eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
969 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
• میگفت↓ جهادکردن‌فقط‌جنگیدن‌وبه‌میدونِ جنگ‌رفتن‌نیست..⚔️ تلاش‌کردن‌تویِ‌میدونِ‌علم‌وتحقیق‌هم جهادمحسوب‌میشه..👌🍃 این‌عرصه،به‌شهریاری‌هاواحمدی‌روشن‌ها هم‌نیازداره!🌱 📚
🚫 ⚡️ ➕وقتی چشــمات ✨باشـــــه‌یه👀 چیزایـــــی‌ࢪومیبیـــــنی‌که‌بقیه‌نمیبینـــــن🌱 🔴خیـال‌نکنـــــ همه ࢪومیشه‌با کـردن‌به‌دسـت‌آوࢪد🚦 〽️بعضی‌چـــــیزا‌فقط بنده‌ هاے خداست🏮😇
کاشکی از مرگ بخاطر اعمالمون میترسیدیم،ن اموالمون!
یادش‌بخیر.. حال‌دلم‌یِ‌زمانـےچقدرخوب‌بود(:💔 گـناه‌تموم‌عالم‌روبرداشت،آثارش‌روماهم تاثیرگذاشت🚶🏿‍♂🥀
10.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با تیــر نشد ! تیــغ نشد ! چـوب نشد .. سنگ .. با هر چه به دستم برسد آمده ام ↯ " جنــگ " 🍃
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
با تیــر نشد ! تیــغ نشد ! چـوب نشد .. سنگ .. با هر چه به دستم برسد آمده ام ↯ " جنــگ " #خـادم‌سـا
برای دریافت همین فیلم ولی بدون لینک کانال درش میتونید ⁵ عضو بیارید .. و بعد از دادن مدرک ﴿لینک کسانی که آوردید﴾فیلم رو دریافت کنید 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فقط اونجا که میگه من با مذکر بیرون میرم🤦‍♂ خب الحمدالله که دوست مذکر هم گویا مشکلی نداره و هر کس حرفی بزنه، حسوده یا داره شما رو قضاوت میکنه و... شرم کنید!! 🔸«به هیچ کس مربوط نیست» بله درسته! به کسی مربوط نیست که این دوستان چجوری میخوان زندگی کنن ولی وقتی این سبک از زندگی رو بیاری جلوی دوربین و نشون بدی و ترویجش کنی، به ما مربوطه! تا جایی به ما مربوط نیست که زندگی شخصی و خصوصی‌تون باشه ولی وقتی زندگی شخصی‌تون رو عمومی کردی و به معرض نمایش عموم گذاشتی، به ما مربوطه و اتفاقاً حق‌الناسه!! شما روی نگاه و سبک‌زندگی ما داری اثر می‌ذاری و هرزگی‌های خودتون رو به اسم مذهبی بودن، به خورد نوجوونا میدی!! 🔸آدما تغییر میکنن و انتخاباشون هم تغییر میکنه، به ما ربطی نداره!! میخوای چپ کنی، میخوای عوض بشی، میخوای دوس‌پسر داشته باشی، داشته باش! به ما ربطی نداره! ولی حق نداری این مسئله رو جار بزنی و نشون همه بدی و قبح‌زدایی کنی و بگی که این کارا هیچ اشکالی نداره!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این ها خطره❗️🚫 پیشنهاد دانلــود
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• از ماشین پیاده شدم و همراه با مامان هم قدم شدم . کاوه سبد گل و شیرینی توی دستش گرفته بود که با دیدنش خنده ریزی کردم . مامان نیشگونی از دستم گرفت . - آخ آخ مامان چی کار میکنم دستم ... + چته دختر ، چقدر میخندی ؟! - نمی دونم چرا توی مواقعی که باید جدی باشم خندم میگیره . به کاوه اشاره کردم و خنده ای سر دادم . مامان بی اعتنا به من به سمت کاوه قدم برداشت و قربون صدقش رفت. بعد از چند دقیقه منتظر موندن بالاخره پدر و مادر عروس خانوم در حیاط رو باز کردند . جلوی چادرم رو گرفتم و همراه مامان اینا وارد شدیم . سر به زیر سلام و احوال پرسی کردم و با اشاره پدر و مادرش به سمت داخل قدم برداشتیم . خونه خیلی نقلی و در عین حال بسیار شیکی داشتند. به محض اینکه وارد شدیم چشمم به سمت عکس آقا رفت . یه عکس بزرگ از آقا توی دیوار زده بود و کنارش هم عکس شهید ابراهیم هادی بود ، با دیدن این قاب لبخندی روی لبم نقش بست . بابا ، با یه یا الله وارد شد و کنار مامان نشست . من هم روی مبل دو نفره ای کنار کاوه نشستم و لبخند پهنی زدم . سعی کردم خودم رو کنترل کنم و کمتر بخندم . پدر عروس که حتی فامیلش رو هم نمی دونستم رو به بابا شروع کرد به صحبت کردن . × چه خبر آقای فرهمند ؟! خوب هستید ان شاءالله ؟ کار و بار خوبه خداروشکر ؟! بابا سرفه ای کرد و کمی صاف تر نشست . ‌= ‌الحمد الله خوبیم . کار هم هی بدک نیست ، خداروشکر خوبه . می دونستم کم کم میرن روی مباحثی که چندان علاقه ای به شنیدنشون ندارم ، برای همین نگاهم رو ازشون گرفتم و خونه رو بر انداز کردم . ربع ساعتی در حال صحبت کردن بودند که بالاخره مامان عروس خانوم گفت : × دخترم چایی ها رو بیار . به کاوه نگاهی انداختم در حال سرخ و سفید شدن بود و مدام با انگشتاش بازی می کرد . خنده ی ریزی کردم که از چشم مامان دور نموند . یه دختر خیلی ظریف با چادری سفید از آشپزخونه خارج شد . به صورتش نگاه کردم و با دیدن چهرش چشمام درشت شد . نفسم حبس شد و احساس کردم قلبم دیگه نمیزنه . نمی دونستم چی کار کنم . چندین بار آب دهنم رو با صدا قورت دادم ، نیشگونی از دستم گرفتم ولی نه بیدار بودم ، این واقعی بود خواب نبود . استرس کل وجودم رو فرا گرفت . به سمت بابا رفت و بهش چایی تعارف کرد ، نزدیک کاوه شد و سر به زیر چایی تعارف کرد . خدا خدا میکردم در برابر من هم سربه زیر باشه و چهره ام رو نبینه . بعد از کاوه به سمت من قدم برداشت ، بلند کردن سرش همانا و چشم تو چشم شدنمون همانا . هین بلندی کشید که دستش لرزید و استکان از توی سینی روی چادرم افتاد . آخ بلندی گفتم و پایین چادر رو که حسابی داغ شده بود رو از خودم دور کردم . پدر و مادرش در کسری از ثانیه بلند شدند و به سمتم اومدن ولی خودش همچنان با دهن باز بهم زل زده بود . ادامه دارد ... دختــران‌زینبــے • 💛🌻💛🌻💛 •