•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_سوم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
بعد از چند دقیقه آنالی گفت :
+ چ ... چی شد مروا ؟!
تونستی کاری کنی ؟!
در حالی که نفس نفس می زدم گفتم :
- حسابش رو گذاشتم کف دستش ولی حیف ...
حیف که زیاد زمان نداشتم وگرنه کل دکوراسیون صورتش رو می آوردم پایین .
بزار چند سال بره اون تو آب خنک بخوره دختره ...
الله و اکبر .
آنالی در حالی که دستاش می لرزید گفت :
+ ساشا رو هم دیدی ؟
- نه ندیدمش .
ولی خونه ساشا بود دیگه ، قطعا پای اونم گیره .
تا می تونی تند برو آنالی .
فقط دور شو از اینجا .
+ میگم مروا !
برای تو مشکلی پیش نیاد .
آخه تو رو خیلیا اونجا دیدن !
دستم رو ، روی قلبم گذاشتم و گفتم :
- اینقدر نفوس بد نزن آنالی !
افکار منفی رو ، دور بریز .
راستی مریم رو هم دیدم ، البته نمی دونم خودش بود یا نه ولی با محمد دیدمش .
محمد رو که شناختم ولی درست تشخیص ندادم که دختره مریمه یا نه !
تو یه کاری کن .
چند روزه دیگر پیگیری کن ببین مریم هم امشب اونجا بوده یا نه .
+ برای چی پیگیری کنم ؟!
- آخه دختره خنگ !
میخوام بدونم چه بلایی سر کاملیا اومده .
اصلا بازداشت شده یا نه !
با خنده گفت :
+ آها از اون لحاظ ؟!
حله پس .
میگم بریم سمت خونه دیگه !
به صندلی تکیه دادم .
- آره برو .
★★★★
خمیازه ای کشیدم و با کرختی کمی جا به جا شدم .
تمام بدنم درد می کرد .
اما برای چی؟!
یکم به مغزم فشار آوردم که با یاد آوری دیشب همه چیز برام روشن شد .
شب با هزار بدبختی رسیدیم خونه .
آنالی با اصرار های من ، روی تخت خوابید و خودم هم جام رو ، روی زمین انداختم .
به ساعت سفید رنگ اتاقم نگاهی انداختم.
نیم ساعتی به اذان صبح مونده بود .
بدون سر و صدا بلند شدم و درحالی که خمیازه می کشیدم از پله ها پایین اومدم .
به سمت آشپزخونه رفتم و لیوان آبی برای خودم ریختم .
وضو رو هم توی ظرفشویی گرفتم و دوباره از پله ها بالا رفتم .
در اتاق کاوه رو باز کردم ...
عه!
هنوز برنگشته که .
لبخندی زدم و بهتری زیر لب زمزمه کردم .
مُهر رو از جای قبلی برداشتم و با کاغذی که کاوه زده بود به دیوار جهت قبله رو هم پیدا کردم .
که ...
ادامه دارد ...
.🌹🌿.↯
@dokhtaranzeinabi00
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهارم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
که با یادآوری اینکه چادر نماز ندارم .
آهی از نهادم بلند شد .
اون دفعه هم که خواستم نماز بخونم چادر نداشتم !
باید یه چادر حتما بخرم .
عا راستی !
مامان سمیه یه چادر سیاه بهم داده بود .
با یادآوری سمیه و مامانش لبخند پهنی زدم و دوباره به سمت اتاقم رفتم .
چادر مشکی رو از توی کمد در آوردم و خیلی آروم از اتاق بیرون اومدم.
اما بی بی همیشه می گفت خوب نیست با چادر مشکی نماز بخونی .
موبایلم رو در آوردم و توی گوگل سرچ کردم .
" نماز خوندن با چادر مشکی "
یکی از سایت ها رو باز کردم :
مراجع تقلید در اینزمینه اختلاف نظر دارند:
عدهای، نماز با هر نوع لباس مشکی را مکروه دانسته.
و گروهی نیز دلالت احادیثی که در این زمینه وارد شده .....
مراجع تقلید دیگه کین ؟!
دوباره سرچ کردم :
" مرجع تقلید کیست ؟! "
(مرجع تقلید مجتهدی است که گروهی از شیعیان در مسائل فقهی بر اساس فتاوای او عمل میکنند و وجوهات شرعی را در اختیار او قرار میدهند. مرجعیت، بالاترین مقام مذهبی در بین شیعیان دوازده امامی است. )
ای وای !
با دستم روی پیشونیم کوبیدم و وای بلندی گفتم .
توی مد و لباس که از همه اطلاعاتم بیشتره ولی توی این موارد ...
نفسی کشیدم و گفتم :
حالا این بار هم با پوشش کامل نماز بخونیم تا دفعه بعدی .
چادر رو گوشه ای گذاشتم و به ساعت توی اتاق کاوه نگاهی انداختم .
دیگه وقتش بود .
رو به قبله ایستادم و شروع کردم به نماز خوندن .
الله اکبر .
الله اکبر ...
تشهد و سلام رو که خوندم زانوهام رو توی بغلم جمع کردم .
آه مروا آه .
چقدر حس خوبیه که بدونی یکی هست که همیشه هوات رو داره .
یکی هست که دستت رو میگیره .
آخدایا شکرت .
چی بگم ؟!
هان ، چی بگم ؟!
فقط می تونم بگم که خیلی شرمندم که این همه سال خوب نشناختمت .
نفسی کشیدم و مُهر و جانماز رو برداشتم .
همین که خواستم از اتاق بیرون بیام نگاهم به چادر افتاد و تمام ماجرای خوزستان برام تداعی شد .
کلافه از اتاق خارج شدم .
ادامه دارد ...
.🌹🌿.↯
@dokhtaranzeinabi00
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنجم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
خمیازه ای کشیدم و به سمت اتاق خودم رفتم .
هنوز فرصت داشتم بخوام .
آخیشی گفتم و زیر پتو خزیدم .
کم کم چشمام گرم شد و به دنیای بی خبری خواب سفر کردم .
با تکون های شدید سعی کردم چشمام رو باز کنم .
با دیدن آنالی خواب از چشمام پرید و به گمان اینکه براش اتفاقی افتاده هراسون بلند شدم .
بازوهاش رو گرفتم و گفتم :
- چی شده ؟!
به در اتاق نگاهی کرد وگفت :
+ مگه نگفتی کسی خونه نیست !
با تعجب گفتم:
- خب کسی خونه نیست دیگه !
+ پس این صداهایی که از توی هال میاد چیه دیگه !
خنده ای کردم و گفتم :
- بگیر بخواب !
خواب دیدی خیر باشه .
نیشگونی از بازوم گرفت و لب زد :
+ گمشو مروا ، خواب چی کشک چی !
بابا خواستم برم دست و صورتم رو بشورم خودم صدای یه مرد رو شنیدم .
یا ابوالفضلی گفتم و بلند شدم .
- تو همین جا بمون تا برم ببینم چه خبره .
+ باشه ، فقط زود بیا .
خمیازه ای کشیدم و متکا رو همراه خودم بلند کردم .
+ اون رو کجا میبری ؟!
- به تو چه !
می خوام اگر کسی نبود همون جا روی مبل بخوابم .
آنالی نگاه تاسف باری بهم انداخت که بی توجه بهش از اتاق بیرون اومدم .
چند پله پایین رفتم ، همین که سرم رو بلند کردم با دیدن روبروم جیغ بلندی کشیدم و متکا رو جلوی صورتم آوردم .
بعد از چند ثانیه کمی متکا رو کنار کشیدم که با دیدن کامرانی ای که با تعجب بهم زل زده بود ، متکا رو به سمتش پرتاب کردم که محکم به صورتش برخورد کرد .
- پسره بی حیا به چی زل زدی ؟!
گمشو روتو اون ور کن .
بیشعوری زیر لب زمزمه کردم و به سمت اتاقم دویدم
به در اتاق که رسیدم محکم بازش کردم و رفتم داخل و کلید رو توی در چرخوندم .
هراسون به سمت آنالی رفتم و گفتم :
- دختره خنگ !
کامران من رو دید !
کامران من رو دید !
آنالی می فهمی !
من رو با این وضعیت دید !
آنالی ابروش رو بالا انداخت و گفت :
+ پس اومده بودن !
کدوم وضعیت دختر ؟!
اینقدر شلمچه روت تاثیر گذاشته که با مانتو خوابیدی .
و بعدش هم خنده ای کرد .
به سمت چپ برگشتم و توی آینه به خودم نگاهی انداختم .
اینقدر خوابم می اومد که صبح با همون وضعیت خوابیده بودم.
حتی شالم رو هم در نیاورده بودم.
ادامه دارد ...
.🌹🌿.↯
@dokhtaranzeinabi00
• 💛🌻💛🌻💛 •
زدم گره غم خود را به پنجره فولاد
بیا گره بگشا
دست من به دامنت :)💔!
#چهارشنبههایامامرضایے
•°❤️•°
دختری داد میزد،
گریه میکرد''
میگفت:میخوام صورت پدرمو ببوسم!
اما اجازه نمیدادند،
یکی گفت:دخترش است مگر چه اشکالی دارد؟بگذارید پدرش را ببوسد!
گفتند شما اصرار نکنید نمیشود
{این شهید سر ندارد💔🥀}
.
🕊⃟❤️ ¦⇢ #شهیدانھ
•••♥️•••
حسخوبیعنیبدونی
وقتیصداشمیزنی⇜الهی!
زودبرمیگردهبهتمیگه:
جانم...؟ (:
میدونیرفیق:)
دیدیوقتییهنفربهبهترینادمزندگیت (مادر)حرفمیزنهچقدکفریمیشی❌
اخههمهیماخطقرمزامونمامانامونن🙃
میدونیمظلومکیه . . .
مظلوماوناقاییهکهکوفیامجبورشکردن؛
باقاتلمادرشصلحکنه😞
شایدخیلیاتونکربلانرفتهباشیدولی!
منکهرفتم . . .
فقطمیخواستمیجوریازکوفهدربرم؛
راستشهواشالودهبهخوناهلبیتبود🙃
#تلنگرانه
مواظبدلتباش🚶🏻♂‼️
وقتۍازخداگرفتیشپاڪِپاڪبود .
مراقبباشباگناهسیاهشنکنے
آلودهاشنکنی!!
حواستباشهبهخاطریهچت
یهلذتزودگذر ..
یهلکہےِسیاهزشتنندازےرودلت
کہدیگہنتونےپاکشکنی💔!
•
•
⌈🔗❤️⌋↫ #مواظبدلتباشرفیق🖐🏽
•|صلوات بفرست رفیق|
4_5886308049886381593.mp3
20.79M
🎙_رضا رضا....
🎤_موذن زاده
🎧_دختــرانزینبــے
#مداحی
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
🎙_رضا رضا.... 🎤_موذن زاده 🎧_دختــرانزینبــے #مداحی
پاشیدبرید هندزفری هاتون رو بیارید که بهترین نوحه .روضه ....که در باره امام رضا شنیدم رو آوردم
ترکی 🧡
فارسی💛
عربی🖤
شریفی:
💭🗣حرف حساب💭🗣
"گپ و گفت"
💠 معلم پرسید: بچه ها! اگر مدرسه شما دو مدیر داشت چطور می شد؟
🔸دانش آموز اول گفت : هر مدیر ایدههای متفاوت میداد.
🔸دانش آموز دوم گفت : شاید نظراتشون متفاوت باشه، به حرف کدوم گوش بدیم؟🤔
🔸دانش آموز سوم گفت: اختلاف نظر زیاد میشد و مدیریت مدرسه مختل بود.
💠 معلم گفت: بله دخترای گلم اگر مدرسه دو مدیر داشته باشد، تصمیمات دوگانه میشد!!! یکی تصمیم میگرفت امروز جشن بگیرد آن دیگری تصمیمی دیگر.⚠️⚠️
یکی تصمیم میگرفت پولی را خرج آسفالت مدرسه کند آن دیگری خرج زیبایی مدرسه💰
یکی به زیبایی سالن اهمیت میداد🎀 و دیگری به تجهیز کلاسها 🔧 و و و و ...
حالا فرض کنید سه مدیر در یک مدرسه باشد 😰
📌مدیریت یک مدرسه با اجتماع کم انسانی با دو یا سه مدیر امکان پذیر نیست، چگونه انتظار دارید یک جهان با دو یا سه خدا اداره شود⁉️ 🤨
اعتقاد مسیحیان به تثلیث باطل است، وجود سه خدا (خدای پدر، خدای پسر و روح القدس) از نظر عقل امکانپذیر نیست و ادعای باطلی است.❌
✅ معلم روی تابلو کلاس نوشت:
"لو کان فیهما اله الا الله لفسدتا فسبحان الله رب العرش عمّا یصفون"
#حرف_حساب
🌷درسی بسیار زیبا از
#شهید_محمدرضادهقان...
طرف داشت غیبت میکرد بهش گفت:
شونه هاتو دیدی؟
گفت: مگه چی شده؟
گفت: یه کوله باری از گناهان اون بنده خدا رو شونه های توئه...
#از_شهدا_بیاموزیم
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔳 #شهادت_امام_رضا(ع)
🌴اگه همه رهام کنند غمی ندارم
🌴همه ردم کنند امام رضارو دارم
🎤 سیدرضا نریمانی
مداحی آنلاین - ضامن آهو رضا .mp3
1.86M
🔳 #شهادت_امام_رضا(ع)
🌴ضامن آهو رضا
🌴لاله ی خوشبو رضا
🎙 سید محسن محمدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهادت_امام_رضا علیه السلام
کبوترم هوایی شدم
ببین عجیبی گدایی شدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاهآننیستکهملکیبهسپاهیگیرد
شاهآناستکهبرملکدلیباشدشاه
#سردار_دلها
#شهادت_امام_رضا
#همه_خادم_الرضاییم
🖤😔
با نام رضا به سینه ها گل بزنید
با اشک به بارگاه او پل بزنید
فرمود که هر زمان گرفتار شدید
بر دامن ما دست توسل بزنید
شهادت امام رضا(ع)برمحبینائمهاطهارتسلیتباد🖤
#اجرکاللهیاصاحبالزمان
➾🔗⃟📙➾
#تلنگرانه
#امام_زمان
استاددانشمند:⇣
-شیرینیگناهروخوبچشیدیم
ولیشیرینیلبخندمهدےرو
نچشیدیم🥀
کارمبہجایینرسهامامزمان
بگہخستمکرد(:😔
بـه قـول #شـهید_بِلباسی↓
اونقدر خودمونُ درگیرِ
القاب و عناوین کردیم ؛
که یادمون رفته همه باهم برادریم:)
و باید کنارِ هم ، باری از رویِ
دوشِ مردم برداریم ...
حواسمون کجـاست💔؟
-#شهیدانه-#تلنگرانه-
#تلنگریهویی
حواست باشه شیطون از کم شروع میکنه...
ولی به کم راضی نمیشه 💔
همه رابطه هایی که تهش به خیانت ختم شده... اولش از یک سلام احوال پرسی ساده شروع شده رفیق🙂
یادت نره تو با یک دشمن کاربلد طرفی....
😓دشمنی که قدم به قدم گناهو برات تزیین کرده
و همش تو گوشت میگه:بابا یه پیام که چیزی نیس😅