!'🍃
-اسم پسرتو چی میذاری؟
+علی.
-پسر بعدیت؟
+امیرعلی.
- بعدیش؟
+محمدعلی.
- چهارمیش چی؟
+علی اصغر.
- ای بابا، بعدش؟
+علی اکبر.
- یه چیز بذار توش علی نباشه.
+حیدر😎♥️
•••❀•••
|عِــیدٺون مـبآࢪڪباشھࢪفـقا♥️🌸|
••امشب از آقـاموسےابنجعفࢪ
حـوائجِبـزرگ بـخاین
آقا بـابالحوائجھ💚🌱••
انـشاءاللّٰھاࢪبـعین ڪࢪبـلابــاشیم...💔
#یـاامامڪاظم🤚🖇
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
#مناسبتے͜᷍✨
#کلامشهید🕊
💠هرکدامازشمایكشهیدرادوستخودبگیرد
وسیرهعملی وسبكزندگی اورابه کارببرد...
ببینیدچطوررنگوبویشهدارا
به خودمیگیرد
وخدابه شماعنایتمیکند...✅
#حاجی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|•{ .. ویژگی های عجیب آقا امام زمان (عج)🌟♥️ .. }|•
#کلیپ_مهدوی
#استاد_رئفی_پور
!'🌱
فقطخواستمبگویم...
باآنهایۍکهدوستتندارند
هیچنسبتیندارم ...🙂🌙
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#امام_حسین🌾'
بسیجےیعنےبجنگے،ڪارڪنے،دائمدر
میدانباشےوخستھنشےچونمیدونے
پاداشتروازخانمفاطمھزھرامیگیرۍ!💛'
#بسیجی
#بسیجیون_مبارز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••
🌱🌸
میلاد باب الحوائج
حضرت موسی بن جعفر، امام موسی کاظم علیه السلام بر محضر آقا امام زمان عج
وبر شما عزیزان مبارک باد
•••❀•••
|عِــیدٺون مـبآࢪڪباشھࢪفـقا♥️🌸|
••امروز از آقـاموسےابنجعفࢪ
حـوائجِبـزرگ بـخاین
آقا بـابالحوائجھ💚🌱••
انـ شاءاللّٰھاࢪبـعین ڪࢪبـلابــاشیم...💔
#یـاامامڪاظم
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
•••❀••• |عِــیدٺون مـبآࢪڪباشھࢪفـقا♥️🌸| ••امروز از آقـاموسےابنجعفࢪ حـوائجِبـزرگ بـخاین آقا بـاب
#تلنگـر⚡️
به جای اینکه از الان منتظر محرم باشی و پروفایل سیاه کنی🏴
برای تولد پدر آقامون امام رضا آستین بالا بزن و یه کار مشتی بکن🛍
#بھکجاچنینشتابان
#امام_کاظم
💛∞
«و أنَا أبحَثُ عنَّی وَجَدْتُكَ»
و من هنگامی که دنبال خودم بودم، تو را یافتم خدایِ من!♥️
#بیوگرافے
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
•••❀••• |عِــیدٺون مـبآࢪڪباشھࢪفـقا♥️🌸| ••امروز از آقـاموسےابنجعفࢪ حـوائجِبـزرگ بـخاین آقا بـاب
امام کاظم علیه السلام:
از ما نیست! شیعه ما نیست کسی که
هر روز به حساب خود رسیدگی نکند(:
#ولادتامامکاظمعمبروکــ😍👏🏼
#پارت_پنجاه_هفتم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
عدنان مثل
حیوانی زوزه میکشید، ذلیالنه دست و پا میزد و من از
ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر
عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم
زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ
کرده بود که انگار دیگر خونی در رگهایم نبود. موی
عدنان در چنگ هم پیاله اش مانده و نعش نحسش نقش
زمین بود و داعشیها دیگر کاری در این خانه نداشتند که
رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بیسر عدنان تنها بودم که
چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم
بشکه ها از تکان های بدنم به لرزه افتادهاند. رگبار گلوله
همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به
دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را میزد. جرأت
نمیکردم از پشت این بشکه ها بیرون بیایم و دیگر وحشت
عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش
گرفتم و ضجه ام سقف این سیاهچال را شکافت. دلم در
آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز فراق
دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید. میدانستم
این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و
نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم
را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر زندگی برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از
دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیک ظهر
شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر
شیطانی داعشی شوم. پشت بشکهها سرم را روی زانو
گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد و عطش
عشقش با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنه تر
میشدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها
باید قسمت حیدرم میشد که در این تنگنای تشنگی و
گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد
دلتنگی زار میزدم. دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم
را گرفته و وحشت این جسد نجس قاتل جانم شده بود
که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض
داعشیها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت.
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
#پارت_پنجاه_هشتم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس
دلم میخواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم
مچاله میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم میگفتند
:《حرومزادهها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!》و دیگری هشدار داد :《حواست باشه زیر جنازه بمبگذاری
نشده باشه!》 از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده
و نیروهای مردمی سر رسیدهاند که مقاومتم شکست و
قامت شکسته ترم را از پشت بشکه ها بیرون کشیدم.
زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که
دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره رزمندگان
فقط خودم را به سمتشان میکشیدم. یکی اسلحه را
سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :《کون نخور!》 نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید می-
ترسیدند داعشی باشم و من نفسی برای دفاع از خود
نداشتم که نارنجک را روی زمین رها کردم، دستانم را به
نشانه تسلیم بالا بردم و نمیدانستم از کجای قصه باید
بگویم که فقط اشک از چشمانم میچکید. همه اسلحه-
هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد
:《انتحاری نباشه!》 زیبایی و آرامش صورتشان به نظرم
شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه
غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست.
با اسلحه ای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه هایم
شده و فهمیدند از این پیکر بیجان کاری برنمیآید که
اشاره کردند از خانه خارج شوم. دیگر قدمهایم را دنبال
خودم روی زمین میکشیدم و میدیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم
:»من اهل آمرلی هستم.« و هنوز کالمم به آخر نرسیده،
با عصبانیت پرسیدند :《پس اینجا چیکار میکنی؟》 قدم
از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای
مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند
که یکی سرم فریاد زد :《با داعش بودی》« و من می-
دانستم حیدر روزی همرزمشان بوده که به سمتشان
چرخیدم و مظلومانه شهادت دادم :《من زن حیدرم،
همونکه داعشیها شهیدش کردن!》 ناباورانه نگاهم می-
کردند و یکی پرسید :《کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!》و دیگری دوباره بازخواستم کرد :《اینجا چی کار می-
کردی؟》 با کف هر دستم اشکم را از صورتم پاک کردم
و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :《همون که اول اسیر شد و بعد...》 و از یادآوری ناله
حیدر و پیکر دست و پا بسته اش نفسم بند آمد، قامتم از
زانو شکست و به خاک افتادم. کف هر دو دستم را روی
زمین گذاشته و با گریه گواهی میدادم در این مدت چه
بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :《ببرش سمت
ماشین.》و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که
دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، رزمندهای خم شد و با
مهربانی خواهش کرد :《بلندشوخواهرم!》 با اشاره دستش
پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازهام را
میکشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده
و نمیدانستم برایم چه حکمی کرده اند که درِ خودروی
جلویی را باز کرد تا سوار شوم. در میان اینهمه مرد نظامی
که جمع شده و جشن شکست محاصره آمرلی را هلهله میکردند، از شرم در خودم فرو رفته و میدیدم همه با
تعجب به این زن تنها نگاه میکنند که حتی جرأت نمی-
کردم سرم را بالا بیاورم.
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
بزرگواران ان شاءالله فردا قسمت پایانی این رمان جذاب و هیجانی رو در خدمتتون میگذارم
بزرگوارانی که کانالشون بالای 400 نفر است میتونید برای تبادل به پیوی بنده مراجعه کنید برای امشب .!
@GHMnam313
هواشناسی اعلام کرد :
هوای مهدی فاطمه را داشته باشید
خیلی تنهاست💔
سلامتیش ⁵ صلوات ✋🏻🌱
خجالت نکش عزیز کپی کردنش عشق میخواد🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عذاب قبر وحشتناک در یکی از قبرستان ها
ببینید مارها چگونه به قبر حمله میکنند
•
.
امام موسے کاظم ؏لیه السلام :
هࢪ که پیش از ستایش بر خدا و صلوات بر پیغمبر ﷺ دعا کند ، . .
تحف العقول ، ٤۲۵📜
#حدیث_عشق❤️:)