『 دختࢪاݩ زینبـے 』
#فوری سعیدجلیلی به نفع آیتالله #رئیسی از صحنه انتخابات کنارهگیری کرد.
#جلیلی_مچکریم🌿🖐🏾
•
.
روسیاهیشبمونهبرایِکسانـےکهمۍگفتند
رئیسےوجلیلےاختلافنظرجدۍدارند..🖐🏿
••
اوهشماچقدرباکلاسهستیمنهمشفڪر
میکردمرئیسیدرسته،اوهرئیس(جنبور)
واوپسجمهورنبودمگهـ؟🙄😐😂
#چـےمیزنیدخدایی؟!
میخوایم ذکر صلوات به امام زمانمون هدیه بدیم !♡
لطف ڪنین و تعداد صلواتتون رو
در لینکزیر اعلام کنید
https://EitaaBot.ir/counter/r6n2
دمتونزهرایی🌱
#نشربدیدحتیبالینککانالخودتون
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
میخوایم ذکر صلوات به امام زمانمون هدیه بدیم !♡ لطف ڪنین و تعداد صلواتتون رو در لینکزیر اعلام کنید
دوستان ؟ یه یاعلی بگید کار سختی نیست همین که نشستین فقط میخواین صلوات بفرستینا !!
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوچهل_ویک
ــ چرا خبرم نکردید؟
ــ سردار اینو از ما خواست
کمیل ناراحت چشمانش را بست و پرسید:
ــ الان حال سردار چطوره؟
یاسر آهی کشید و گفت:
ــ بهتره،اوردنش بخش.
ــ کی مرخصش میکنن
ــ چون گلوله نزدیک قلبش بوده،یه چند روز باید بستری بشه
کمیل سری تکون داد.
یاسر ــ اول قرار بود، تو هم تو این عملیات باشی، اما وقتی سردار دید، با دیدن همسرت اینجوری آشفته شدی، نظرش عوض شد، از شدت خطر این عملیات خبردار بود، و نگران بود، که اتفاقی برای تو بیفته،برای همین از من خواست سرتو گرم کنم.
ــ سمانه هم بهترین گزینه بود؟درسته؟تو دیگه چرا یاسر.
ــ به روح مادرم قسم کمیل مجبور بودم، سردار میدونست به محض دستگیری تیمور، ادماش میان سراغ خانوادت، اونا خبردار شده بودن که تو زنده ای.
ــ خانواده م؟
ــ اوه ما هم از سرهنگ کمک خواستیم
کمیل با تعجب پرسید:
ــ دایی محمد!!
ــ آره، همه چیزو براش توضیح دادیم، و ازش خواستیم، که مادرتو به خانه اش ببره، و ازش محافظت کنه، و خانومتو پیش خودت نگه داشتیم.
کمیل سرش را میان دستانش فشرد، دستان یاسر بر شانه هایش نشست.
ــ الان همه از زنده بودن تو خبر دارن کمیل، از سرهنگ خواستیم، قبل از اینکه بری خونتون، سرهنگ بقیه رو آماده کنه
کمیل با چشمانی پرا از تشکر به یاسر نگاهی انداخت و گفت:
ــ ممنونم داداش
ــ کاری نکردم ،یه روز تو هم این کارارو برام میکنی😂
و بلند خندید.
کمیل لبخند تلخی زد و گفت:
ــ امیدوارم هیچوقت از خانواده ات دور نشی، چون خیلی سخته خیلی
یاسر از جایش بلند شد لبخندی زد و گفت:
ــ من برم دیگه، سردار گفت که یک هفته با خانوادت باش، بعد باید بیای سرکار، البته دیگه به خاطر این اتفاقات و باخبر شدن همه از کارت نمیتونی تو وزارت بمونی، از هفته ی بعد همکار دایی جونت میشی
هر دو خندیدن.😁😁
یاسر از اینکه توانسته بود موضوع را عوض کند خوشحال شد.
ــ من دارم میرم سردارو ببینم ،میای؟
ــ اره بریم
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوچهل_ودو
سمانه روی تخت نشست،
و با بغض به عکس کمیل روی دیوار خیره شد.
صداهای خنده در حیاط،
پیچیده بود، از صبح همه با شنیدن خبر آمدن کمیل به خانه، آمده بودند.
دایی محمد و یاسین و محسن،
کمیل را به نوبت در آغوش گرفتند، و مردانه اشکـ ریختند.
صغری برای مدت طولانی،
در آغوش کمیل مانده بود، و گریه می کرد، که با اصرارهای همسرش کمی آرام گرفت.
در طول روز سمیه خانم،
کنار کمیل نشسته بود، و دستانش را در دست گرفته بود.
کمیل همه ی وقت،
یک نگاهش به همسر خواهرش بود، و یک نگاهش به دَر خانه، در انتظار آمدن سمانه.
اما سمانه همه ی اتفاقات را،
از پنجره اتاق مشاهده می کرد، و از وقتی کمیل آمده بود، به اتاقش رفته بود، حتی با اصرارهای مادرش و زهره و بقیه هم، حاضر نشد، که پایین بیاید.
در زده شد،
و صفرا وارد اتاق شد،سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ داری میری؟
ــ اره،پایین نیومدی گفتم بیام باهات خداحافظی کنم
سمانه صغرا را در آغوش گرفت و آرام گفت:
ــ بسلامت عزیزم
صغری غمگین به او نگاهی انداخت و گفت:
ــ سمانه اینکارو نکن،کمیل داغونه داغون ترش نکن
سمانه تشر زد:
ــ تمومش کن صغری
ــ باشه دیگه چیزی نمیگم،اما بدون کمیل بدون تو نمیتونه
ــ برو شوهرت منتظرته
ــ باشه
صغری بوسه ای بر گونه ی سمانه نشاند و از اتاق خارج شد.
همه رفته بودند،
سمانه چمدانی که آماده کرده بود، را روی تخت گذاشت،
به طرف چادرش رفت،
که در اتاق باز شد، و سمیه خانم وارد اتاق شد.
ــ دخترم سمانه،برات شام بز..
با دیدن چمدان آماده، حرفش نصفه ماند و با صدای لرزانی گفت:
ــ این چمدون چیه؟
ــ خاله گ..
ــ سمانه گفتم این چمدون چیه ؟
ــ دارم میرم خونمون
سمیه خانم تشر زد:
ــ خونه ی تو اینجاست ،میخوای تنهام بزاری؟
سمانه با صدای لرزونی گفت:
ــ پسرت برگشته، دیگه تنها نیستی
ــ اون پسرمه، اما تو دخترمی، عروسمی
ــ من دیگه عروست نیستم ،باید برم خاله
صدای سمیه خانم بالا رفت و جدی گفت:
ــ تو چهار سال اینجا زندگی کردی،تو این اتاق، کنار من. پس این خونه ی تو هستش، این خونه ی شوهرته پس جای تو اینجاست
ــ خاله لطفا ..
ــ سمانه با من بحث نکن
ــ من اینجا نمی مونم
در باز شد و کمیل وارد اتاق شد:
ــ دلیل رفتنت اومدن من به این خونه است؟
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوچهل_وسه
سمانه سکوت کرد،
و سرش را پایین انداخت، تا کمیل حرف های دلش را مثل همیشه از چشمانش نخواند.
ــ سمانه من همه چیزو برات توضیح دادم، ولی نمیدونم، چرا نمیخوای باور کنی!
سمانه پوزخندی زد،که کمیل عصبی گفت:
ــ به جای پوزخند زدن برای من حرف بزن، بگو چته؟
ــ من حرفمو زدم،اینجا دیگه جای من نیست، میخوام برم خونمون
ــ مامان هم گفت که اینجا خونه ی تو هستش، خونه ی شوهرت یعنی خونه ی تو
ــ من شوهری ندارم، شوهرم چهارسال پیش شهید شد
کمیل عصبی به سمتش رفت و بازویش را در دست گرفت و فشرد!
ــ من محرمتم ،من شوهرتم سمانه اینو بفهم
سمانه بازویش را از بین دست کمیل بیرون کشید و عصبی فریاد زد:
ــ نیستی ،تو شوهر من نیستی،اگه بودی چرا گذاشتی تو همین خونه بیان خواستگاری من، اگه بودی چرا باید چهار سال من زجر بکشم، چرا باید تکیه گاه نداشته باشم،؟؟ چرا چهارسال از ترس چهار ستون بدنم شب و روز بلرزه،چرا؟؟
از کمیل دور شد و به بیرون اشاره کرد و با صدای لرزان فریاد زد:
ــ اگه شوهر دارم چرا باید هر شب از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت کنم، چرا باید از مردم حرف بشنوم، چرا وقتی کمک خواستم، تکیه گاه خواستم نبودی، میتونی جواب این چراهارو بدی؟؟؟
سمانه در سکوت،
به چشم های سرخ کمیل خیره شده بود، تنها صدایی که در اتاق میپیچید،صدای گریه های سمیه خانم بود.
سمانه نتوانست جلوی بارانی نشدن صورتش را بگیرد،اشک هایش را پاک کردو با بغض گفت:
ــ وقتی اومدم خونه و فهمیدم خاله مراسم خواستگاری برام راه انداخته،با خودم میگفتم، اگه کمیل زنده بود گردن این خواستگارو میشکوند😭
کل این خونه رو با دادهایش،
روی سرش میگذاشت، که چرا اجازه دادید خواستگار پا به این خانه بگذارد.
خنده ی تلخی کرد وگفت:
ــ اما ای دل غافل،شوهرم بود و کاری نکرد، شوهرم بود و حرفی نزد😭
هق هق اش امانش را برید و نتوانست حرفش را ادامه بدهد.
به دیوار تکیه داد،
شانه هایش از شدت گریه میلرزیدند،و صورتش را با دو دست پوشانده بود.
کمیل که با شنیدن حرف های سمانه، دیگر پاهایش او را برای ایستادن یاری نمیکردن.
روی دیوار تکیه داد،
و کم کم نشست،چشمانش می سوخت، دستانش مشت شده برو روی زانوانش بود.
سمانه وسط گریه گفت:
ــ تو این چهار سال کارم شده بود شبا که خاله و صغری میخوابیدن، بیام تو اتاقت، و تا شب با عکست حرف بزنم، و گریه کنم، قلبم میسوخت، احساس میکردم داره میترکه ، همیشه منتظره اومدنت بودم ، باور نمی شد که رفتی.!😭
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوچهل_وچهار
ــ همه ی این چهارسال برای من زجراور بود، کار من شده بود، گریه های شبانه تو اتاقت، حتی نمیتونستم راحت گریه کنم، جلوی دهنمو محکم با دست میگرفتم، تا خاله نشنوه تا دوباره حالش بد نشه.
دوباره با دست اشک هایش را پاک کرد وادامه داد:
ــ مریض شدم تو نبودی،!! درد داشتم تو نبودی!! خاله حالش بد شد، بستری شد، اما تو نبودی،!! صغری ازدواج کرد، بچه دار شد، اما باز هم تو نبودی!!!!😭کمیل تو، تو مهمترین لحظات زندگیمون نبودی، چرا؟کارت مهمتر بود؟نجات دادن آرش مهمتر بود،
سمیه خانم که نگران سمانه شده بود،
با چشمان اشکی به سمانه نزدیک شد و گفت:
ــ قربونت برم مادر آروم باش الان حالت بد میشه
ــ بزار بگم خاله، بزار پسرت بشنوه، تو این چند سال چی به من گذشته بزار بدونه دردم چیه
نگاهش را به سمت کمیل که نگاهش را به زمین دوخته بود، سوق داد.
ــ منو نگاه کن،دارم میگم منو نگاه کن
کمیل چشمان سرخش را دو چشمان سمانه گره زد.
ــ میدونی درد من چیه؟
کمیل آرام زمزمه کرد:
ــ چیه
قطره ی اشکی از چشمان سمانه بر روی گونه های سردش نشست و با صدای لرزان گفت:
ــ تو هیچوقت منو دوست نداشتی،از اول هم به خاطر عذاب وجدان و مواظبت از من پیش قدم شدی ،حرف های اون شبت درست بود،خاله و صغری تورو مجبور به این وصلت کردن
کمیل از جایش بلند شد،
و به طرف سمانه آمد ،با خشم هر دو بازویش را در مشت گرفت و غرید:
ــ بفهم چی میگی؟ فهمیدی.؟؟؟ هزار بار بهت گفتم تورو من انتخاب کردم نه کسی دیگه، دوست دارم سمانه ،اون چند سال سکوتم هم بخاطر تو بود والا زودتر از اینا پیشقدم می شدم😠
ــ بسه نمیخوام بشنوم😠😭
به طرف چمدان رفت،
و قبل از اینکه دستش به آن برسد، سمیه خانم با گریه جلویش ایستاد
ــ کجا میری دخترم
ــ اینجا دیگه جای من نیست
کمیل که دیگر تحمل بحث با سمانه را نداشت،گفت:
ــ من میرم تو بمون.....
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•