eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
975 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
•چادر‌است‌دیگر نیاز‌بہ‌قافیہ‌و‌ردیف‌نیست...! شعر‌ناب‌بندگیست...ˇˇ🌿'
~🕊 ^'💜'^ ⚘گفت: «توی دنیا بعد از شهادت فقط یک آرزو دارم: اونم اینکه تیر بخوره به گلوم». تعجب کردیم. بعد گفت: «یک صحنه از همیشه قلبمو آتیش میزنه؛ بریده شدن گلوی حضرت علی‌اصغر»💔 ⚘ یک بود که مجروح شد. یک تیر تو آخرین حد گردنش خورده بود به گلوش. وقتی می‌بردنش عقب، داشت از گلوش خون می‌آمد. می‌گفت: آرزوی دیگه‌ای ندارم مگر شهادت... ♥️🕊
• آموخته ام‌که‌وقتی نااُمیدمیشوم😢 خُداوند‌باتمام‌عظمتش‌ناراحت‌میشود...🥀 وعـاشقانه انتظار‌مۍ‌کشد که به‌رحمتش‌اُمیدوار‌شوم.♥
1.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بـه قـول شـهید بِلباسی ↓ اونقدر خودمونُ درگیرِ القاب و عناوین کردیم ؛ که یادمون رفته همه باهم برادریم:) و باید کنارِ هم ، باری از رویِ دوشِ مردم برداریم ... حواسمون کجـاست؟ |♥️✨- شایدتلنگر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷°•| |•°🇮🇷 جوان‌تر بود. یک‌ پیراهن آبی‌ آسمانی و یک‌ شلوار نظامی پوشیده بود. توی هیئتی داشت چایی می‌داد و خدمت می‌کرد. گفتم: «عباس تویی؟» گفت: «خودمم‌!» نشستیم. بهم گفت: «سید! با لباس نظامی خریدن و...به شهادت نائل نمی‌شی. باید از پایه‌کار کنی. خودسازی کن. شهادت خودش می‌آد‌.»‼️ گفتم: «عباس چه کنم‌؟» گفت: «به همین اهل محله‌ خودت خدمت کن‌. دست این پیرمرد‌ها رو بگیر و دسته‌جمعی ببرشون زیارت علی‌بن‌مهزیار اهوازی.» داشت می‌رفت گفتم: «عباس‌ میری؟» گفت: «میرم باید به دوستان برسم‌.» گفتم: «کی تو رو می‌بینم؟» گفت: «به شما سر میزنم‌.»🌱 ناگهان از خواب بیدار شدم. 🔖حجت‌الاسلام اسماعیل موسوی_دوست شهید از شهرستان اهواز
میگفت؛ -مهم‌ترین‌کشفے‌که‌یڪ‌انسان‌میتونہ‌ در‌زندگیش‌داشته‌باشہ کشفِ‌محبت‌ِ‌امام‌حسین‌علیھ‌‌السلام در‌دلش‌است...♥️🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『🇮🇷͜͡🌹』 احمَـدڪاٰظٖمے🧡 سردار می‌ گفت :) اگہ توے پادگانت، دو تا سربـاز رو  نماز خون و قرآن خون ڪردے این برات مےمونہ ازاین پستها و درجہ‌ها چیزی در نمیاد! شَھیدانہ
📚 ⛓📖 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمیکرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش اسیر داعش شوند. اصالً با این ولعی که دیو داعش عراق را میبلعید و جلو میآمد، حیدر زنده به تلعفر میرسیدو حتی اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریه هایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش میکرد و با مهربانی همیشگی اش دلداری ام میداد :»نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.« که زنعمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :»برو زودتر زن و بچهات رو بیار اینجا!« عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زنعمو بود تا آرامم کند :《دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ !« و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زنها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :»ما تو این شهر مقام امام حسن  رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!« چشمهایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان میدرخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :»فکر میکنید اون روز امام حسن  برای چی در این محل به سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شر این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر فاطمه  هستید!« گریه های زن عمو رنگ امید و ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت کریم اهل بیت  بگوید :»در جنگ جمل، امام حسن  پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش فتنه رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز شیعیان آمرلی به برکت امام حسن آتش داعش رو خاموش میکنن!« روایت عاشقانه عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمیتواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفته بود. از تالشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانهشان را جواب نمیدهند و تلفن همراهشان هم آنتن نمیدهد. عمو نمیخواست بار نگرانی حیدر را سنگین تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بی خبر بود. 📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖