت زاری نگاهی صغری انداخت:
ــ وای صغری مامان نمیزاره برم بیرون
صغری شروع کرد به خندیدن:
ــ وای سمانه عینهو دخترا پونزده ساله گفتی،نگران نباش بسپارش به داداشم.😇
صغری بلند شد و به طرف در رفت:
ــ من به جا داداشم بودم و تو به درخواست خواستگاریم جواب منفی می دادی، دیگه بهت سلام هم نمی کردم، بدبخت داداشم،من بیرونم تا آماده بشی
صغری از اتاق خارج شد،
سمانه احساس کرد، دیگر نایی برای ایستادن ندارد،
سریع روی صندلی نشست و چشمانش را روی هم گذاشت. قضیه خواستگاری را فراموش کرده بود،
حرف های آن شب کمیل،
در سرش می پیچید، وسمانه چشمانش غرق اشک شدند، قلبش با یادآوری درخواست کمیل فشرده شد،احساس بدی نسبت به کمیل بر قلبش رخنه انداخت.
دوست داشت بیخیال این بیرون رفتن شود، اما با صدای مادرش که به او می گفت سریع اماده شود،متوجه شد برای پشیمانی دیر شده...
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #شصت_ودو
فضای گرم ماشین،و هوای سرد بیرون بخار را بر روی شیشه ها نشانده.
سمانه با بغض سرکوب شده ای،
بر شیشه طرح های نامفهومی میکشید، از وقتی بیرون آمدند حرفی نزد،
و در جواب صحبت های صغری،
که سعی می کرد با هیجان تعریف کند، تا حال و هوایش را عوض کند، فقط سری تکان می داد یا لبخندی می زد که هیچ شباهتی یا لبخند ندارد.
با ایستادن ماشین،
نگاهش را به بیرون دوخت،نگاهی به پارک انداخت،
با پیاده شدن کمیل و صغری او هم پیاده شد،
زمین از باران صبح خیس بود،پالتویش را دورش محکم کرد،و با قدم های آرام پشت سر کمیل شانه به شانه ی صغری رفت،
با پیشنهاد صغری،
نشستن در الاچیق آن هم در هوای سرد را به کافه با هوای گرم و دلپذیر ترجیح دادن.
در یکی از الاچیق های چوبی نشستند،
اما صغری داوطلب از جایش بلند شد و گفت:
ــ آقا تو این هوای سرد فقط یه شکلات داغ میچسبه،من رفتم بگیرم
سریع از آن ها دور شد،
کمیل اگر موقعیت دیگری بود تنهایش نمی گذاشت، و او رو همراهی می کرد،اما الان فرصت مناسبی بود، تا با سمانه صحبت کند،
نگاهش را به سمانه دوخت،
که به یک بوته خیره شده بود، ولی می توانست حدس بزند، ذهنش درگیر چیز دیگری بود،
زمان زیادی نداشت،
و نباید این حرف ها را صغری می شنید پس سریع دست به کار شد:
ــ واقعیتش هدفم از این بیرون اومدن هم یکم شما هوا عوض کنید، هم من با شما صحبتی داشتم
سمانه به طرفش چرخید،
اما سعی کرد که نگاهش با چشمان کمیل برخوردی نداشته باشند ،که موفق هم شد، سرش را پایین انداخت و با لبه ی چادرش مشغول شد،
آرام گفت:
ــ ممنون ،بفرمایید
کمیل متوجه دلخوری و ناراحتی،
در صدای سمانه شده،او تمام عمرش را به بازجویی گذرانده بود، پس میتوانست سمانه از او دلخور و ناراحت است، آنقدر که نگاهش را می دزدد، و سعی می کند کمتر حرف بزند، تا کمتر مورد خطاب از طرف کمیل شود.
ــ در مورد تماس امروزتون
ــ من نباید زنگ میزدم،اصلا دلیلی نداشت به شما زنگ بزنم،شرمنده دیگه تکرار نمیشه.
از حرف های سمانه اخمی بین ابروانش نشست،شاکی گفت:
ــ منظورتون چیه که به من ربطی نداره؟از این موضوع فقط من خبر دارم،پس در مورد این موضوع چه بخواید چه نخواید، تنها کسی که میتونه به شما کمک کنه من هستم.
سمانه همچنان سرش پایین بود،
و نگاهش به کفش هایش دوخته شده بود.این بار کمیل ملایم ادامه داد.
ـــ نگاه کنید اگر به خاطر اینکه من پشت تلفن اینطوری جوابتونو دادم
تا سمانه میخواست،
لب به اعتراض باز کند کمیل دستش را به علامت اینکه صبر کند بالا برد،
و ادامه داد:
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•