eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
بسیجے‌یعنےبجنگے‌،ڪارڪنے‌،دائم‌در میدان‌باشےوخستھ‌نشےچون‌میدونے‌ پاداشت‌رواز‌خانم‌فاطمھ‌زھرا‌میگیرۍ!💛'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•• 🌱🌸 میلاد باب الحوائج حضرت موسی بن جعفر، امام موسی کاظم علیه السلام بر محضر آقا امام زمان عج وبر شما عزیزان مبارک باد
•••❀••• |عِــیدٺون مـبآࢪڪ‌باشھ‌ࢪفـقا♥️🌸| ••امروز از آقـاموسے‌ابن‌جعفࢪ حـوائجِ‌بـزرگ بـخاین آقا بـاب‌الحوائجھ💚🌱•• انـ شاءاللّٰھ‌اࢪبـعین ڪࢪبـلابــاشیم...💔
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
•••❀••• |عِــیدٺون مـبآࢪڪ‌باشھ‌ࢪفـقا♥️🌸| ••امروز از آقـاموسے‌ابن‌جعفࢪ حـوائجِ‌بـزرگ بـخاین آقا بـاب‌
⚡️ به جای اینکه از الان منتظر محرم باشی و پروفایل سیاه کنی🏴 برای تولد پدر آقامون امام رضا آستین بالا بزن و یه کار مشتی بکن🛍
💛∞ «و أنَا أبحَثُ عنَّی وَجَدْتُكَ» و من هنگامی که دنبال خودم بودم، تو را یافتم خدایِ من!♥️
⛓📖 عدنان مثل حیوانی زوزه میکشید، ذلیالنه دست و پا میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگهایم نبود. موی عدنان در چنگ هم پیاله اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و داعشیها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بیسر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم بشکه ها از تکان های بدنم به لرزه افتادهاند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را میزد. جرأت نمیکردم از پشت این بشکه ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه ام سقف این سیاهچال را شکافت. دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید. میدانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر زندگی برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیک ظهر شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر شیطانی داعشی شوم. پشت بشکهها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد و عطش عشقش با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنه تر میشدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها باید قسمت حیدرم میشد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم. دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض داعشیها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. 📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
⛓📖 در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم میخواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم میگفتند :《حرومزادهها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!》و دیگری هشدار داد :《حواست باشه زیر جنازه بمبگذاری نشده باشه!》 از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای مردمی سر رسیدهاند که مقاومتم شکست و قامت شکسته ترم را از پشت بشکه ها بیرون کشیدم. زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره رزمندگان فقط خودم را به سمتشان میکشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :《کون نخور!》 نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید می- ترسیدند داعشی باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که نارنجک را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه تسلیم بالا بردم و نمیدانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم میچکید. همه اسلحه- هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد :《انتحاری نباشه!》 زیبایی و آرامش صورتشان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست. با اسلحه ای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه هایم شده و فهمیدند از این پیکر بیجان کاری برنمیآید که اشاره کردند از خانه خارج شوم. دیگر قدمهایم را دنبال خودم روی زمین میکشیدم و میدیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :»من اهل آمرلی هستم.« و هنوز کالمم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :《پس اینجا چیکار میکنی؟》 قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :《با داعش بودی》« و من می- دانستم حیدر روزی همرزمشان بوده که به سمتشان چرخیدم و مظلومانه شهادت دادم :《من زن حیدرم، همونکه داعشیها شهیدش کردن!》 ناباورانه نگاهم می- کردند و یکی پرسید :《کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!》و دیگری دوباره بازخواستم کرد :《اینجا چی کار می- کردی؟》 با کف هر دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :《همون که اول اسیر شد و بعد...》 و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بسته اش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم. کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی میدادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :《ببرش سمت ماشین.》و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، رزمندهای خم شد و با مهربانی خواهش کرد :《بلندشوخواهرم!》 با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازهام را میکشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمیدانستم برایم چه حکمی کرده اند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم. در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست محاصره آمرلی را هلهله میکردند، از شرم در خودم فرو رفته و میدیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه میکنند که حتی جرأت نمی- کردم سرم را بالا بیاورم. 📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
بزرگواران ان شاءالله فردا قسمت پایانی این رمان جذاب و هیجانی رو در خدمتتون میگذارم