#پارت_پنجاه_یکم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
من فقط
زیر لب صاحب الزمان را صدا میزدم که گلوله ای به
سمت آسمان شلیک نشود تا لحظهای که هلیکوپتر در
افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری های برادرم را به خدا
سپردم. دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته
بود، قدم هایم را به سمت خانه میکشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و باز سرم را می-
چرخاندم مبادا انفجار و سقوطی رخ داده باشد. در خلوت
مسیر خانه، حرف های فرمانده در سرم میچرخید و به
زخم دلم نمک میپاشید که رسیدن نیروهای مردمی و
شکست محاصره در حالیکه از حیدرم بیخبر بودم، عین
حسرت بود.
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو،
در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز
پلکم شکست و اشکم جاری شد. نمیدانستم وقتی خط
حیدر خاموش و خودش اسیر عدنان یا شهید است، با هدیه
حلیه چه کنم و با این حال بی اختیار سمت کمد رفتم. در
کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و
دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد
نشستم. حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود
و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس انتظاری که روزی
بهاری ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که
دستم بی اختیار به سمت باطری رفت. در تمام لحظاتی که
موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر
میلرزید و چشمانم بیاراده میبارید. انگشتم روی اسمش
ثابت مانده و همه وجودم دست دعا شده بود تا معجزه ای
شود و اینهمه خوش خیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند.
کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن امام
مجتبی شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم.
چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کنَد! تمام
تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با
رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید.
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
#پارت_پنجاه_دوم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
فقط بوق
آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از
صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان امید پر کشید
و تماس بی هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس
دلتنگی به زمین کوبیده شد. پی در پی شماره میگرفتم،
با هر بوق آزاد، میمردم و زنده میشدم و باورم نمیشد
شر عدنان از سر حیدر کم شده و عشقم رها شده باشد.
دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بالیی سر دلم
آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه خدا زار
میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز
بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر
دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید. در تمام این
مدت منتظر شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که
عطش چشیدن صدایش آتشم میزد. باطری نیمه بود و
نباید این فرصت را از دست میدادم که پیامی فرستادم
:《حیدر! تو رو خدا جواب بده!》پیام رفت و دلم از خیال
پاسخ عاشقانه حیدر از حال رفت. صبر کردن برایم سخت
شده بود و نمیتوانستم در انتظار پاسخ پیام بمانم که
دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر
میشد و این جان من بود که تمام میشد و با هر نفس
به خدا التماس میکردم امیدم را از من نگیرد. یک دستم
به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست
دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با
کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست. یکبار
برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار
احساس حیدر و اشتیاق عشقش که بیاختیار صورتم را
سمت لباسش کشید. سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و
از حسرت حضورش، دامن صبوری ام آتش گرفت که
گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را
کشیدم و خودم را در آغوش جای خالی اش رها کردم تا
ضجه های بی کسی ام را کسی نشنود. دیگر تب و تشنگی
از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم
سنگینی میکرد به خدا شکایت میکردم؛ از شهادت پدر
و مادر جوانم به دست بعثی ها تا عباس و عمو که مظلومانه
در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حال-
شان بیخبر بودم و از همه سخت تر این برزخ بیخبری از
عشقم! قبل از خبر اسارت، خطش خاموش شد و حالا نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد. در عوض
داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برای-
مان سنگ تمام میگذاشت که نیمه شب با طوفان توپ و
خمپاره به جانمان افتاد. اگر قرار بود این خمپارهها جانم
را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه عشقم را بشنوم
که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما
قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد. دیگر این صدای
بوق داشت جانم را میگرفت و سقوط خمپارهای نفسم را
خفه کرد. دیوار اتاق به شدت لرزید، طوریکه شکاف خورد
و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید. با سر زانو وحشتزده
از دیوار فاصله میگرفتم و زنعمو نگران حالم خودش را
به اتاق رساند.
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
من از «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ..» اینگونه فهمیدم، خدا با مهرِ او، دینِ مرا اندازه میگیرد🌿! - علےمولا • #عید_غدیر
قَلبَم عَجیبْ بھ
گُفتَنِ ایٖنْ جملھ رٰاضے است...
اِسْلٰام بے وِلاٰے علےٖ
صَحْنِھ ساٰزےٖ است... !🌱
غذا دادن بہ یڪ نفر
در روز غدیر مانند غدا دادن بـہ
همه پیامبران و صدیقان است
•.
-امــامصادقعلیهالسلام🌱!
مولاےمانمونہدیگرنداشتہاست
اعجازخلقتاستوبرابرنداشتہاست
دیدیمدرغدیرکہدنیابہجزعلے
آیینہاۍبراۍپیمبـرنداشتہاسـت!-
•.
#عیدڪممبروڪ💚!