#پارت_پنجاه_هفتم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
عدنان مثل
حیوانی زوزه میکشید، ذلیالنه دست و پا میزد و من از
ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر
عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم
زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ
کرده بود که انگار دیگر خونی در رگهایم نبود. موی
عدنان در چنگ هم پیاله اش مانده و نعش نحسش نقش
زمین بود و داعشیها دیگر کاری در این خانه نداشتند که
رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بیسر عدنان تنها بودم که
چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم
بشکه ها از تکان های بدنم به لرزه افتادهاند. رگبار گلوله
همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به
دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را میزد. جرأت
نمیکردم از پشت این بشکه ها بیرون بیایم و دیگر وحشت
عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش
گرفتم و ضجه ام سقف این سیاهچال را شکافت. دلم در
آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز فراق
دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید. میدانستم
این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و
نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم
را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر زندگی برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از
دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیک ظهر
شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر
شیطانی داعشی شوم. پشت بشکهها سرم را روی زانو
گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد و عطش
عشقش با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنه تر
میشدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها
باید قسمت حیدرم میشد که در این تنگنای تشنگی و
گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد
دلتنگی زار میزدم. دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم
را گرفته و وحشت این جسد نجس قاتل جانم شده بود
که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض
داعشیها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت.
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖