🕊
شهید مدافع حرم #عباس_دانشگر 🌸
تولد:71/2/18
شهادت:95/3/20
شهید تازه داماد
شهیدی که بین در و دیوار سوخت
یازهراء س
الگوی اخلاق
شهید دهه ی هفتادی #عباس_دانشگر ❤️
شهیدی که بخاطر ویژگی های درونیاش پس از شهادت به الگوی جوان مومن انقلابی برای جوانان تبدیل شد.
جوان خیلی خوشرو و باادبی بود. به یاد ندارم که باهاش روبرو بشم، ولی خنده روی لبانش نباشه.😊
خوشرویی و ادب، با هم در وجودش جمع شده بود. این هم، نعمت بزرگی است که این شهید عزیز ازش برخوردار بود. ادب و متانت را از پدر و مادرش به ارث برده بود؛ «گندم از گندم بروید جو ز جو».✅
هر گاه مرا می دید، از باب احترام به بزرگترها تمام قد از جایش بلند می شد و احوالپرسی می کرد و تا نمی نشستم، همان طور می ایستاد و نمی نشست.
همیشه به خانواده می گفتم که عباس، توی فامیل، الگوی اخلاق و ادبه. 🌹
خدایا! ما را ادامه دهنده راه شهدای انقلاب قرار بده.
پروردگارا! به برکت وجود پاک شهیدان که در نزد تو روزی داده می شوند، ما بندگان اسیر دنیا را مورد لطف و رحمت خویش قرار ده تا کمی آسمانی شویم💔
#شهدا
-شهـداهدفشونشهادتنبود!🚡✨..
اونافقطمسیررودرستانتخابکردن
بینراههمشهادتبهشوندادهشد . . (:
#شهیدانه!(:
سلامرفـقا 🖐🏻
تبرییییڪعرضمیڪنیم🎊🎉
پیروزےانقلابروخدمت
مقاممعظمرهبرے،خانوادههاےمعظمشهدا
ومردمعزیزمونواقعامثلهمیشهگلڪاشتید
اجرتونبابیبیدوعالم🌼🌱
#انتخابات\#سلامبرابراهیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیروزیهشتمینرئیـسجمھورایࢪان🇮🇷
وخادمامامهشتمدرهشتمینروزدهـهڪرامت
ومیـلادامامهشتمڪُلیمبارڪـمونباشہ😍✌
#سلام_بر_ابراهیم
ࢪَفتند..
شھیدشدندپیڪرشون
موندتو؎سوࢪیہ ... !
بعدچندسالاومدند (:
ماهنوزدࢪگیراینیمڪہ
چجوࢪےڪَمترگناهڪنیم !
چقدࢪعقبیمـ🖇-!
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوچهل_ونه
صغری بالشت را مرتب کرد،
و به سمانه کمک کرد تا به آن تکیه بدهد.
ــ اینجوری راحتی؟
ــ آره خوبه
صغری پتو را روی پاهای سمانه،
مرتب کرد، و با نگرانی به او لبخند زد، و آرام پرسید:
ــ بهتری؟چیزی لازم داری؟
ــ نه عزیزم چیزی لازم ندارم،ببخشید اذیتت کردم
صغری اخمی به او می کند!
ــ خجالت بکش دختر،من برم پیش مامان داره برات سوپ درست میکنه
از جایش بلند شد،
و دست امیر👦🏻 را گرفت، و به طرف در رفت،
امیر گریه کنان،
از صغری می خواست، تا او را کنار سمانه نگه دارد، اما صغری این موقعیت را بهترین موقعیت، برای کمیل می دید، که با سمانه صحبت کند.
دست امیر را کشید و با اخم گفت:
ــ بدو بریم مامان، عصبیم کنی امشب نمیمونیم خونه مامان جون!
امیر از ترس اینکه امشب نماند،
با چشمان اشکی به دنبال مادرش رفت.
صغری قبل از اینکه،
از اتاق خارج شود،به کمیل که به چارچوب در تکیه داده بود، نزدیک شد، و گفت:
ــ با سمانه حرف بزن ،اما اگه ناراحتش کردی، این بار با من طرفی!
کمیل سری تکان داد،
و از جلوی در کنار رفت تا صغری از در خارج شود.
کمیل در را بست،
و به طرف سمانه رفت،نگاهی به سمانه که سر به زیر مشغول ور رفتن با پتو بود، کرد.
کنارش روی تخت نشست،
و نگاهی یه چهره ی بی حالش انداخت.
ــ میتونی صحبتای منو گوش بدی؟
سمانه که در این مدت،
منتظر صحبت های کمیل بود، سری تکان داد.
کمیل نفس عمیقی کشید و لبان خشکش را تر کرد و گفت:
ــ نمیخواستم توضیح بدم،اما بعد تصمیم های تو لازم دیدم، که یه توضیح کوچیکی بدم، امیدوارم مثل همیشه که کنارم بودی، و تک تک صحبت های منو باور کردی، و درک کردی، و کنارم موندی، این بارم اینطور باشه.
نگاهی به چشمان منتظر سمانه دوخت، نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ــ تیمور،سرکرده ی یک گروه خلافکاری و ضد انقلابیه،خیلی باهوش و معروف،کار خودشو خیلی خوب بلده. تو یکی از عملیات ها، من به یکی از آدماش تیراندازی کردم، که بعدا فهمیدیم که برادرشه، اون هم همیشه منتظر تلافی بود.!
لبخند تلخی زد!!
ــ موفق هم شد،اون روز که سراغش رفتم، بی هماهنگی نبود، باسردار احمدی هماهنگ کردم، اون شب...
ــ اون شب چی کمیل؟
ــ اون شب درگیری بالا گرفت، آرشو از دست چنگشون بیرون کشیدم، اما موقعی که میخواستم، از ساختمون بیرون بیام، تیر خوردم
سمانه هینی کشید و دستانش را بر دهانش گذاشت!!
ــ دایی محمد اولین نفری بود که به من رسید...
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صد_پنجاه
ــ خونریزیم زیاد بود،برای همین سریع از هوش رفتم.
آهی کشید و ادامه داد:
ــ وقتی به هوش اومدم، یاسر بالا سرم بود، سرگیجه داشتم، وبی خبر از اطرافم بیشتر کلافم کرده بود، هر لحظه منتظر بودم تو بیای تو اتاق.اما یاسر حرفایی زد، که اصلا باب میل من نبود، اما باید این کارو میکردم، نه اینکه مجبور باشم اما باید این قضیه تموم می شد.
دستی به صورتش کشید و کلافه گفت:
ــ قرار بود فقط چند ماه، زنده بودنم مخفی بمونه، اما کار طول کشید،تیمور یه خلافکار ساده نبود، مثل یه درخت بود با کلی شاخه، برای نابودیش باید اول شاخه هارو میشکوندیم. این شد که کار چهار سال طول کشید.
سمانه با بعض زمزمه کرد:
ــ چرا خودتو تو این چهار سال نشون ندادی؟بلاخره فقط من.! 😢
ــ نمیشد سمانه،تیمور فک میکرد، من کشته شدم، و این به نفع ما بود، پس نباید خودمو به کسی نشون بدم،چندبار خواستم، بهت نزدیک بشم، اما بعد پشیمون شدم،چون مطمئن بودم اولین دیدار باتو، جون تو به خطر میفته.
ــ میتونستیم مخفیانه همدیگرو ببینیم، چرا سختش کردی کمیل!؟
دستان سمانه را در دست گرفت و گفت:
ــ تیمور اونقدرا که فک میکنی، ساده نیست، من بعد از چهارسال اومدم دم در خونه، و تو رو دیدم، یه بارهم که اومده بودی سر مزار...
سمانه با شوک گفت:
ــ اون،... اون تو بودی؟😳
ــ آره من بودم،بعد چند بار که دیدمت تیمور شک کرد،و اون شب لعنتی اون اومد سراغت،فهمیدیم که زیر نظری!
سمانه با یادآوری آن شب،
و آن مرد وحشتناک، ناخوداگاه لرزی بر تنش نشست.
ــ اون تیمور بود،شک کرده بود، و برای همین خودش سراغ تو اومد،سمانه باور کن دست و پام بسته بود،تو این چهار سال به من سخت تر گذشت،دور از تو مادرم،صغری،خانوادم،دیگه امیدی جز یه روز بیام پیشتون امید دیگه ای نداشتم.
دست سمانه را نوازش کرد و با لبخند غمگینی ادامه داد:
ــ بعضی شبا تا صبح نمیخوابیدم، مینشستم خاطراتمونو مرور میکردم، دعواهامون، بیرون رفتنا، لجبازی های تو.
سمانه ــ حرص دادنای تو،زورگویی هات..😠
کمیل نگاهی به اخم های درهم رفته ی سمانه کرد و بلند خندید😁
ــ اِ نخند،مگه من چیز خنده داری گفتم، حقیقتو گفتم.!🤨
کمیل که سعی می کرد،
خنده اش را جمع کند سرش را به علامت "نه"تکان داد.😁
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوپنجاه_ویک
سمانه نتوانست،
جلوی خنده اش را بگیرد، و کمیل را همراهی کرد.😁😄
کمیل خیره به سمانه لبخندی زد،
سمانه که سنگینی نگاه کمیل را احساس کرد، سرش را پایین انداخت، و احساس کرد، گونه هایش سرخ شده اند.
کمیل که متوجه خجالت سمانه شد، سعی کرد موضوع را تغییر بدهد.
ــ از آرش چه خبر؟تو مهمونی ندیدمش
سمانه آهی کشید و گفت:
ــ از کارای آرش، فقط منو دایی و خاله خبر داریم،البته زندایی هم شک کرد، اما با اخم و تخم های دایی دیگه بیخیال شد، دایی هم آرشو فرستاد، شیراز اونجا درسشو ادامه بده،خیلی کم میاد.
کمیل سری تکان داد و زیر لب گفت:
ــ که اینطور،تو این مدت تو چیکار کردی؟
سمانه لبخند تلخی زد و گفت:
ــ سال اول که تو شُک بودم،نمیتونستم کاری کنم،حتی دانشگاه هم بیخیالش شدم، همش تو اتاقت بودم، و زانوی غم بغل گرفته بودم.
آهی کشید وادامه داد:
ــ اما بعد از چند ماه صغری ازدواج کرد، خاله داغونتر شده بود،دیگه به خودم اومدم،چند واحدی که مونده بودن پاس کردم، بعد با یکی از دوستام شریک شدم، و یه موسسه فرهنگی راه انداختیم
ــ ولی تو رشته ات علوم سیاسی بود، علوم سیاسی کجا و موسسه فرهنگی کجا!
ــ بعد اون اتفاق، دیگه آخرین چیزی که بهش فکر میکردم، رشته و علایقم بود،نه من نه خاله، نمیخواستم زیر بار کسی بریم، برای همین باید زود میرفتم سرکار، اون موقع فقط میخواستم، زندگی خاله سر بگیره، و خاطرات تو ،تو این خونه کمرنگ بشه،نه اینکه فراموشت کنیم، نه، ولی خاله تو هر گوشه از خونه با تو یه خاطره داشت، بعضی شبا تا صبح برام از خاطراتتون میگفت
با بغض پرسید:
_میدونی اون لحظه چی نابودم میکرد؟😢
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوپنجاه_ودو
کمیل سوالی نگاهش کرد،
سمانه نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت:
ــ اینکه چرا من اینقدر با تو خاطره دارم😭
کمیل به طرفش رفت،
و او را در آغوش کشید،همیشه گریه های سمانه حالش را بد می کرد،بوسه ای بر سرش کاشت سمانه اینبار با گریه ی شدیدتر نالید:
ــ همه ی این چهارسال با این چند خاطره سر کردم،از بس تکرارشون کردم، خودم هم خسته شده بودم،😭همش با خودم میگفتم، ای کاش خاطرات بیشتری داشتم، ای کاش وقت بیشتری کنارش میموندم، ای کاش...😭
گریه دیگر به او اجازه،
ادامه حرفش را نداد،کمیل چشمان نشسته بر اشک اش را پاک کرد و گفت:
ــ قول میدم، اینقدر برات خاطره بسازم، که این بار از زیاد بودنشون خسته بشی.
ربع ساعتی گذشته بود،
اما سمانه از کمیل جدا نشده بود،و بدون هیچ حرفی در آغوش همسرش ماند،به این آرامش و احساس امنیت احتیاج داشت.
با ضربه ای که به در زده شد،
از کمیل جدا شد، با صدای "بفرمایید" کمیل، در باز شد،
و صغری با استرس وارد اتاق شد،
اما به محض دیدن چشمان اشکی و دستان گره خورده ی آن دو لبخندی زد و گفت:
ــ مامان خوراکی اماده کرده، میگه میتونید بیاید پایین یا بیارم براتون بالا😃
کمیل سوالی به سمانه نگاه کرد،
که سمانه با صدای خشدارش بر اثرگریه گفت:
ــ میایم پایین😊
صغری باشه ای گفت،
و از اتاق خارج شد،کمیل به سمت سمانه چرخید و آرام اشک های سمانه را پاک کرد و با آرامش گفت:
ــ همه چیز تموم شد،خودتو اماده کن، چون دوباره باید منو تا آخر عمر تحمل کنی،الان هم پاشو بریم پایین😁
🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞🇮🇷💞💞
سمیه خانم ــ چی شد صغری؟
صغری ذوق زده گفت:
ــ صلح برقرار شد
سمیه خانم خندید و گفت:
ــ مگه جنگ بود مادر!!😁
ــ والا این چیزی که من دیدم بدتر از جنگ بود😜
ــ بس کن دختر،علی نمیاد
ــ نه امشب پرواز داره
ــ موفق باشه ان شاء الله
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوپنجاه_وسه (قسمت آخر)
سر از مهر برداشتند،✨✨
وقتی نگاهشان به حرم امام حسین(ع) 💚 افتاد،
لبخندی بر لبان هر دو نشست،
نور گنبد،چشمان سمانه را تر کرد،
با احساس گرمای دستی،
که قطره اشکش را پاک کرد،سرش را چرخاند،که نگاهش در چشمان کمیل گره خورد.
کربلا... بین الحرمین...
و این زیارت عاشورای دو نفره...
بعد از آن همه مشکلاتی که در این چند سال کشیدند،لازم بود.😍💚😍
سمانه به کمیل خیره شد،
این #موهای_سفید، که میان موهایش خودنمایی میکردند،نشانه ی #صبر و #بزرگی این مرد را می رساند،
در این ۳سال،
که زیر یک سقف رفته بودند،مشکلات زیادی برایش اتفاق افتاد،
و کمیل چه #مردانه پای همه ی #دردهایش و #مشکلاتش ایستاد.
مریضی سمانه،
که او را از پا انداخته بود، و دکترها امیدی به خوب شدنش نداشته اند،
و درخواست طلاقی،📃
که خودش برای او اقدام کرده بود،حالش را روز به زود بدتر کرده بود،
اما کمیل مردانه پای همسرش ایستاد، زندگی اش را به #خدا و بعد #امام_حسین(ع) سپرد، و به هیچ کدام از حرف های پزشکان اعتنایی نکرد،
وقتی درخواست طلاق را دید ،
سمانه را به آشپزخانه کشاند، و جلوی چشمانش آن را آتش زد،
و در گوشش غرید..
که "هیچوقت به جدایی از من حتی برای یه لحظه فکر نکن"،
با درد سمانه درد میکشید،
شبهایی که سمانه از درد، در خود مچاله می شد، و گریه می کرد، او را در آغوش می گرفت، و پا به پای او اشک می ریخت، اما هیچوقت نا امید نمی شد.
در برابر فریادهای سمانه،
و بی محلی هایش که سعی در نا امید کردن کمیل از او بود،صبر کرد،
آنقدر در کنار این زن، #مردانگی خرج کرد، که خود سمانه دیگر دست از مبارزه کشید.
خوب شدن سمانه،
و به دنیا آمدن حسین،👶🏻زندگی را دوباره به آن ها بخشید.
ــ چیه مرد به جذابیه من ندیدی اینجوری خیره شدی به من!😉
سمانه خندید، و پرویی گفت!😁
حسین که مشغول شیطونی بود،
را در آغوش گرفت، و او را تکان داد، و غر زد:
ــ یکم آروم بگیر خب،مردم میان بین الحرمین آرامش بگیرن، من باید با تو اینجا کشتی بگیرم😑
کمیل، حسین را از او گرفت، و به شانه اش اشاره کرد:
ــ شما چشماتونو ببندید، به آرامشتون برسید،من با پسر بابا کنار میام😁
سمانه لبخندی زد،
و سرش را روی شانه ی کمیل گذاشت، و چشمانش را بست،آرامش خاصی داشت این مکان.
کم کم خواب بر او غلبه کرد،
و تنها چیزی که می شنید، صدای بازی کمیل و حسین بود....
#پایان🌹
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
اتمام رمان زیبای پلاک پنهان 🌹
امیدوارم از این رمان خوشتان آمده باشد 🌺
ان شاءالله از دو روز دیگر رمان بسیار جذاب و هیجانی در کانال قرار میگیرد 🌸
ناشناس 👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16241141825702
لطفا نظرات خودتون رو در رابطه با رمان پلاک پنهان به گوش ما برسانید 🍂
روحانی میگه مردم به حرف معاندین گوش ندادن
و در انتخابات شرڪت کردن...
بزرگوار😒
مهمترین عامل برای ناامیدی مردم از انتخابات
خودت بودی و عملڪردت..
بی بی سی غلط بکنهـ به اندازھ تو تاثیر داشته
باشه🚶🏻♂🚶🏻♂
#خدا
~🕊
#شهیدانه🌷
⚘دستشخالےبود!!❗️
پرسیدم:
«ساعتتکو؟»🤨
خیلےبےتفاوتگفت:
«یکےازبچہهاازشخوششاومد،😄
گرفتنگاهشکنہگفتممالہخودت..»
⚘حرصمگرفت..!.😤
گفتم:
«علےاونکادویسرعقدمونبود!🙁
تبرکمکہبود! بندهخدابابا.. باچہذوق
وشوقےبرایدامادشگرفتهبود..،🎁
رادویاصلبود...»⏰
سَریتکاندادوگفت:
«اینقدازاینساعتهاباشه
ومانباشیم..😉
تاتوانےدلےبہدستآور...»🌸🌿
✍🏻بہ روایٺ همسر
#شهید_علی_چیت_سازیان♥️🕊
#خاطره_شهید ♥️🎙
هیچ وقت زیر بار حرف زور نمی رفت...
در فامیل معروف بود و شوخ طبعی و بذله گویی✨😃
همیشه پر انرژی و در عین حال مهربان بود!🌸
#شهید_مصطفے_صدرزاده
.[پست آخر🌙.•
.[شبتون فاطمے🌱.•
.[عشقتون حیـــ♥️ـــدرۍ
.[مھرتون حسنے🌱•°
.[آرزوتون هم حرم ارباب ان شاءالله💫°`
.[یا زینب مدد...✨
.
#التماسدعاۍظهور☔️.•
~🕊
🌿فرازی از وصیت نامه💌
"بسم الرب الشهداء والصدیقین"
📝دلنوشتهای به رسم وصیت نامه:
⚘خدایا ما با تو پیمان بسته بودیم که تاپایان راه برویم و بر پیمان خویش استوار ماندهایم. خدایا هیاهوی بهشت را میبینم، چه غوغایی!!!
حسین به پیشواز یارانش آمده. چه صحنهای!! فرشتگان ندا میدهند که همرزمان ابراهیم! همراهان موسی! همدستان عیسی! همکیشان محمد! همسنگران علی! همفکران حسین علیه السلام! همگامان خمینی و خامنهای از سنگر کربلا آمدهاند.
⚘چه شکوهی!!! چرا ما باید همیشه شاهد شهادت عروج برادری باشیم و حسرت بخوریم که چرا ما از این قافله عقب ماندهایم! چرا فقط ما باید زیر تابوت آنها را بگیریم ودیگران زیر تابوت ما را نگیرند، آخر صبر و تحمل تا کی؟؟ ما هم دوست داریم شهید بشویم و مشمول آیه کریمه { ولاتحسبن الذین قتلوا... } باشیم. ماهم دوست داریم سرمان در دامان سرورمان حسین بن علی(ع) قرار بگیرد و دوست داریم از دست حضرتش آب بنوشیم.
⚘پس حال که این سعادت در خانه ما را کوبیده است، سراسیمه به طرفش میشتابیم و خود را از جام شهادت سیراب میکنیم و جهان و این دنیا را باتمام مظاهر فریبندهاش ترک میکنیم و به حقیقت و ذات دنیا که همان آخرت هست میرسیم. درحالی مینویسم که هیچ امیدی به شهادت ندارم مگر به فضل خداوند متعال؛ زیرا ما بنده نافرمانبردار درگاه خداوند بودهایم که اگر بخواهیم خود را از شهدا وشاهدان حقانیت خداوند تبارک وتعالی بدانیم دچار جرم دیگری شدهایم....
#شهید_احمد_مکیان♥️🕊
.
.
♡ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...
~🕊
🌿فرازی از وصیت نامه💌
دوست دارم اگرجنازهام به دست شما رسید پیکر بی جان مرا غریبانه تحویل گیرید و غریبانه تشییع کنید و غریبانه دربهشت معصومه قطعه ۳۱ به خاک بسپرید و روی سنگم چیزی ننویسید و اگر خواستید چیزی بنویسید فقط بنویسید: «تنها پرکاهی تقدیم به پیشگاه حق تعالی»
حتما چنین کاری کنید چون من از روی پرنور و باجمال شهدای گمنام خجالت میکشم که قبر من مشخص و جنازهام با احترام تشییع و دفن شود ولی آن نوگلان پرپر روی دشتها وکوهها بیغسل و کفن بمانند یا زیر تانک ها له گردنند...
#شهید_احمد_مکیان♥️🕊
.
.
♡ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...
~🕊
🌿فرازی از وصیت نامه💌
🍁ای امت دلاور حزب الله!
ای کسانی که اگر پایش بیفتد حاضرید همه هستیتان را تقدیم #اسلام کنید، من که چیزی نداشتم؛ هستی من یک جان بود که به پای قدم رهبر عزیزم و امت حزبا... فدا کردم ولی افسوس که یک جان بود. کاش چندین جان داشتم وآنها را پای رهبرم و کوی و عشق #حسین میریختم و به اندازه یک لبخند او را شاد میکردم.
🍁به #نماز اول وقت پایبند باشید و برخواندن #قران مخصوصا معنایش تداوم و پشتیبان ولایت فقیه باشید.
#شهید_احمد_مکیان♥️🕊
.
.
♡ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...
~🕊
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
همسرم از همان اول ازدواج، پیشنهاد داد که هر وقت دلخوری از من داری و نمیتوانے ابراز کنے، برایم بنویس!
خودش هم همین کار را میکرد.
عادت داشت قبل از خواب همه مسائل روز را حل کند.
خیلے وقتها شبها برایم مینوشت که امروز بخاطر فلان مسئله از من دلخور شدی، منو ببخش. من منظوری نداشتم آخرش هم یه جمله عاشقانه مینوشت.
گاهی من کاغذ را که میخواندم، میگفتم: کدام مسئله را میگے؟ من اصلا یادم نمیاد، یعنی آن مسئله اصلا من را درگیر نکرده بود، ولے پویا مراقب بود که نکند من دلخور شده باشم...
✍🏻به روایت همسر
#شهید_پویا_ایزدی♥️🕊
~🌸
🌴#برگیازخاطرات✨
⚘بعضی از قوم و خویشهایمان که از شهرستان میآمدند، رسیده و نرسیده گله میکردند:
«آخه این درسته که علی آقا ماشین و راننده داشته باشه،
اون وقت ما از ترمینال با تاکسی بیایم؟!
ما که تهران رو خوب بلد نیستیم!»
⚘اما گوش پدر به این حرفها بدهکار نبود؛ میگفت:
«طوری نیست؛ فوقش دلخور میشن. اونا که نمیخوان جواب بدن، منم که باید جواب بدم.
باید جواب بدم با ماشینبیتالمال چیکار کردم»
#شهید_علی_صیاد_شیرازی♥️🕊
~♥️
🌿#ڪݪام_شـھید💌
🌸کاری ندارم کسی حرف من را قبول دارد یا ندارد. حزب و جناح فرع است؛ اصل، ولی فقیه است! اصل، جمهوری اسلامی است!
🌸اینجا جایی است که اگر به خطر افتاد، ما با جانمان مواجه میشویم. آدمها میآیند و میروند، قاسم سلیمانی میرود و قاسم سلیمانی دیگری میآید...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی♥️🕊
.
.
♡ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
همسرم از همان اول ازدواج، پیشنهاد داد که هر وقت دلخوری از من داری و نمیتوانے ابراز کنے، برایم بنویس!
خودش هم همین کار را میکرد.
عادت داشت قبل از خواب همه مسائل روز را حل کند.
خیلے وقتها شبها برایم مینوشت که امروز بخاطر فلان مسئله از من دلخور شدی، منو ببخش. من منظوری نداشتم آخرش هم یه جمله عاشقانه مینوشت.
گاهی من کاغذ را که میخواندم، میگفتم: کدام مسئله را میگے؟ من اصلا یادم نمیاد، یعنی آن مسئله اصلا من را درگیر نکرده بود، ولے پویا مراقب بود که نکند من دلخور شده باشم...
✍🏻به روایت همسر
#شهید_پویا_ایزدی♥️🕊