eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت کمیل سوالی نگاهش کرد، سمانه نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت: ــ اینکه چرا من اینقدر با تو خاطره دارم😭 کمیل به طرفش رفت، و او را در آغوش کشید،همیشه گریه های سمانه حالش را بد می کرد،بوسه ای بر سرش کاشت سمانه اینبار با گریه ی شدیدتر نالید: ــ همه ی این چهارسال با این چند خاطره سر کردم،از بس تکرارشون کردم، خودم هم خسته شده بودم،😭همش با خودم میگفتم، ای کاش خاطرات بیشتری داشتم، ای کاش وقت بیشتری کنارش میموندم، ای کاش...😭 گریه دیگر به او اجازه، ادامه حرفش را نداد،کمیل چشمان نشسته بر اشک اش را پاک کرد و گفت: ــ قول میدم، اینقدر برات خاطره بسازم، که این بار از زیاد بودنشون خسته بشی. ربع ساعتی گذشته بود، اما سمانه از کمیل جدا نشده بود،و بدون هیچ حرفی در آغوش همسرش ماند،به این آرامش و احساس امنیت احتیاج داشت. با ضربه ای که به در زده شد، از کمیل جدا شد، با صدای "بفرمایید" کمیل، در باز شد، و صغری با استرس وارد اتاق شد، اما به محض دیدن چشمان اشکی و دستان گره خورده ی آن دو لبخندی زد و گفت: ــ مامان خوراکی اماده کرده، میگه میتونید بیاید پایین یا بیارم براتون بالا😃 کمیل سوالی به سمانه نگاه کرد، که سمانه با صدای خشدارش بر اثرگریه گفت: ــ میایم پایین😊 صغری باشه ای گفت، و از اتاق خارج شد،کمیل به سمت سمانه چرخید و آرام اشک های سمانه را پاک کرد و با آرامش گفت: ــ همه چیز تموم شد،خودتو اماده کن، چون دوباره باید منو تا آخر عمر تحمل کنی،الان هم پاشو بریم پایین😁 🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞🇮🇷💞💞 سمیه خانم ــ چی شد صغری؟ صغری ذوق زده گفت: ــ صلح برقرار شد سمیه خانم خندید و گفت: ــ مگه جنگ بود مادر!!😁 ــ والا این چیزی که من دیدم بدتر از جنگ بود😜 ــ بس کن دختر،علی نمیاد ــ نه امشب پرواز داره ــ موفق باشه ان شاء الله ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•