#پارت_بیست_یکم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو
آرد بیاورد، از چنگ داعش گریخته و به چشم خود دیده
بود داعشیها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان
را کنار جاده بریدهاند. همین کیسه های آرد و جعبه های
روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر
بود تا با بستهشدن جادهها آذوقه مردم تمام نشود. از
لحظهای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای
دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسن ترها وضعیت
مردم را سر و سامان میدادند. حالاچشم من به لباس
عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش می-
گرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو
شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب میفهمیدم چه
احساس تلخی دارد که حتی نمیتواند با من صحبت کند؛ احتمالا او هم رؤیای وصالمان را لحظه لحظه تصور می-
کرد و ذره ذره میسوخت، درست مثل من! شاید هم
حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در
سلامت است و عشق او در محاصره داعش بود و شاید
همین احساس آتشش زده بود که بالخره تماس گرفت.
به گمانم حنجره اش را با تیغ غیرت بریده بودند که نفسش
هم بریده بالا میآمد و صدایش خش داشت :»کجایی
نرجس؟« با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و
زیرلب پاسخ دادم :»خونه.« و طعم گرم اشکم را از صدای
سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت می-
کرد تا نفسهای خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد
:»عباس میگه مردم میخوان مقاومت کنن.« به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لب-
هایی که از شدت گریه میلرزید، ساکت شدم و اینبار
نغمه گریه هایم آتشش زد که صدای پای اشکش را
شنیدم. شاید اولین بار بود گریه حیدر را میشنیدم و
شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با
صدایی که به سختی شنیده میشد، پرسید :»نمیترسی
که؟« مگر میشد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و
او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم
باز کرد :»داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو
برسه!« و حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند
وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای
کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَه لَه میزد. فهمید از
حمایتش ناامید شدهام که گریهاش را فروخورد و دوباره گذشته مردانه به میدان آمد :»نرجس! بهخدا قسم
میخورم تا لحظهای که من زنده هستم، نمیذارم دست
داعش به تو برسه! با دست قمر بنی هاشم داعش رو
نابود میکنیم!« احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش
از آنکه بپرسم، خبر داد :»آیت الله سیستانی حکم جهاد
داده؛ امروز امام جمعه کربلا اعلام کرد! مردم همه دارن
میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و
بچه هاشو رسوندم بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. بهخدا
زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو میشکنیم!«
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
#پارت_بیست_دوم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
نمیتوانستم وعده هایش را باور کنم که سقوط شهرهای
بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز
میخواند :»فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد
امیرالمؤمنین کمر داعش رو از پشت میشکنیم!« کالم آخرش حقیقتاً حیدری بود که در آسمان صورت غرق
اشکم هلال لبخند درخشید. نبض نفسهایم زیر انگشت
احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرمتر
شد و هوای عاشقی به سرش زد :»فکر میکنی وقتی یه
مرد میبینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه
حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!« و من
قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا
بیش از این عذاب نکشد. فرصت هم صحبتی مان چندان
طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه
برای نماز مغرب و عشاء به مقام امام حسن میروند
تا شیخ مصطفی سخنرانی کند. به حیدر که گفتم خواست
برایش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همین که قدم به
حیاط مقام گذاشتم، با خاطره حیدر، خانه خیالم به هم ریخت. آخرین بار غروب روزی که عقد کردیم با هم به
مقام آمده بودیم و دیدن این گنبد سفید نورانی در آسمان
نیلی نزدیک اذان مغرب، بر جراحت جالی خالی حیدر
نمک میپاشید. نماز مغرب و عشاء در فضای غریبانه و
عاشقانه مقام اقامه شد در حالی که میدانستیم داعش دور
تا دور شهر اردو زده و اینک ما تنها در پناه امام حسن
هستیم. همین بود که بعد از نماز عشاء قرائت دعای فرج
با زمزمه گریه مردم یکی شده و به روشنی حس میکردیم
صاحبی جز صاحب الزمان نداریم. شیخ مصطفی با
همان عمامه ای که به سر داشت لباس رزم پوشیده بود و
بلافاصله شروع به سخنرانی کرد :»ما همیشه خطاب به
امام حسین میگفتیم ای کاش ما با شما بودیم و از
شما دفاع میکردیم! اما امروز دیگه نیاز نیست این حرف رو بزنیم، چون ما امروز با اهلبیت هستیم و از حرم
شون دفاع میکنیم! ما به اون چیزی که آرزو داشتیم
رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت
هست و ما باید از اون دفاع کنیم!« گریه جمعیت به وضوح
شنیده میشد و او بر فراز منبر برایمان عاشقانه میسرود
:»جایی از اینجا به بهشت نزدیکتر نیست! دفاع از حرم
اهل بیت بهشت است!۱۴۰۰سال پیش به خیمه امام
حسن حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام
حضرت جسارت بشه! ما با خونمون از این شهر دفاع
میکنیم!« شور و حال شیعیان حاضر در مقام طوری بود
که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر میکرد تا در
هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد :»داعش با چراغ
سبز بعضی سیاسیون و فرمانده ها وارد عراق شد، با خیانت همین خائنین موصل و تکریت رو اشغال کرد و دیروز
۱۵۰۰ دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت قتل عام کرد!
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
بدجوریزخمیشدهبود،رفتمبالاسرش
نفسنفسمیزد
بهشگفتمزندهای ؟🎈
گفت: هنوزنه!
خشکمزد
تازهفهمیدمچقدردنیامونباهمفرقداره
اونزندهبودنروتوشهادتمیدید :)!
#شهیدانه🌿
#خاطرات_شهدا
{💔🕊}
حاجقـاسم یهجـاتو
وصیـتنامشـونمیـگن؛
خدایـاوحشـتهمـهی
وجـودمرافـراگرفتهاست'
منقـادربهمھـارِ
نفـسِخـودنیسـتم
رسـوایمنڪن!
+حقیقـتاحاجـیڪه
اینـجـوریمیگـن
آدمخیلـیزیادشـرمندهمیشھ :)💔😭
سالگرد ازدواجمــان بود ..
فڪر نمیکردم یادش باشد،،
داشت توے زیر زمینِ خانه ڪار میکرد
مغرب شد و با همان لباس خاڪی و گچی
رفت بیرون و با دستہِگــُل و شیرینی برگشت
گفتم : تو با این سر و وضع رفتی شیرینی فروشی¿
گفت : اره مگه چه اشڪالی داره¿
سالگرد ازدواجمونه نباید گـُل و شیرینی میگرفتم¿
گفتم : وقتا؎ دیگه اگه خط اتوی لباست میشکست
حــاضر نبودے بری بیرون !
گفت : اره امــا اگه میخواستم لباس عوض کنم
شیرینی فروشی تعطیل میشد،،
•.
#همسرشھیدسیدمرتضـٰینژاد🌱
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
هࢪکہپرسیدچہداࢪدمگرازدآࢪجهاטּ همہداࢪونداࢪمبنویسیدحُسین♥️!
یہموقعهایےایندلِانقدگࢪفته
ڪهدیگهازدستهیچڪسڪاࢪۍ
بࢪنمیاد...
خستـہوسنگینمیتپـہ...
شایـدخودمـوטּندونیمولۍ...
همـموטּحـࢪملازمیــم..シ!
#بطلباࢪبابدلتنگتیم🚶🏾♂!
اگہ مـرد مـردِ خطـر باشہ درستـہ
سیـنہزن ، سیـنہ سپـر باشہ درستـہ
اولش با سـر بره برا دفـاع و
آخرش بدون سـر باشہ درستـہ ..؛
#شهیدمحسنحججی :)
میدونیدتباهیعنۍچی؟!
یعنۍوقتۍتوموقعیتگناهقرارمیگیری
هیآقاجانمهدیمیگه...💕
نهاینشیعهمگناهنمیکنه . . .🙂
نهاینفرقدارهوسوسهنمیشه💔
نهاین . . .🙃
اماتهشماپامونُبہگناهمیدیمو
آقاجانسرشوپایینمیندازهودورمیشه(:💔
آقا جان خیلی شرمندم..😔🚶♂
•‹💕🧕🏻›•
چادࢪبوۍِحیاوعفتمےدهد
یعنےنگاهوفکࢪتࢪاکنترلکن!
چادࢪࢪابوکن...
وعطࢪزهࢪا
اینریحانہبهشتےࢪااستشمامکن✨
خوشبحالت
کہمیراثدارحجبوحیاۍِفاطمہهستی
سفیࢪعفتِفاطمہ
زینپسچادࢪتࢪا
بانیتسࢪکن:)🖐🏻
#چـادࢪانه
#کلام_شهید
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🌿
این انقلاب آنقدر تلاطم و سختی دارد که یک روزی شهدا آرزو میکنند زنده شوند و برای دفاع از این انقلاب دوباره شهید شوند...
#مدافعان_حرم 🌹
سلام علیکم خواهران گرامی برای دادن پیشنهاد ها ، انتقاد ها به این آیدی پیام بدید
@GHMnam313
@ya_zeinab09
و برادران گرامی لطفا برای پیشنهاد ها و انتقاد ها به آیدی پیام بدید
@Talabeh77
با تشکر از صبوریتون
یا علی
.
فیسبوک همه رو شاعر کرد ..
اینستاگرام همه رو عکاس ..
توییتر همه رو خبر نگار ..
کلاب هاوس همه رو تحلیلگر ..😂🤦♂
#طنز
💛شایدچادرڪلمهایستعربی!
ولۍعربڪه‹چ›ندارد!
پسشاید
بهجای‹چ›باید‹ج›گذاشت..
‹ج›گذاشتوگفتجادر!
یعنیجاۍدُر..!🙃
یعنیتودُرهستیهمانمروارید
همانیڪهجایشدرصدفاست..😇
همانمرواریدزیبادرصدفڪهگرانقیمت
تریناستدربیندُرها!
پسچادرهمانصدفاست
صدفیبرایمحفوظماندنمنوتو..!
صدفیبمان:))♥️
#حجاب✨
🎈🎈 ☁️
🎈🎈🎈
☁️ 🎈🎈🎈🎈
🎈🎈🎈🎈
☁️ 🎈🎈🎈
\|/
🍟 ☁️
☁️ ☁️
بزن رو بالن ببین کجا میبرتت 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بادِ کولر گازی داره پرچم رو تکون میده و روحانی در همین حال داره از مردمی که در دمای ۵۰ درجه برق ندارن عذرخواهی میکنه!!! جالب نیست؟!!
#سرطان_اصلاحات_امریکایی
#قطعی_برق
دوستان یک سوال .؟
مگر قرار نبود بعد از اتمام انتخابات سریال گاندو را به گفته خودشون (که یه روده راست تو شکمشون نیست) ادامه دهند ؟
پس چیشد ؟
چرا ساکتیم ؟
چرا حتی کسی درموردش صحبت هم نمیکنه !'..
چرا دیگه هشتک هامونو ادامه ندادیم ...
اینطوری که فکر میکنن جا زدیم و ما رو به تمسخر میگیرن که فقط بلد بودن همون موقع که قطعش کردیم اعتراض کنن
دوست دارید اینطوری درموردتون فکر کنن
باید دست به دست هم یک هشتک راه بندازیم 🖐🏻 یه جا نشین زود دست بجونبون 😎✌️🏻
#مدیر_نوشت
#نه_به_توقف_گاندو
#گاندو
🕊بسم رب الشهدا و صدیقین🕊
❤️ #شهیدجهادعمادمغنیه ❤️
زندگینامه و خاطرات فرمانده
👈قسمت1⃣1⃣👉
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹سال ۹۱ اجلاس جوانان و بیداری اسلامی.جوانان زیادی بودند، یکی از یکی بهتر ، ولی یک خواهر و برادر توجه همه را جلب کرده بودند. دل در دل نداشت برای دیدار #آقا، صبح دیدار در صف اول بود و #عاشقانه نگاه میکرد و پس از سخنرانی هم نزدیک ایشان رفت و گپی زدند #پدر و #پسر گونه.
☘🌸☘🌸☘🌸
❣شرایط نبرد نظامی در لبنان بسیار سخت است ، نیروها حتما باید در جبهه مخفی قرار بگیرند ، تا تلفات کمتری داشته باشند. به قدری که شاهد بودم نیروها حالشان به هم میخورد ولی منطقه را ترک نمی کردند. حقیقتا زندگی افرادی که در مناطق امنیتی کار می کنند به مراتب سخت تر از آن هایی است که در مناطق عادی فعالیت دارند، کسی نباید آن ها را بشناسد و همواره در یک حفره به فعالیت خودشان بپردازند . آن روز ها #جهاد نوجوان بود ، واقعا چطور میشود یک نوجوان ۱۵ ساله در این شرایط سخت بایستد. بدون شک این روحیات معنوی و الهی در این راستا مثمرثمر بوده است.
☘🌸☘🌸☘🌸
❣ #جهاد میتوانست با نام بزرگ پدر خود زندگی کند، هرطور میخواهد رفتار کند و هرکاری که میخواهد انجام دهد ، اما مقاومت را آویزه گوش ، هدف اول و آخر خود قرار داد.
#جهاد می گفت:« همیشه افسوس میخوردم چون گاهی پدرم را چند ماه ندیده بودم و در اماکن عمومی او را ملاقات میکردم ، ولی مثل همه پدر و پسر ها، جرأت نزدیک شدن و در آغوش کشیدن او را نداشتم ، مبادا این مسئله منجر به شناخته شدنش توسط جاسوسان شود.
🙏برای شادی روح فرمانده👈 فاتحه ای را تقدیم بفرمایید 👉
#شهید_جهاد_مغنیه
💐
☑️
#اعمالقبلازخواب🌿'
°
.
حضرترسولاڪرمفرمودندهرشب
پیشازخواب↓🌙
-
1. قرآنراختمکنید
[=٣بارسورهتوحید]🌱
-
2.پیامبرانراشفیعخودگردانید
۱بار↓
[ اللهمصلعلیمحمدوالمحمدوعجلفرجهم
اللهمصلعلیجمیعالانبیاءوالمرسلین]♥️
-
3. مومنینراازخودراضیکنید
۱بار↓
[اللهماغفرللمومنینوالمومنات]🍃
-
4. یکحجویکعمرهبهجاآورید
۱ بار↓
[سبحاناللهوالحمدللهولاالهالااللهواللهاکبر]✨
-
شبتونمھدیپَـسند^^💚'!