「🐼❄️」
#بدون_تعارف
قابلتوجہاوندستہعزیزانۍڪهمیگید:
باشناسنامهاۍکهرأۍدادیدخودتونروبایدبزنید|🙄👊🏻|
اولاماهمونشناسنامهروداریمڪه🕶☝️🏻
شماچۍدارۍخودتوبادبزنۍ؟!!!😂
ضمنا
ماهنوزداریمچوبرأۍ⁴سالپیششمارومۍخوریم!!!|🤐👊🏻|
بعدم
اونۍڪهمابـهشرایدادیمهنوزنیومدهاساتید!!!!
یڪمدقتڪنیدحداقل😂🖐🏻
#سیاسی_طور
⊰اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیکَالفَرَج⊱🔏
🌸گروه دریای بندگی🌸
🚫ورود مذکر ممنوع🚫
شنبه یکشنبه سه شنبه و چهارشنبه صلوات هدیه به14معصوم و شهید🍀
پنجشنبهها صلواتها هدیه به اموات اعضای گروه🍀
دوشنبهها و جمعهها صلوات برای سلامتی و ظهور امام زمان(عج)وحاجت روایی(با داشتن بانی)🍀
فعالیتها:
🌼 #کتابشهید #رمانهایمذهبی #رفعمشکلاتوگرفتاریهاباقران #معرفیشهید🌼
(تاسیس:10تیر1400)
🌺سلام شما رو به گروه دریای بندگی در تلگرام دعوت میکنم🙂خوشحال میشم که عضو گروهمون باشید🌺
لینک گروه:
https://t.me/joinchat/p-nWV1rtOkozMTY0
8.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بدون تعارف با خانواده #مسیح_علی نژاد
#پارت_بیست_سوم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
حدود ۴۰ روستای اطراف آمرلی رو اشغال کرده و الان
پشت دیوارهای آمرلی رسیده.« اخبار شیخ مصطفی، باید
دلمان را خالی میکرد اما ما در پناه امام مجتبی بودیم که قلبمان قرص بود و او همچنان میگفت :»یا
باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم
بشیم یا سلاح دست بگیریم و مثل سیدالشهدا مقاومت کنیم! اگه مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا شهید
میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش وارد شهر میشه؛
مقدساتمون رو تخریب میکنه، سر مردها رو میبُره و
زنها رو به اسارت میبَره! حاال باید بین مقاومت و ذلت
یکی رو انتخاب کنیم!« و پیش از آنکه کلامش به آخر برسد فریاد »هیهات منالذله« در فضا پیچید و نه تنها دل
من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر این اشک
شوق شهادت بود که از چشمه چشمها میجوشید و عهد
نانوشتهای که با اشک مردم مُهر میشد تا از شهر و این
مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند. شیخ مصطفی
هم گریه اش گرفته بود، اما باید صلابتش را حفظ میکرد
که بغضش را فروخورد و صدا رساند :»ما اسلحه زیادی
نداریم! میدونید که بعد از اشغال عراق، آمریکاییها دست
ما رو از اسلحه خالی کردن! کل سالحی که الان داریم
سه تا خمپاره، چندتا کالشینکف و چندتا آرپیجی.« و
مردم عزم مقاومت کرده بودند که پیرمردی پاسخ داد
:»من تفنگ شکاری دارم، میارم!« و جوانی صدا بلند کرد
:»من لودر دارم، میتونم یکی دو روزه دور شهر خاکریز خندق درست کنم تا داعش نتونه وارد بشه.« مردم با هر
وسیله ای اعالم آمادگی میکردند و دل من پیش حیدرم
بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید مدافعان
شهر میشد و حاال دلش پیش من و جسمش ده ها کیلومتر
دورتر جا مانده بود. شیخ مصطفی خیالش که از بابت
مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با آرامش ادامه داد
:»تمام راهها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمیرسه. باید
هرچی غذا و دارو داریم جیرهبندی کنیم تا بتونیم در
شرایط محاصره دووم بیاریم.« صحبتهای شیخ مصطفی
تمام نشده بود که گوشی در دستم لرزید و پیام جدیدی
آمد. عدنان بود که با شمارهای دیگر تهدیدم کرده و اینبار
نه فقط برای من که خنجرش را روی حنجره حیدرم
گذاشته بود :»خبر دارم امشب عروسیات عزا شده!
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖