~|حاجقاسم_مۍگفت:⇩
این ڪه عرضمیکنم:
همهی این برونرفتهاوموفقیتهادر دلبحرانها،مدیون[مقاممعظمرهبر؎] است؛
این امریاستکہ[من با بنِدندان و همهےوجودم حسکردم.]🍂
#پاۍمڪتبسردار✋🏾
#سردار_دلها
●|👤°•.
فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ
به نام شـهید راه اسلام↯
#سعیدسامانلو☘
تاریخ تولد: ۱۳۶۰/۱۰/۱
محل تولد: قم
تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۱۱/۱۶
محل شهادت: نبلالزهرا-سوریه
وضعیت تأهل: متاهلبادوفرزند
مزار شهید: گلزارشهدایزادگاهش
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
●|👤°•. فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید راه اسلام↯ #سعیدسامانلو☘ تاریخ تولد: ۱۳۶۰/۱۰/۱ محل تو
۱۰۰صلوات بھ نیت شهیدآقا سعیدسامانلو🌼
سیل صلوات راھ بندازیم رفقا😉
7.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
ثواباطعامعیدغدیـر♥️
#استادپناهیان🌱
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📡 اطلاع رسانی این پیام واجب شرعی است!
#غدیر
#پارت_پنجاه_یکم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
من فقط
زیر لب صاحب الزمان را صدا میزدم که گلوله ای به
سمت آسمان شلیک نشود تا لحظهای که هلیکوپتر در
افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری های برادرم را به خدا
سپردم. دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته
بود، قدم هایم را به سمت خانه میکشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و باز سرم را می-
چرخاندم مبادا انفجار و سقوطی رخ داده باشد. در خلوت
مسیر خانه، حرف های فرمانده در سرم میچرخید و به
زخم دلم نمک میپاشید که رسیدن نیروهای مردمی و
شکست محاصره در حالیکه از حیدرم بیخبر بودم، عین
حسرت بود.
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو،
در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز
پلکم شکست و اشکم جاری شد. نمیدانستم وقتی خط
حیدر خاموش و خودش اسیر عدنان یا شهید است، با هدیه
حلیه چه کنم و با این حال بی اختیار سمت کمد رفتم. در
کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و
دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد
نشستم. حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود
و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس انتظاری که روزی
بهاری ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که
دستم بی اختیار به سمت باطری رفت. در تمام لحظاتی که
موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر
میلرزید و چشمانم بیاراده میبارید. انگشتم روی اسمش
ثابت مانده و همه وجودم دست دعا شده بود تا معجزه ای
شود و اینهمه خوش خیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند.
کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن امام
مجتبی شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم.
چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کنَد! تمام
تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با
رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید.
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖