.
فکرشو کن ..
الان نشستم پایین پات ، حرم خلوت ..
امین قدیمم از قضا بساط داره امشب
آی گریه کنم ، آی درد و دل کنم :)
.
اما حیف ، این فقط یه خیال بود
حاج امیر خوب چیزی گفت :
خواب و خیال شده کربلا
انگار محال شده کربلا 💔
.
یعنی اونقد اذیتت کردیم که
ما رو محکوم به انتظار میکنی
یا اینکه دوس داری جلز و ولز خوردنمون
رو ببینی ؟! 💔
.
زندگیم به فدات پس کی راهم میدی؟!
#حَضرتصدُبیستُهشت
دو راهی که انسان رو خیلی سریع به خدا میرسونہ💕🌼
به تعبیری راه صد ساله رو یک شب میکنہ(:🎈
۱-دستگیری مخلوق خدا🤝♥️ ( حیوانات و انسان هاو...)
۲-زیارت حضرت ابا عبدالله ولو یک سلام(:💕
#حسینمن...
کسایی که میجنگن ...
زخمی هم میشن ...
دیروز با #گلوله ...
امروز با #حرف ...🙂
#شهدا وقتی تیر میخوردن
میگفتن فدا سر مهدی فاطمه:)
--
این تصور منه ...
تویی که داری برای امام زمانت
کار میکنی شب و روز ...
وقتی مردم با حرفاشون بهت
زخم زدن،تو دلت با خودت بگو
"فدا سر مهدی فاطمه" ...❣
آقا خودش میاد زخمتو درمان میکنه🙃
3.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من جـامونـدم !.. :)
. 🥀💔 .
#خـادمسـاخت
#حذفلینکدرفیلمپیگردقانونیدارد ❌
حیا
ازموقعیڪمرنگشدکهفکرڪردیم
خلوتبانامحرمفقط
درجایۍگناهمحسوبمیشہڪهسقفداشتهباشہ:)!
■ #تلنگرانه💭🖇
___________________
کاشیادمانباشدکه
خدامیبیندفرشتگان
مینویسندامامزمانمیگِریَد
. 💔🥀 .
2.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲استوری
💚 بھ ڪرب و بلای تو محتاجم🌱
◼#ڪربلایی_حسین_طاهریی🎙
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_چهارم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
دیشب بعد از شام پدر مژده با ، بابا تماس گرفت و گفت که جوابشون مثبته و از طرفی که چند هفته دیگه محرمه قرار بر این شد که کارهاشون رو خیلی سریعتر انجام بدن و یه خطبه عقد بین کاوه و مژده خونده بشه و بقیه کارها بمونه برای بعد از اربعین .
کاوه هم که از خدا بی خبر فکر میکرد جواب مژده منفیه تا صبح خونه نیومد و حوالی ساعت پنج صبح بود که اومد خونه ...
نمازم رو که خوندم رفتم پیشش و همه چیز رو براش تعریف کردم که اگر بابا سر نرسیده بود یک کشیده آبدار میخابوند توی گوشم .
به ساعت توی اتاق نگاهی انداختم ، پنج دقیقه دیگه مونده بود که ساعت ده بشه .
امروز قرار بود عمه زلیخا اینا بعد از مدت ها بیان اینجا ، البته مهمونی بهونه بود هدف اصلیشون صحبت راجب خواستگاری بود .
من که تصمیمم رو گرفته بودم ، همون دیشب به مامان گفتم که حالا حالا ها قصد ازدواج ندارم .
اما اون نظرش این بود که اول یکم صحبت کنیم اگر بازهم نظرم راجبش منفی بود دیگه خودم مختارم و میتونم بهش جواب منفی بدم و مامان و بابا دخالتی نمیکنن ، هرچند میدونستم چه صحبت کنیم چه نکنیم نظر من همونه و مرغم یک پا بیشتر نداره .
با شنیدن صدای آیفون چادر قهوه ای رنگم رو ،
روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم .
مامان با دیدنم دستپاچه گفت :
+ برو تو اتاقت .
- اِ وا ، مامان !
مگه اومدن خواستگاری که برم توی اتاقم و تا موقع چایی دادن در نیام ؟!
اومدن مهمونی از طرفی قراره یه صحبت هایی هم راجب خواستگاری کنن ، بزن اون دکمه رو دم در زشته !
مامان سری به نشانه تاسف تکون داد و آیفون رو زد و به سمت در رفت .
در همین حین هم در اتاق کاوه باز شد که کاوه با دیدن من اخمی روی پیشونیش نشوند .
من هم لبخند پهنی زدم و بوس هوایی براش فرستادم .
صدای خوش و بش های عمه و مامان رو میتونستم بشنوم برای همین به طرف در رفتم .
عمه با دیدنم لبخندی روی صورتش نقش بست و جعبه شیرینی رو به دست مامان داد .
+ به به ، ماشاءالله مروا جان رو ببین !
وای عزیزم چقدر تغییر کردی ، ماشاءالله .
لبخندی زدم و در آغوشش گرفتم .
- سلام بر عمه زلی خودم .
چطور مطوری عمه ؟!
چقدر دلم برات تنگ شده بود .
+ آخ برادر زاده نازنینم ، عمه فدات بشه .
دل منم برات تنگ شده بود .
سرم رو بلند کردم که با علیرضا چشم تو چشم شدم .
از آغوش عمه بیرون اومدم و سر به زیر رو به علیرضا گفتم :
- سلام پسر عمه خوش اومدید .
لبخند پهنی روی صورتش نقش بست و با صدایی که میلرزید گفت :
+ سلام مروا خانوم ، ممنونم .
چهره اش خیلی مردونه تر شده بود و از اون علیرضای قبلی خبری نبود .
از همون اولش هم مذهبی بود و پاتوقش مسجد و هیئت بود .
با رفتارهای منحصر به فرد خودش باعث شده بود مهسا خواهرش هم مجذوبش بشه و اون هم چادری بشه .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 .
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_پنجم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
رو به عمه گفتم :
- مهسا چرا همراهتون نیومده ؟!
استکان چاییش رو توی زیر استکانی گذاشت .
+ امیرحسین واکسن زده بود خیلی اذیت می کرد ، تبش هم بالا بود دیگه مهسا خونه موند .
وگرنه خیلی دوست داشت بیاد ببینت.
با تعجب نگاهم رو بهش دوختم .
- مگه مهسا ازدواج کرده !
خنده ای کرد .
+ اینقدر روابطمون سرد بوده که اصلا از ...
کلافه نفسش رو بیرون فرستاد .
+ آره مروا جان حدودا یک سالی میشه که ازدواج کرده .
علیرضا سرفه ای کرد که دیگه حرفی نزدم و نگاهم رو به جعبه قنادی ها دوختم.
مامان و عمه اینقدر از هر دری صحبت کردن که کلافه شدم ...
بالاخره بعد از نیم ساعت علیرضا با چشم و ابرو به عمه فهموند که برای موضوع دیگه ای اومدن .
+ خب مروا جانم دیگه وقتشه که برید یکم راجب خودتون صحبت کنید .
نگاهی به مامان کردم که چشم غره ای بهم رفت و اشاره کرد که بلند بشم .
به کاوه هم نگاهی انداختم ، دست کمی از مامان نداشت و هنوز هم همون اخم روی پیشونیش بود.
از ترس مامان و کاوه خیلی سریع بلند شدم و به سمت حیاط رفتم .
به پشت سرم نگاهی انداختم و ، وقتی دیدم علیرضا هنوز نیومده ، تک خنده ای کردم .
چند قدم به سمت هال برداشتم و خواستم برم دنبالش که از هال بیرون اومد و بعد از پوشیدن کفش هاش به سمتم اومد .
با دستم به گلدون ها اشاره کردم .
- بفرمایید بریم اونجا ...
خودم پیش قدم شدم و رفتم کنار گلدون ها نشستم .
بعد از چند ثانیه علیرضا اومد و با فاصله کنارم
نشست .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •