📚#پارت_یازدهم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
از سکوت سر به زیرم، عمق رضایتم را حس کرد که نفس
بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :»نرجس! قول میدم تا
لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!«
او همچنان عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق
امیرالمؤمنین علیهالسالم خوش بودم که امداد حیدریاش
را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم،
آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
به یُمن همین هدیه حیدری، ۳۱ رجب عقد کردیم
و قرار شد نیمه شعبان جشن عروسیمان باشد و حاال تنها
سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم
آمده بود. نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصالً
از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :»من هنوز هر
شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست
بیارم و میارم!« نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت
پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو
خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره
روشن حیدر را دیدم. از حالت وحشتزده و جیغی که
کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و
متعجب پرسید :»چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر
کوچهام دارم میام!« پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و
حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم
بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم
ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :»ببخشید نرجس
جان! نمیخواستم بترسونمت!« همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم
کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند
اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را باال آورد.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره
اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی
انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر
شد و با دلواپسی پرسید :»چی شده عزیزم؟« و سوالش به
آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را
آشکارا لرزاند. رد تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه
روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به
لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن عمو میان
حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد
که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
📚#پارت_دوازدهم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
هنوز بدنم سست بود و بهسختی
دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه
حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند. دیگر ترس عدنان
فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده
بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً
خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم
اطالع داد :»موصل سقوط کرده! داعش امشب شهر رو
گرفت!« من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان
پایین دوید و وحشتزده پرسید :»تلعفر چی؟!« با شنیدن
نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که
پس از ازدواج با یکی از ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت
و نمیدانستیم تا االن چه بالیی سر فاطمه و همسر و
کودکانش آمده است. عباس سری تکان داد و در جواب
دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید
:»داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم
جواب نمیدن.« گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب
زمزمه کرد :»این حرومزادهها به تلعفر برسن یه شیعه رو
زنده نمیذارن!« حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده
باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو
دستش گرفت. دیگر نفس کسی باال نمیآمد که در تاریک
و روشن هوا، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و به
»أشْهَدُ أنَ عَلِی اً وَلِیُّ اهلل« که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون غیرتی که در
صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از
آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت. رو به عمو کرد و با
صدایی که به سختی باال میآمد، مردانگیاش را نشان
داد :»من میرم میارمشون.« زنعمو ناباورانه نگاهش کرد،
عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود،
خیره شد و عباس اعتراض کرد :»داعش داره شخم میزنه
میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط
خودتو به کشتن میدی!« اعتراض عباس قلبم را آتش زد
و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو
دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش
بهوضوح شنیده میشد. زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و
شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به
حیدر التماس کرد :»داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!« و طوری معصومانه تمنا میکرد که
شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
♥️...¡
تنها من عاشق گرمای نگاه تو نیستم؛
ببین!
پرنده ها هم، به هرجا که می روی، کوچ می کنند!!!
مولای من،
سلام؛ دلم برای تو به هر سو پَر می کشد...
السلام علیک یا مولای یا صاحب الزمان❤️
#امامزمان؏ج
اندکیتفکر•°↯
#تلنگر
ـــــــــــــــ
شماییکهتوخیابوننامحرممیبینی
سرتروپایینمیندازی!
آفرینبھت!😁🖐🏻
ولیچجوریهکهبعضیاتونروتو
مجازیشباید📱❕
باخاکاندازازتوپیوینامحرمها
جمعتکرد؟؟!🙄
چوناونجامیشناسنتواینجامیگی
کسیمنو نمیشناسه؟!😶
یاشایدمنگاهاونبالاییروفراموش
کردیکههمچینکاریمیکنی؟!🙂🥀
﴿شماراچهشدهاستکهبرایخدا
عظمتووقارقائلنمی شوید؟﴾
مالکملاترجونلــِللهوقارا؟🚶🏻♂‼️
#بدونتعارف...
آدم دلش میشکنه
رگ غیرتش باد میکنه
خونش به جوش میاد
وقتے میبینہ یه عده بابامونو فروختن💔!'
آرھ
حاج قاسم باباے همہ ماها بود...!
هنوز وقتی خبر شهادتشون رو بهم دادن یادمہ..
حس عجیبی بود...خیلی عجیب...
دلتنگے، نفرت، بغض، حسرتو....
خودتون بهتر میدونید چی میگم🙂🖐🏼!
#حاج_قاسم
#پایان_ظریف
#انتقامسخت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پست_ویژه
❤️عـهـد بـا امـام زمـان(عج)
پیشنهاد دانلود👆🏻
#بهعشقمولاگناهنکنیم
∞♥∞
☀️ #حدیث_روز
🌴 #امام_علی علیهالسلام فرمودند:
🕋مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ
💢 هرکس خود را بشناسد، قطعاً خدایش را خواهد شناخت.
📖 غرر الحکم و درر الکلم، ص۵۸۸؛
علامه حسنزاده آملی:
✍ كم كم برايت بخوبى روشن مى گردد كه هر كس از اين گردنه گذشت، يعنى در معرفت نفس راسخ شد و خويشتن را بخوبى شناخت، بسيارى از مسائل را حل كرده است.
📖دروس معرفت نفس، ج2، ص 258.
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج
سلام علیکم . برای تبادل به پی وی بنده مراجعه کنید ..
لطفا بعد از داشتن شرایط به پی وی مراجعه کنید .
شرایط هم در اطلاعات کانال نوشته شده
@GHMnam313
27.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مارا براے عشق به شما افریده اند🌱!
#مهدویت