‹🦋🖇›
•
نشاطِ عمیق ... مثــــلِ...
ترکِ یھ گناه و لبخند مھدیِ فاطمه :)
•#منتظرانه
«💙🖇»
•
•
- کوچهیِظھورِتورا
چہکسےغیرِمنبنبستکرد(:؟🖐🏼
•
•
------------«❁»------------
🌨⃟🦋¦⇢ #منتظࢪانھ••
«🥝🚛»ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
بہ شدت بہ پسرانے ڪہ بفهمند
غیرت فقط برای خواهرانشان
نیست؛ نیازمندیم!🖐🏻✨
#اگهبراخواهرتشیریواسهبقیهگرگنباش!!!🐺
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ«🥝🚛»
♡¦↫ #پسرانہ✨
♡¦↫ #تلنگرانہ‼️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورى
حتما ببينيد
تبديل تالار بورس به سرويس بهداشتي
#مشاوره..✨📚
📌چگونه نه بگوییم🖐🏼⁉️
مهارت نه گفتن وجرات ورزی یکی از مهارت های مهم زندگی است؛
این مهارت به معنای مخالفت محض با دیگران نیست، بلکه به معنای اعتماد به نفس و پافشاری بر حقوق خود است.
شما می توانید خیلی مودبانه به درخواست های غیر منطقی دیگران پاسخ منفی دهید.
با تمرین در موقعیت های واقعی زندگی می توانید این مهارت را کسب کنید. در ابتدا از موقعیت های کوچک و کم خطر شروع کنید.
- جملات زیر را مد نظر قرار دهید:
1 -می شه چند لحظه بهم فرصت بدید؟
2- الان یه مقدار گرفتارم چطوره بعدا باهم صحبت کنیم؟
3- اجازه میدید یه مقدار درموردش فکر کنم، بعدا بهتون خبر میدم.
4- خیلی دوست دارم بهتون کمک کنم، ولی متاسفانه نمیتونم.
5- فکر نمی کنم من بهترین فرد برای این مورد باشم، چرا از آقا یاب خانم X کمک نمی گیرید؟
6- الان خودم الویت های دیگه ای دارم، نمیتونم بهتون قول بدم...
#دختران_زینبی
#دعا_برای_ما_یادتون_نره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادٺحضرٺفاطمـہ
معصومـہ(س)وروز
#دختر مبارڪ🌸
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوبیست_ونه
ــ چی شده؟
ــ سردار تماس گرفت، گفت که همه چیز بهم ریخته!!
کمیل ایستاد،
و با چشمانی پر از سوال به او خیره شد:
ــ چی میگی یاسر
یاسر ناراحت سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ مثل اینکه تیمور به زنده بودنت شک کرده، یعنی مطمئن نشده، اما دوباره مثل همون روزای اول، که خبر شهادتت به خانوادت داده شد، دوباره افرادش اطراف خونتون کشیک میدن!
کمیل عصبی و ناباور،
به یاسر نگاه کرد، باورش نمی شد، که بعد از این همه #سختی و #تلاش، تیمور به زنده بودنش شک کند.!
یاسر مردد به کمیل نگاهی انداخت، و گفت:
ــ یه چیز دیگه داداش
ــ باز چی هست؟
ــ اونا یه مدته حتی همسرتو زیر نظر گرفتن، شنیدم امشب میخوای بری که ببینیش، به نظرم نرو چون هم خودت هم همسرتو به خطر میندازی.!
کمیل تکیه اش را به دیوار داد و غمگین زیر لب نالید:
ــ دیگه دارم کم میارم
یاسر بازوی شهاب را در دست گرفت،
و آن را به طرف نزدیکترین اتاق برد. در را باز کرد،
و منتظر ماند کمیل وارد اتاق شود،
کمیل روی صندلی نشست، و نگاهش را به بیرون دوخت.
همه چیز به هم ریخته بود،
و همین او را آشفته کرده بود،بعد از چهار سال سمانه را دیده بود،
و آن آرامشی که سال ها است،
حس نکرده بود، را در دیدارهای اخیر دوباره آن را به دست آورد، اما دوباره باید از همسرش دوری کند،
تا برای همیشه او را از دست ندهد، و با فکر اینکه به زودی این مشکلات حل می شوند، و سمانه را خواهد داشت،به خود دلداری می داد.
با قرار گرفتن لیوان چایی،
که بخار آن شیشه پنجره سرد را مات کرده بود، نگاهش را بالا آورد.
یاسر لبخندی زد،
و با ابرو به لیوان اشاره کرد. کمیل لیوان را از دستش گرفت، و زیر لب تشکری کرد،
دست یاسر بر شانه اش نشست، و سپس صدایش به گوش رسید:
ــ میدونم بهت خیلی سخت میگذره، چهارسال کم نیست، همه اینجا اینو میدونیم، حقته که الان کنار خانوادت باشی، با دخترت وبچه خواهرت بازی کنی. یا با همسرت و بچه ات بری مسافرت، نمیگم درکت میکنم، اما میدونم احساس بد و سختیه، که در حال انجام هیچکدوم از این کارها نیستی. فقط یه اینو بدون، این #ازخودگذشتگی که انجام دادی #کمترازشهادت_نیست.
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•